خوش حال ام كه مي شناسم ات
«خوش حال ام كه مي شناسم ات»
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.
لرزش غريب اي در تن ام رخنه كرد...مگر شماره یِ خود او نبود؟...دوباره شماره گرفتم...و دوباره همان پيغام...از جيب ام، دست خط اش را بيرون آوردم تا دوباره بخوانم اش...وحشت سراپایِ وجودم را فراگرفت...رویِ همان كاغذ فقط با مدادي كم رنگ، تند و عصبي ، همين داستان نوشته شده بود...داستان زير:
خوش حال ام كه مي شناسم ات
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.
.
.
.
دوباره شماره گرفتم، اينبار شماره آزاد بود...صبر كردم ، مردي گوشي را برداشت و گفت:
دوباره مزاحم بشي ، شماره ات رو مي دم مخابرات.
شماره یِ 5 را با 6 اشتباه گرفته بودم...عذر نخواسته قطع كردم... و دوباره شماره گرفتم:
خودش برداشت...اجازه نداد چيزي بگويم...با خوشحالي گفت:
ممنونم...ممنونم...ممنونم.
گفتم: من هم ممنونم...اما تو ديگر چه را؟
گفت: داستان ات را كه ديدم چاپ كرده اي و به من تقديم كرده اي را خواندم...پرسيدم كدام داستان؟...من داستان نويس نيستم؟
باز اجازه نداد جمله ام را كامل كنم...و از پشت گوشي رفت و چند لحظه بعد برگشت و با هيجان قصه را خواند:
«خوش حال ام كه مي شناسم ات»
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.
لرزش غريب اي در تن ام رخنه كرد...مگر شماره یِ خود او نبود؟...دوباره شماره گرفتم...و دوباره همان پيغام...از جيب ام، دست خط اش را بيرون آوردم تا دوباره بخوانم اش...وحشت سراپایِ وجودم را فراگرفت...رویِ همان كاغذ فقط با مدادي كم رنگ، تند و عصبي ، همين داستان نوشته شده بود...داستان زير:
خوش حال ام كه مي شناسم ات
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.
.
.
.
دوباره شماره گرفتم، اينبار شماره آزاد بود...صبر كردم ، مردي گوشي را برداشت و گفت:
دوباره مزاحم بشي ، شماره ات رو مي دم مخابرات.
شماره یِ 5 را با 6 اشتباه گرفته بودم...عذر نخواسته قطع كردم... و دوباره شماره گرفتم:
خودش برداشت...اجازه نداد چيزي بگويم...با خوشحالي گفت:
ممنونم...ممنونم...ممنونم.
گفتم: من هم ممنونم...اما تو ديگر چه را؟
گفت: داستان ات را كه ديدم چاپ كرده اي و به من تقديم كرده اي را خواندم...پرسيدم كدام داستان؟...من داستان نويس نيستم؟
باز اجازه نداد جمله ام را كامل كنم...و از پشت گوشي رفت و چند لحظه بعد برگشت و با هيجان قصه را خواند:
«خوش حال ام كه مي شناسم ات»
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.