بي تو              

Tuesday, November 3, 2009

كشتي اسپرانتا

نسب من شايد به زني فاحشه در بالكان برسد...

كسي عاشق هانتكه باشد مگر مي‌تواند چيزي از بالكان در تن‌اش رخنه نكند؟...

يك قصه‌ي ناب بالكاني اين‌جاست:

پدر بتيناي بالكاني مرده است و من به او تقاضاي رقص صلح دادم...

يك قصه‌ي ناب بالكاني اين‌جاست:

چائوشسكو به هم‌راه بانوي اول روماني بعد اين‌كه تاج گل بر مزار خميني گذاشت ، به كشور خويش بازگشت و بي‌تاج گل به جوخه‌‌ي تيربار سپرده شد...

يك صحنه‌‌ي ناب بالكاني اين‌جاست:

پسرك « زنده‌گي زيباست » ِروبرتو بنيني ايتاليايي ، از سوراخ لانه‌ ي سگ ، پدر دلقك‌اش را مي‌بيند كه با اطوار به جوخه‌ي مرگ سپرده مي‌شود...

مرگ بالكاني پوچ و شيرين است...

يك صحنه‌ي مرگ شيرين بالكاني ازيك فيلم پارتيزاني يوگسلاو:

بازي‌كنان فوت‌بال اسير جنگي بعد آن‌كه زير قول خود مي‌زنند و از تيم آلماني مي‌برند ، در همان زمين بازي به گلوله بسته مي‌شوند و يك بازي‌كن مشنگ در لحظه‌ي مرگ سينه‌مال ته‌سيگار تف‌شده‌اي مي‌يابد و دود مي‌كند و حال مي‌كند و مي‌ميرد...

« بادبان‌هاي برافراشته » يك سريال رومانيايي بالكاني بود كه يك آش‌پز تورك بالكانيزه داشت به‌نام اسماعيل كه به ايزما معروف بود...ايزما يك دلقك شيرين بود كه در اوج پوچي ، يك پاي خود را از دست داد...و هيچ‌گاه براي‌اش نگريستيم...

سوزان سونتاگ ، « چشم‌انتظار گودو» ي بكت را در كوران جنگ كوسوو و زير آتش‌بار بالكان اجرا كرد...

يوجين يونسكو يك نويسنده‌ي مهاجر رومانيايي بود كه از ديالوگ‌هاي پوچ « آموزش زبان » ، آوازه‌خوان طاس را نوشت كه آوازه‌خوان‌اي نداشت كه طاس هم باشد...

بالكان يعني ريش‌خند سوگ...يعني به گه كشيدن فاجعه...