سيبزمينيها رو كه پوست گرفتم ساعت شد عيناً به وقت ساعت تو...ساعت تو كه هميشه خواب است...همان عقربههايي كه هميشه با هم كشتي ميگرفتند را يادت هستند...مانند غشيها هي ميجنبيدند و از جاشان تكان نميخوردند...گفتم ببين وقتي آمپول را ميزني اينبار سمت چپ بزن...ولي تو رفتي يك غورت ديگر بالا بكشي...مست كني...بعد بياي از فيستول بابابزرگات مثنوي هفتاد من بگويي...ميدانم سخت است كه آنجور دقيق به مسائل سوقالجيشي فكر كني...ميدانم وقتي داري پلك چشمانام را پايين ميكشي ياد گلابگيران قمصر ميافتي...ميدانم وقتي داري دست ميكشي به پوست مرغاي كه مامان برایِ مهمان تازه پركنده است...ياد آن شبي ميافتي كه با هم رویِ پنجرهیِ كارخانهیِ صابون سازي دستمان را به هم ميماليديم كه بگوييم بهبه چه بويي ميدهد وقتي دستان را باز ميكني و برایِ سلامتی ِ خاندان ويلبر رايت صلوات ميفرستي و هنوز يادت نمانده كدامشان پاياش شكسته بود و در تخت خوابيده بود و شروع كرده بود به خواندن كتابهایِ پرواز...هنوز ماندي كه بداني وقتي ونگوف گوش خودش را تيغ ميانداخت اين كسمشنگها چهرا نميدانند فقط يك تيغ ساده انداخت...جلویِ پل گوگن...نه اينكه بگذارد تویِ پاكت و با زبان تمبرش را ليس بزند و بچسباند به پاكت و بفرست برایِ آن فاحشهاي كه داشت لباس جديدش را مزون ميكرد...اينها هيچ نميدانند...من يكي خودم در اسقاطيفروشيهایِ زير پل گيشا ( كِيشاه سابق) با چشمان خودم ديدم كه يكي مثل تو داشت كوپنهایِ باطله ميخريد...رويام را كردم آنور و داداش ويلبر ، اورويل را ديدم كه داشت فلافل ميخورد يا سنبوسه؟...يادم نيست...وقتي نشستم تویِ تاكسي خطيهایِ فلكه دوم...از آن خط-آبيها...گفتم بايد حتماً بروم محلهیِ غربت و به خوشبختیِ خودم سري بزنم...چند وقتي بود كرايهیِ خوشبختيام را نگرفته بودم...تو هم هي پاپيچ ميشوي كه بابا جان دستكم پول پيش بگير...خودت را خلاص كن...هي برو...هي بيا...اين يارو...اين جديدهیِ كُرهاي...همانكه يك زماني داشت پيچ و مهرههایِ پلهبرقيهایِ مترویِ ايستگاه ميرداماد را سفت ميكرد...خود او نهها؟...شبيه چينياش را ميگويم...شبيه همو...همينكه قرار است به زودي جایِ كوفي عنان بيايد...همان گفت بايد بروم يك دست سيرابي بخورم...من هم فقط يكي از آن شيردانها را خوردم و بقيه را گذاشتم و آمدم...ميخواستم مثل وقتي كه فقط يك ميك كوچك به سونآپات ميزني باشم...خودت ميداني...من از اين دوغهایِ دامداران نميخورم...هيچ دوست ندارم وقتي با كسي هستم آروغام بگيرد...حتا با گوسالهاي مثل تو...تو كه هي داري از آن كنجالههایِ زمستاني نوشخوار ميكني...گفته بودم...وقتي شبدر را گوشهیِ پوزهات ميبينم با آن چشمان هميشه خمارت ، ياد سالوادور دالي ميافتم كه طرفهایِ افسريه با جنيفر لوپز دارند بستنی ِ بنيعلي ميخورند؟...حالام از اين چاي دارچينها به هم ميخورد...فقط بايد مثل زن داداشام فيروزه با چوبهاياش دم كند...آنوقت خوردن دارد...خب...ببين من حسابي شاش دارم...تو بيا چار خط به نوشتههايام اضافه كن چون ميخواهم تویِ يكي از اين مسابقههایِ داستاننويسي شركت كنم...تو كه روحيهیِ مرا خوب ميشناسي؟...قربانات...فقط كمكم ماغ ماغ بنويس...خب؟...يك بوس كوچولو با آن پوزهیِ سُكو-ات بده...آ قربون گاو كوچولویِ خودم.
Sunday, November 26, 2006
سيبزمينيها رو كه پوست گرفتم ساعت شد عيناً به وقت ساعت تو...ساعت تو كه هميشه خواب است...همان عقربههايي كه هميشه با هم كشتي ميگرفتند را يادت هستند...مانند غشيها هي ميجنبيدند و از جاشان تكان نميخوردند...گفتم ببين وقتي آمپول را ميزني اينبار سمت چپ بزن...ولي تو رفتي يك غورت ديگر بالا بكشي...مست كني...بعد بياي از فيستول بابابزرگات مثنوي هفتاد من بگويي...ميدانم سخت است كه آنجور دقيق به مسائل سوقالجيشي فكر كني...ميدانم وقتي داري پلك چشمانام را پايين ميكشي ياد گلابگيران قمصر ميافتي...ميدانم وقتي داري دست ميكشي به پوست مرغاي كه مامان برایِ مهمان تازه پركنده است...ياد آن شبي ميافتي كه با هم رویِ پنجرهیِ كارخانهیِ صابون سازي دستمان را به هم ميماليديم كه بگوييم بهبه چه بويي ميدهد وقتي دستان را باز ميكني و برایِ سلامتی ِ خاندان ويلبر رايت صلوات ميفرستي و هنوز يادت نمانده كدامشان پاياش شكسته بود و در تخت خوابيده بود و شروع كرده بود به خواندن كتابهایِ پرواز...هنوز ماندي كه بداني وقتي ونگوف گوش خودش را تيغ ميانداخت اين كسمشنگها چهرا نميدانند فقط يك تيغ ساده انداخت...جلویِ پل گوگن...نه اينكه بگذارد تویِ پاكت و با زبان تمبرش را ليس بزند و بچسباند به پاكت و بفرست برایِ آن فاحشهاي كه داشت لباس جديدش را مزون ميكرد...اينها هيچ نميدانند...من يكي خودم در اسقاطيفروشيهایِ زير پل گيشا ( كِيشاه سابق) با چشمان خودم ديدم كه يكي مثل تو داشت كوپنهایِ باطله ميخريد...رويام را كردم آنور و داداش ويلبر ، اورويل را ديدم كه داشت فلافل ميخورد يا سنبوسه؟...يادم نيست...وقتي نشستم تویِ تاكسي خطيهایِ فلكه دوم...از آن خط-آبيها...گفتم بايد حتماً بروم محلهیِ غربت و به خوشبختیِ خودم سري بزنم...چند وقتي بود كرايهیِ خوشبختيام را نگرفته بودم...تو هم هي پاپيچ ميشوي كه بابا جان دستكم پول پيش بگير...خودت را خلاص كن...هي برو...هي بيا...اين يارو...اين جديدهیِ كُرهاي...همانكه يك زماني داشت پيچ و مهرههایِ پلهبرقيهایِ مترویِ ايستگاه ميرداماد را سفت ميكرد...خود او نهها؟...شبيه چينياش را ميگويم...شبيه همو...همينكه قرار است به زودي جایِ كوفي عنان بيايد...همان گفت بايد بروم يك دست سيرابي بخورم...من هم فقط يكي از آن شيردانها را خوردم و بقيه را گذاشتم و آمدم...ميخواستم مثل وقتي كه فقط يك ميك كوچك به سونآپات ميزني باشم...خودت ميداني...من از اين دوغهایِ دامداران نميخورم...هيچ دوست ندارم وقتي با كسي هستم آروغام بگيرد...حتا با گوسالهاي مثل تو...تو كه هي داري از آن كنجالههایِ زمستاني نوشخوار ميكني...گفته بودم...وقتي شبدر را گوشهیِ پوزهات ميبينم با آن چشمان هميشه خمارت ، ياد سالوادور دالي ميافتم كه طرفهایِ افسريه با جنيفر لوپز دارند بستنی ِ بنيعلي ميخورند؟...حالام از اين چاي دارچينها به هم ميخورد...فقط بايد مثل زن داداشام فيروزه با چوبهاياش دم كند...آنوقت خوردن دارد...خب...ببين من حسابي شاش دارم...تو بيا چار خط به نوشتههايام اضافه كن چون ميخواهم تویِ يكي از اين مسابقههایِ داستاننويسي شركت كنم...تو كه روحيهیِ مرا خوب ميشناسي؟...قربانات...فقط كمكم ماغ ماغ بنويس...خب؟...يك بوس كوچولو با آن پوزهیِ سُكو-ات بده...آ قربون گاو كوچولویِ خودم.