آدمي به يك طرفهالعين
.
.
.
@
بعد یك روز كه... نه ببخشید، قاعدتاً یك شب كه این دو تا طبق معمول باز سر این قضیهٔ زیر خوابیدن و رو خوابیدن دعوا (شما بخوانید عدم تفاهم) داشتند، لیلیت به آدم گفت: ”اصلاً چرا تو باید بالا و باشی و بر من مسلط باشی، و اختیار عمل هم دست تو باشه؟!“ آدم هم مثل همیشه بیسیاست هم برمیگردد (نه برنمیگردد!) و میگوید: ”برای اینكه خدا من را از غبار پاك آفریده و تو را از لجن و كثافاتِ رسوب كرده!“ این را كه میگوید لیلیت حسابی كفرش در میآید و اسم اعظم خدا را به زبان میآورد (حالا از کجا میدانسته خدا میداند) و باد میآید و لیلیت را به خواست او از همانجا به آسمان برده و حتی از باغ عَدَن (Eden) هم خارج میسازد. آدم هم همانطور میماند مات و حیران كه ”چی شد؟!“ بعد كه از حیرت خارج میشود بلند میشود میرود دست به دامان خدا میشود كه: ”یك كاری بكن خداجان، آبرویمان رفت!“ خدا هم فوری سه فروند فرشته را مأمور میكند تا بروند و همسر قهركردهٔ حضرت آدم را پیدا كرده و برگردانند.
آنها بعد از جستجوی فراوان، خانم را در سواحل دریای سرخ پیدا میکنند. اما هر چه از فرشتهها اصرار، از لیلیت خانم انكار كه ”عمراً اگر برگردم.“ خلاصه آخرش فرشتهها به او میگویند: ”اگر برنگردی ما هر روزی كه اینجا بمانی، صد تا از بچههای پلید تو را خواهیم كشت!“ لیلیت هم كمی فكر میكند و نهایتاً حتی به این قیمت هم حاضر نمیشود كه برگردد و جنس دوم باشد. فرشتهها هم دست از پا درازتر برمیگردند و سرافكنده قضیه را برای آدم و خدای ایشان میگویند. خدا هم به آدم میگوید: ”اصلاً ولش كن! بیا جلوتر ببینم!“ و بعد بیهوا و یههویی یه كم از دندهٔ چپ او را برمیدارد و از همان یك ذره دنده، یك حوا درست میكند كه بیا و ببین! (البته مطابق تصاویر به جا مانده، حوا به پای لیلیت نمیرسد.)
.
.
.
@
ازدواج اسحاق و رفقه
این باب، حکایت ِ زنگرفتن ِ اسحاق پسر ِ ابراهیم است:
1 و ابراهیم پیر و سالخورده شد، و خداوند، ابراهیم را در هر چیز برکت داد. 2 و ابراهیم به خادم خود که بزرگ خانۀ وی و بر تمام مایملک او مختار بود، گفت: «اکنون دست خود را زیر ران من بگذار. 3 و به یهوه خدای آسمان و زمین، تو را قسم میدهم، که زنی برای پسرم از دختران کنعانیان که در میان ایشان ساکنم نگیری، 4 بلکه به ولایت من و به مولدم بروی، و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.»
علاقهی ابراهیم به مولِدش، و اینکه میخواهد از همانجا برای پسرش زن بستاند، احتمالن تجلی ِ تعصبات ِ قبیلهای ست.
در این باب چند روایت ِ تکراری از یک واقعه را داریم، که موضوع ِ قابل ِ توجهی است. خادم به سرزمین ِ ناحور میرود. در آنجا ست که برای ِ پسر ِ ابراهیمْ زن پیدا میکند.
.
.
.
.
.
@
بعد یك روز كه... نه ببخشید، قاعدتاً یك شب كه این دو تا طبق معمول باز سر این قضیهٔ زیر خوابیدن و رو خوابیدن دعوا (شما بخوانید عدم تفاهم) داشتند، لیلیت به آدم گفت: ”اصلاً چرا تو باید بالا و باشی و بر من مسلط باشی، و اختیار عمل هم دست تو باشه؟!“ آدم هم مثل همیشه بیسیاست هم برمیگردد (نه برنمیگردد!) و میگوید: ”برای اینكه خدا من را از غبار پاك آفریده و تو را از لجن و كثافاتِ رسوب كرده!“ این را كه میگوید لیلیت حسابی كفرش در میآید و اسم اعظم خدا را به زبان میآورد (حالا از کجا میدانسته خدا میداند) و باد میآید و لیلیت را به خواست او از همانجا به آسمان برده و حتی از باغ عَدَن (Eden) هم خارج میسازد. آدم هم همانطور میماند مات و حیران كه ”چی شد؟!“ بعد كه از حیرت خارج میشود بلند میشود میرود دست به دامان خدا میشود كه: ”یك كاری بكن خداجان، آبرویمان رفت!“ خدا هم فوری سه فروند فرشته را مأمور میكند تا بروند و همسر قهركردهٔ حضرت آدم را پیدا كرده و برگردانند.
آنها بعد از جستجوی فراوان، خانم را در سواحل دریای سرخ پیدا میکنند. اما هر چه از فرشتهها اصرار، از لیلیت خانم انكار كه ”عمراً اگر برگردم.“ خلاصه آخرش فرشتهها به او میگویند: ”اگر برنگردی ما هر روزی كه اینجا بمانی، صد تا از بچههای پلید تو را خواهیم كشت!“ لیلیت هم كمی فكر میكند و نهایتاً حتی به این قیمت هم حاضر نمیشود كه برگردد و جنس دوم باشد. فرشتهها هم دست از پا درازتر برمیگردند و سرافكنده قضیه را برای آدم و خدای ایشان میگویند. خدا هم به آدم میگوید: ”اصلاً ولش كن! بیا جلوتر ببینم!“ و بعد بیهوا و یههویی یه كم از دندهٔ چپ او را برمیدارد و از همان یك ذره دنده، یك حوا درست میكند كه بیا و ببین! (البته مطابق تصاویر به جا مانده، حوا به پای لیلیت نمیرسد.)
.
.
.
@
ازدواج اسحاق و رفقه
این باب، حکایت ِ زنگرفتن ِ اسحاق پسر ِ ابراهیم است:
1 و ابراهیم پیر و سالخورده شد، و خداوند، ابراهیم را در هر چیز برکت داد. 2 و ابراهیم به خادم خود که بزرگ خانۀ وی و بر تمام مایملک او مختار بود، گفت: «اکنون دست خود را زیر ران من بگذار. 3 و به یهوه خدای آسمان و زمین، تو را قسم میدهم، که زنی برای پسرم از دختران کنعانیان که در میان ایشان ساکنم نگیری، 4 بلکه به ولایت من و به مولدم بروی، و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.»
علاقهی ابراهیم به مولِدش، و اینکه میخواهد از همانجا برای پسرش زن بستاند، احتمالن تجلی ِ تعصبات ِ قبیلهای ست.
در این باب چند روایت ِ تکراری از یک واقعه را داریم، که موضوع ِ قابل ِ توجهی است. خادم به سرزمین ِ ناحور میرود. در آنجا ست که برای ِ پسر ِ ابراهیمْ زن پیدا میکند.
.
.
.