بي تو              

Sunday, November 1, 2009

Never Hurt

شايد آب ، ‌شايد خواب دراز ، شايد صفاي پرستاره‌ي گسترده كه انگار انتها نداشت بيداري به من مي‌داد. نگاه مي‌كردم. نگاه مي‌كردم. شب نرم و پاك و پرستاره و ساكت بود. بالاي پشت بام نسيم از فراز دشت مي‌آمد ،‌ اما صداي رفت و آمد دريا نرفته بود. بود و مي‌گرديد. گاهي با باد مي‌افتاد ، گاهي با چشمك ستاره مي‌آمد. در آسمان ستاره فراوان بود. بعد برگشتم دوباره پشت نرمي ديواره‌هاي نازك پشه‌بندم. و هم‌چنان كه بر آرنج تكيه مي‌دادم نگاه مي‌كردم. به هيچ چيز فكر نمي‌كردم جز آن‌چه كه مي‌ديدم. تا اين‌كه ، دور ، خروسي اذان صبح را سر داد. به ياد خروس افتادم. چيزي‌ست در هوا كه هر خروس از آن خبر دارد ، مي‌داند كه صبح نزديك است يا وقت ظهر رسيده است مي‌خواند. بي‌خواندن خروس صبح مي‌آيد ، اما خروس اين هنر را دارد كه مي‌داند صبح مي‌آيد ، ‌با وقت هم‌راه است. در انزواي پرستاره‌ي پايان شب جاي خروس خالي بود. گل‌بانگ از خانه‌هاي هم‌سايه جبران غيبت آواز او نبود ــ تأكيد غيبت بود. انگار اين خانه خالي بود ، انگار اين خانه احتياج به آواز صبح‌گاهي داشت. شايد توقع جنبنده‌گي و بيداري يك ميل عاظفي و آرزوي ساده‌ي من بود ، ربطي نداشت به واقع ، ‌اما به هر صورت من بودم كه خواب‌آلود در خانه بودم و كم‌بود خانه را براي خودم شكل مي‌دادم. ماه شكسته ، معلق در شيب آسمان مي‌رفت. يك‌بار انگار لولاي در ناليد اما بعد هرچيز باز دور و ساكت بود.

خروس / صص 83-82 / ابراهيم گلستان / نشر اختران
.
.
.
داشتم دنبال يادداشت‌هاي يكي از نويسنده‌هاي خوب ادبيات بالكان كه چند سال پيش در نيويوركر مطلبي درباره‌ي او و كارهاي‌اش خوانده بودم و كشف‌اش كرده بودم ، براي « تو » سرچ مي‌زدم...همين‌طور با درد معده و سيگار كون به كون تا رسيدم به تصوير جلد كتاب مشهور او...مي‌گذارم براي حس و حال خوبي كه اين‌روزها مملكت‌ام دارد...مي‌گذارم براي « تو» به‌خاطر انتقال حس طراحي جلد معركه‌ي اين كتاب...