بي تو              

Sunday, November 29, 2009

عريضه‌ي خشكه‌-خالي

مي‌گويد: تو ظرافت نداري...همه را مي‌ترساني...مي‌رماني...زنگوله‌‌ي سگ گله‌ است گلايه‌هاي‌ات از هستي...نمي‌گذاري مخاطب‌ات آهسته آهسته خودش را به تو نزديك كند...حس‌اش را توي گلوي‌اش مشت مي‌كني...طفلي تا در آمده بگويد: ساده‌ترين حس‌اش را كه با يك جمله‌ي فيلسوفانه‌ات گره انداخته‌اي بر منگوله‌ي ضريح سينه‌اش و زيارت را به قيامت واسپرده‌اي...بي‌خيال راه‌اش را به مسيري ديگر گشاده است...تو مي‌ترساني آدم‌ها را...اما كسي از نزديك ديده باشدت...نمي‌داند چه‌قدر صميمي هستي...چه‌قدر دهاتي مي‌شوي...چه‌قدر بوي پشكل ماچ الاغ مي‌دهي...بس‌كه با زنان خياباني حشر و نشر داشته‌اي...اين را اضافه‌تر بر زعفران خراساني مي‌پاشد بر كلام...و البته قصّوي‌تر...ادامه مي‌دهد: تو بَرخ ِ دراماتيك تصويرهاي درون‌ات را آفتابي مي‌كني و اين به « د دارك سايد آف » ِتو ربطي ندارد...كه تخيل را برانگيزاند...مي‌گويد: مي‌دانم تو ديوانه‌ي تخيل و ادراك‌اي...اما تخت گاز مي‌روي برار...لپ‌اش را مي‌كشم و مي‌گويم: حالا از روبرت موزيل بگو...زير دماغ‌ام خط مي‌كشد و مي‌گويد: ياسين به گوش كه خواندم؟...تمرين‌ نمي‌شوي...تمرين نمي‌خواهي...لج‌بازي و به حماقت خويش ايمان داري...مي‌خندم و مي‌گويم:

هراس من باري از هراس مردم از من ني‌ست...