بي تو              

Sunday, November 22, 2009

انكيباتور

خسته بود و دست‌اش را زير چانه‌اش گذاشته بود و من نرم زير مچ‌اش را خالي كردم...صورت گرد و پخمه‌اش كنده شد از زير شمع ساعد تاخورده‌اش...

چشمان دم‌كرده اش از حجب لبان فرخورده اش خجالت مي‌كشيد و در برق خاكي شيشه‌ي چسب خورده ، قي مي‌كرد...همين يكي دو ساعت پيش دم‌دماي ظهر ، چشمان‌اش را با آب‌چاي شسته بود...گفتم: جواد ، رايتر دسته‌دو جستي؟...هم‌شهري‌مان است...اصفهاني...تيز شد در ني‌ني چشمان قهوه‌اي‌ام و گفت: پاس‌ات را گرفتي؟...گفتم: جواد ! هاردم ديگر نمي‌كشد...به غژ غژ انكيباتوري افتاده است...خنديد و گفت: آقا قضيه‌ي فانوس بغدادي‌ها رو كه داشتي؟...همه افتاده‌ن تو كارش...گفتم: جواد ، هوس يه ته استكان عرق صلواتي كرده‌م...مزه‌اش باشه كون خيار شور...خسته بودي يه نخود تلخكي سيخ مي‌زنيم...پسته خام بغل‌اش...پسته‌شور هم مزه‌ي دهن زهر من...هويه را از مشعل‌اش بلند كرد و چرب كرد و چسباند روي ترك ريز مادر بورد...گفتم: جواد اين مادر به خطا ته‌اش باد مي‌داد و نمي‌دونستيم...لحيم‌اش كن آبجي گاييده‌رو...دود قلع تنها از سوراخ چپ راه به خاطره‌ي پيرارسال برد...پاشنه‌ي آرنج‌ام گرفت به جعبه‌ي Asus و تو هوا قاپيدم...سبك بود...هيچ‌اي نبود...دو تلنگي به جعبه‌هاي خالي ديگر زدم...دو سه مادر بورد و مودم اينترنال به ديوار ميخ بود...سقف مغازه از گوني سنگر عايق بود...و با اسپري سرخ بدخط نوشته بود: AMD...Intel...Pentium 5...سي‌پي‌يو دوهسته‌اي...RAM دو گيگ...فاكتور را خودش طرح انداخته بود...با عكس ترام مادربورد پيرارسالي...دو شاخه را فرو كرد و نور تند سفيد حلزوني چشم ام را زد...خنديد و گفت: ممنوع‌الخروج كه نيستي؟


نوشهر / شميده رها