خوابهاي طلايي 1
خواب دخترك را ديدم...خواب او را كه هر روز عشقام بر او بيشتر ميشود و وقتي خواب او را ديدم ، دانستم پيشروي ِمهرم به او ، از حد مجاز گذشته است...ديدم بر پشت تناش بوسه ميزنم و پوست تناش كه حالا گندمي بود ، مانند نان لواش به صورتام هورت كشيده ميشود...بوسههاي من بادكش تن خستهي دخترك بود...خودم را ديدم كه شانههاياش را نرم ميسايم...و چون پاككنهاي دورنگهي قديمي ، رنگ تناش را با طرف آبي پاك ميكنم...دخترك را دوست دارم...هرشب در جيتاك ميبينماش...چيزي ندارم به او بگويم...چيزي نميبينم از اينهمه حساي كه هر دم از تن خستهام پر ميكشد بر خواب پريشاناي كه آغوش براي بالش خيسام ميگشايد تا دنبالهي برنامه را در اين چند لحظهي ديگر پي گيرد...
شبها توي ماشين در مسير كوتاه تا منزل قصهاي كوتاه از خيابانها براي راننده دارم...رانندهها از توي آينه نگاهام ميكنند و ميگويند: چه جالب تا حالا دقت نكرده بوديم...روز به روز به سادهگي حرفهايام پيش ميروم...شايد از مزاياي سخن گفتن با مرد شيرينعقليست كه محبتاش به خودم را با يك نخ سيگار حراج ميكند...ديدن آن كامله مرد ، مرا به سمت واژههاي صميمي ناسزاهاي او سر ميدهد و حجم خوابهاي كال مرا از هميشه بيشتر ميكند...مدتهاست كه بر اصطلاحات او حتي در خوابها نيز مكث ميكنم...
دستام را آرام زير شانهي برهنهي دخترك ميبرم...همان لبخند ميخوش انارهاي تركيدهي باغچهمان را دارد...ياقوتهاي دهاناش را ميبينم...شانههايام را بر شانههاياش مماس ميكنم و با كف دست چپام قد ميگيرم...دخترك ميخندد و ميگويد: خوابيده ، از تو بلندتر هستم...تار گيسواناش را به انگشت ميگيرم و ميگويم: اگر دو ميل داشتم ميدادم موهايات را مادرم نخودي ببافد و طرح بيندازد...دخترك ميخندد و من كتاب چركاي از زير بالش بيرون ميكشم...بازش ميكنم و يك عنكبوت زرد پشمالو نشانش ميدهم و ميگويم: زهرش را گرفتهام و نيش دندانهايام را نشان ميدهم...ميگويم: لثههاش عفوني شده بود...قالبي از فك و دهاناش گرفتهام تا ببرم كاشان يك دست دندان عاريهي خوب براي عنكبوتام كار بگذارم...دخترك ميخندد و پشتاش را به من ميكند و من به عادت هميشه مهرههاي پشتاش را انگشت ميگذارم و ميشمارم...نتهاي موسيقي بر كلاويهي مهرههاي پشتاش نوا سر ميدهد...
دخترك حالا از جيتاك رفته است...و من خوابام را اينجا مينويسم...
شبها توي ماشين در مسير كوتاه تا منزل قصهاي كوتاه از خيابانها براي راننده دارم...رانندهها از توي آينه نگاهام ميكنند و ميگويند: چه جالب تا حالا دقت نكرده بوديم...روز به روز به سادهگي حرفهايام پيش ميروم...شايد از مزاياي سخن گفتن با مرد شيرينعقليست كه محبتاش به خودم را با يك نخ سيگار حراج ميكند...ديدن آن كامله مرد ، مرا به سمت واژههاي صميمي ناسزاهاي او سر ميدهد و حجم خوابهاي كال مرا از هميشه بيشتر ميكند...مدتهاست كه بر اصطلاحات او حتي در خوابها نيز مكث ميكنم...
دستام را آرام زير شانهي برهنهي دخترك ميبرم...همان لبخند ميخوش انارهاي تركيدهي باغچهمان را دارد...ياقوتهاي دهاناش را ميبينم...شانههايام را بر شانههاياش مماس ميكنم و با كف دست چپام قد ميگيرم...دخترك ميخندد و ميگويد: خوابيده ، از تو بلندتر هستم...تار گيسواناش را به انگشت ميگيرم و ميگويم: اگر دو ميل داشتم ميدادم موهايات را مادرم نخودي ببافد و طرح بيندازد...دخترك ميخندد و من كتاب چركاي از زير بالش بيرون ميكشم...بازش ميكنم و يك عنكبوت زرد پشمالو نشانش ميدهم و ميگويم: زهرش را گرفتهام و نيش دندانهايام را نشان ميدهم...ميگويم: لثههاش عفوني شده بود...قالبي از فك و دهاناش گرفتهام تا ببرم كاشان يك دست دندان عاريهي خوب براي عنكبوتام كار بگذارم...دخترك ميخندد و پشتاش را به من ميكند و من به عادت هميشه مهرههاي پشتاش را انگشت ميگذارم و ميشمارم...نتهاي موسيقي بر كلاويهي مهرههاي پشتاش نوا سر ميدهد...
دخترك حالا از جيتاك رفته است...و من خوابام را اينجا مينويسم...