بي تو              

Wednesday, November 18, 2009

تپه‌ي آهكي

دوست عزيزم علي شروقي همان ع.تندرپور مشهور خواب قديمي من است كه مادرم در آن‌جا ، در كنار يك راديو خرگوشي به‌يادگار مانده ازجنگ عالم‌گير دوم ايستاده بود و او را ناميد...او ، از قول راديو، نام نويسنده‌اي را گفت كه برنده‌ي جايزه‌ي ادبي شده بود...هربار مي‌خواهم به علي ايميل بزنم ديدن نام ع.تندرپور مرا به ديرينه‌گي اين قصه‌هاي خواب‌آلود بيش‌تر عاشق مي‌كند...

صحنه‌ي خوابي كه دي‌شب ديدم در كارگاه نقاشي بود و بر زرورق‌هاي زرد كاغذ-باد و با رنگ‌هاي زرد « ون گوف » تن پرنده‌هايي را همانند ستاره‌هاي شب‌هاي كافه‌ي « ون گوف » توك مي‌زدم...درست مانند زرده‌هاي تخم‌مرغ‌هاي عسلي بر روي آن‌ها پهن مي كردم تا سپارش دوستي را تكميل كنم...
دختر باهوش نيز آن‌جا بود...همان‌جا...مانند اين روزها كنارم...انگشت اشاره‌‌ي دست چپ‌اش را از آغوش سينه‌اش و از لاي دست چليپاي ديگرش آهسته و لوند به زير دماغ‌اش مي‌سراند و به چيزي مي‌انديشيد...شايد هواي رنگ‌هاي روغني او را هم روزي بردارد و به سوي جاده اي پركشاند كه از پهلوي شكافته‌ي تپه‌اي آهكي مي‌گريزد...
.
.
.
و من با اين موسيقي رها مي‌شدم...آن‌طور كه يك PK مشكي از پهلوي شكافته‌ي تپه‌اي آهكي به منتهي اليه كوير مي‌تاخت...و دستي دنده را با هر counter point ، سبك‌تر مي‌كرد...
.
.
.
Lebenslust / Alex

Am Anfang ist das Sein kein Wie und kein Warum
Die Frage nach dem Sinn hinterlässt ein Vakuum
Nichts ist wie es scheint aber alles wie du fühlst
Es kommt einfach darauf an wie du das Brennen kühlst

Lebenslust-Spürst du die Lebenslust

Das Brennen nach Verlangen ist das Feuer vor dem Trieb
Es ist immer der Verstand der vor dem Fühlen kniet
Hör dich auf zu wehren-höre einfach nur auf dich
Liebe dich wie deinen nächsten und stelle dich ins Licht

Lebenslust

Die Grotten deiner Seele sind der Weg zu deinem ich
Geh einfach in die Dunkelheit du findest immer dich
Keine Angst vor dem Himmel
Vor dem Fliegen-vor dem Glück
Du schenkst dir dein Leben
Du gibst es dir zurück

Lebenslust-Spürst du die Lebenslust

Liebe deinen Körper deine Seele deinen Geist
Du fühlst dich wie von Sinnen weil du endlich alles weißt
Das Leben schenkt dir alles-eine Grenze gibt es nicht
Liebe dich wie deinen nächsten und stelle dich ins Licht

Lebenslust
.
.
.
اين‌روزها بحث بر سر مليت فرانسوي و پرسش وزير كشور از شهروندان كشورمطبوع‌اش كه « به چه كسي فرانسوي مي‌گوييم؟ »...مرا به ياد فيلم معركه‌ي لورن كانته برنده‌‌ي فستيوال كان انداخته‌است...فيلم كلاس ، تمثيلي آموزشي همانند درام‌هاي آموزشي برشت است كه البته كم‌تر بمانند مثلاً سكوت لورنا ، اثر درخشان برادران داردن ، داستان‌گوست كه آن نيز در لايه‌هاي پوست‌پيازي خود هويت و موطن در زن‌اي آلباني‌تبار و گريخته از كشوري بي‌آينده را به‌تصوير مي‌كشد كه آرزوي داشتن يك مشروب‌فروشي نقلي را با كودك به‌بار نشسته‌اش ، بر ميانه‌هاي پله‌ها نفس‌بريده درميان مي‌گذارد...اما كلاس كانته ، قرار است نظام آموزشي فرانسه را نشانه برود...كه بيش از هرچيز « يا »ي نسبت وطن ، بر« پاي » فيلم زنجير مي‌‌شود...
تأمل‌اي اندك بر دعواي اهل انديشه وهنر در نامه‌ي اخير بهمن قبادي براي عباس كيارستمي و چرخشي به كمي كم‌تر از دي‌روز و بازي مفرح دي‌روز از بازي « وطن » هر روز، مرا بيش‌تر بر آن داشت تا باري ديگر فيلم انديشه‌برانگيز كلاس را به تمام انديش‌مندان فكور وعشق وطن توصيه كنم...شايد در چشم‌انداز آن‌سوي تپه‌ي آهكي چيزكي خورند خويش يافتيد...