اسكيسهاي سينمايي 2- الف
روايت الف
از اين معارفه-پارتيها و اين گعده-چرهها (gathering) بود...و در ميهماني يك مترجم مشهورهم بود...يك دو خانم و آقا آن وسطها ميلوليدند و با ليوانهاي توي دستشان قر ميدادند...گــُله گــُله ، آدم ، كنجله شده بودند و طبق عادت مألوف يكي داشت مخ بقيه را به بهانهي يك سرگل ميزد...يعني اينهمه فك busy فقط براي يك زحمت خانهخالي و كليد در بهشت...زنگ در خانه خورد و من كه بيكارتر بودم رفتم دم در...بستههاي پيتزا جلوم سبز شد...به تعداد جمعيت نبود...پيتزايي ، آهسته چيزي گفت كه درست نشنيدم...نزديك شدم...با صداي خروسكاي تكرار كرد: 5 تومن پول خورد داريد؟...دست بردم توي جيبام و يادم آمد سر راه يك فلافل خوردم و براي اينكه سردي نكنم و طعم سوس انبه توي دهنام نيايد و توي ميهماني كسي را آزار ندهد دو بسته ناني هم خريده بودم و سه كورس ماشين سوار شده بودم و ته جيبام از 5 هزار تومن هفتصد و پنجاه تومن مانده بود كه بعداً فهميدم توي جيب پشتيام يك پنجاهي مچاله هم بوده است و خداخدا ميكردم نصفه شبي كه هيچ قاطري پيدا نميشود و مجبورم آژانس بگيرم ، و پولام نميرسد ، خيري كسي پيدا شود و مرا تا ميدان جمهوري ببرد...با همان صداي آهسته گفتم: شر...منده...اصرار كرد: از رفقاتون كسي نداره؟...الان ديروقته ، فقط واحد شما ديدم بيدارن...بپرسيد...اين همسايه بغليتون اصرار داره چارصد تومن بقيهش رو بگيره...پول خورد هم نداره...نگاه كردم يك مرد خوشپوش كنار ديوار چندك نشسته بود و منتظر پيتزايي...دوباره گفت: آقا تو رو خدا فقط يهكمي سريعتر...من ديرم شده...از خونه زنگ زدهن بچهم حالاش خوش نيست...دست بردم توي جيبام و چارصد تومن شمردم و به مرد نشسته دادم و پيتزايي را روانه كردم...دست مرد نشسته را گرفتم و كشيدم توي ميهماني...همه با ورود ما يك لحظه ساكت شدند...لبخندي زدم و مرد را معرفي كردم:
دوست بنده ، آقاي چنگيز هولاكويي...صاحب دو دهنه « شاورما » در شوش و دروازه غار...
جمعيت خنديد...ادامه دادم:
دوست ما يكي از سه يار دبستاني فري كثيف بودهن...كه بعدها از ايشان انشعاب ميكنن...مدتي در هتل هما سرآشپز بودهن...پدرجد ايشون از طباخان بنام دربار بودهن...و يكي از عموهاي پدريشان مفتخر به نوشيدن قهوهي قجري شدهن...
مرد هيچ عكسالعملاي درميان جمعيت نشان نميداد...
آهسته زير گوشام گفت: مهموني رو بپيچون ، واسهت يه سورپريز دارم...
بلند رو به جمعيت گفتم: سورپريز از خانوماي خوشگل اين مجلس بيشتر؟...
جمعيت خنديد...آهسته گفت: يك هندوانه دارم كه با هم قاچ ميزنيم...اگر تا صبح با من باشي و قصهي منو بشنوي زندهگيت رو از اين رو به اون رو ميكنم...قيافهات به آدماي ترسو و منتظر معجزه نميخوره...پس براي يهبار هم شده بدتر از روزهاي ديگه بگذرون...پشيمون نميشي...
رو كردم به جمع و فرياد زدم:
آقايون و بيشتر خانومهاي گرامي....دوست عزيز بنده موفق شد بالاخره مخ بنده رو بزنه...خوش باشيد...
از اين معارفه-پارتيها و اين گعده-چرهها (gathering) بود...و در ميهماني يك مترجم مشهورهم بود...يك دو خانم و آقا آن وسطها ميلوليدند و با ليوانهاي توي دستشان قر ميدادند...گــُله گــُله ، آدم ، كنجله شده بودند و طبق عادت مألوف يكي داشت مخ بقيه را به بهانهي يك سرگل ميزد...يعني اينهمه فك busy فقط براي يك زحمت خانهخالي و كليد در بهشت...زنگ در خانه خورد و من كه بيكارتر بودم رفتم دم در...بستههاي پيتزا جلوم سبز شد...به تعداد جمعيت نبود...پيتزايي ، آهسته چيزي گفت كه درست نشنيدم...نزديك شدم...با صداي خروسكاي تكرار كرد: 5 تومن پول خورد داريد؟...دست بردم توي جيبام و يادم آمد سر راه يك فلافل خوردم و براي اينكه سردي نكنم و طعم سوس انبه توي دهنام نيايد و توي ميهماني كسي را آزار ندهد دو بسته ناني هم خريده بودم و سه كورس ماشين سوار شده بودم و ته جيبام از 5 هزار تومن هفتصد و پنجاه تومن مانده بود كه بعداً فهميدم توي جيب پشتيام يك پنجاهي مچاله هم بوده است و خداخدا ميكردم نصفه شبي كه هيچ قاطري پيدا نميشود و مجبورم آژانس بگيرم ، و پولام نميرسد ، خيري كسي پيدا شود و مرا تا ميدان جمهوري ببرد...با همان صداي آهسته گفتم: شر...منده...اصرار كرد: از رفقاتون كسي نداره؟...الان ديروقته ، فقط واحد شما ديدم بيدارن...بپرسيد...اين همسايه بغليتون اصرار داره چارصد تومن بقيهش رو بگيره...پول خورد هم نداره...نگاه كردم يك مرد خوشپوش كنار ديوار چندك نشسته بود و منتظر پيتزايي...دوباره گفت: آقا تو رو خدا فقط يهكمي سريعتر...من ديرم شده...از خونه زنگ زدهن بچهم حالاش خوش نيست...دست بردم توي جيبام و چارصد تومن شمردم و به مرد نشسته دادم و پيتزايي را روانه كردم...دست مرد نشسته را گرفتم و كشيدم توي ميهماني...همه با ورود ما يك لحظه ساكت شدند...لبخندي زدم و مرد را معرفي كردم:
دوست بنده ، آقاي چنگيز هولاكويي...صاحب دو دهنه « شاورما » در شوش و دروازه غار...
جمعيت خنديد...ادامه دادم:
دوست ما يكي از سه يار دبستاني فري كثيف بودهن...كه بعدها از ايشان انشعاب ميكنن...مدتي در هتل هما سرآشپز بودهن...پدرجد ايشون از طباخان بنام دربار بودهن...و يكي از عموهاي پدريشان مفتخر به نوشيدن قهوهي قجري شدهن...
مرد هيچ عكسالعملاي درميان جمعيت نشان نميداد...
آهسته زير گوشام گفت: مهموني رو بپيچون ، واسهت يه سورپريز دارم...
بلند رو به جمعيت گفتم: سورپريز از خانوماي خوشگل اين مجلس بيشتر؟...
جمعيت خنديد...آهسته گفت: يك هندوانه دارم كه با هم قاچ ميزنيم...اگر تا صبح با من باشي و قصهي منو بشنوي زندهگيت رو از اين رو به اون رو ميكنم...قيافهات به آدماي ترسو و منتظر معجزه نميخوره...پس براي يهبار هم شده بدتر از روزهاي ديگه بگذرون...پشيمون نميشي...
رو كردم به جمع و فرياد زدم:
آقايون و بيشتر خانومهاي گرامي....دوست عزيز بنده موفق شد بالاخره مخ بنده رو بزنه...خوش باشيد...