مرغ سحري
توي روزنامهي اعتماد دو نويسنده گهگاه از كتاب مينويسند...اولي خب آمار و ارقام ميدهد و من هربار بايد وسعت شامهي نوك تيز خيزبرداشتهي بانو به بيرون از قاب را تحمل كنم و چيزي از كمدم بيرون بكشم و خب چون من ابدا روي خوشاي به نوستالژي ندارم و خاطراتم از سالهاي ماست كيسهاي و پلوي كيسهاي دمكشيده توي آبگوشت ، ابدا به مفهوم نوستالژي نيست...تكليفام با زحمات بيدريغ اين خانوم اولي كه يد طولايي در لاسيدن با كاغذ دارد ، بسي بسيار بس ، روشن است: يك فوت گنده به ورق روزنامه ميكنم و از روي آن سر ميخورم به برگ بعدي...اما بعدي را نه...مكث ميكنم...چون نويسندهاش زياد از خودش مطمئن نيست...پس فراز و فرود شيريني دارد...احساساتاش را توي صفحه تاب ميدهد و صداي جيليز ويليز روحاش ، برعكس اولي ، بدجور طبيعيست و به دل مينشيند...يكي از يادداشتهاي اين خانوم دومي كه حسابي به دل من نشست را حتماً بخوانيد...