تنها صداست كه مينويسد.
نوشتههایِ گذشتهام كه اتفاقي بر سر راهام سبز شوند...مثلا ًاز ميان پوشهاي سر بياورند...صداهایِ مريض و عجيباي از خود در گوشام طنين مياندازند...مثلاً متناي تو دماغي ميشود...و هر از گاهاي فيناي هم بالا ميكشد...و يا متن ديگري با خلط سينه و صدایِ هنوز خروسك نگرفته آرام و باوقار نوشتههايي تند رجخورده و درشت بافته را روخواني ميكند...و همهگي در سكوت شبانه...اين تنها صداييست كه در گوش ميخواند...يك صدایِ خشدار بينابين...با اينحال دوستشان دارم...
اگرچه اين دوستي لحظهاي اندك بيشتر نميپايد...چهراكه باري ديگر نوشتهاي ديگر كه بویِ نم زمان را با خود دارد...ريز ريز ميشود و مانند پولكها و شَباشها بر سر تازه عروس و داماد فراپاشيده ميشود.
پوف.
اگرچه اين دوستي لحظهاي اندك بيشتر نميپايد...چهراكه باري ديگر نوشتهاي ديگر كه بویِ نم زمان را با خود دارد...ريز ريز ميشود و مانند پولكها و شَباشها بر سر تازه عروس و داماد فراپاشيده ميشود.
پوف.