بحث شيرين اسنوبايسم يا چهگونه بمب اتم بسازيم؟
بايستي به عرض مبارکتان برسانم که در کتابخواني بسيار کند هستم. البت حکم ِآن لاکپشت تيزهوش را دارم که خرگوش زبله را پشت سرميگذارد و به خط پاياني که آنقدر زياد از روياش با دوز و کلک گذشتهاند و برنده هم شدهاند که حسابي پاک شده است و محو است و ديده نميشود و تنها بايد چشم دل داشت تا آن را بتوان ديد...و يک البتهیِ ديگر نيز اضافه ميکنم: در طرح ژنريک اين لاکپشت، بازيگوشي هم بسيار رؤيت ميشود...مثلاً درطول مسير مانند رانندهگان «فرمول 1» که بايد باد لاستيکها را بررسي کنند يا مثلاً ايراد موتور و روغسوزيها را مهندسي کنند...اين لاکپشت ( يا همآن شِلمان خان ، هندي نيستها؟) به پروانهبازي هم مشغول ميشود...يکي را هم که صيد ميکند ، همآن بلايي که سر مگسها درميآورد را سر اين مهرويان ميآورد...بالهاياش را ميکَنَد و به او فرمان ميدهد حالا پا-به-پایِ من بدو.
عجبا ! چه حرفا ! چه چيزها !
القصه، روش مطالعهیِ من يک شيطنت ديگر هم دارد...اول به آخر کتاب مراجعه ميکنم...پايان كتاب را اگر داستاني باشد زود برایِ خودم لو ميدهم...و شرّ اين تعليق را از سر مبارک کم ميکنم...و به نويسنده اعلام جنگ ميدهم: تو ميخواهي با من دربيافتي؟...تو؟...تویِ جوجه؟...كور خواندهاي!...و اگر غير داستاني هم باشد ابتدا به سراغ «نمايهها» ميروم.
تا انگشتانام هنوز برایِ نوشتن داغ داغ است خدمتتان اعلام ميکنم :
از نظر حقير يکي از شريفترين مشاغل فرهنگي نه تنها ويراستاري و «فيپا»نويسي ، بلکه خود ِخود ِ«نمايهنويسي» است. در حاشيهیِ يكي از صفحات كتاب بست سلر ، [...] 1 ، جملهاي منسوب به يک ناشناس آمده است بدين شرح: ارزش يک نمايه نوشتن برابر با هفتاد مَن مثنوي در راه احيایِ شرافت انساني است.
در اين روش بهطريق سنت حسنهیِ چشمچراني، فهرست هلالهایِ ماه نو را رؤيت ميكنيم ــ که جملهگي نامهاشان متبرک باد ــ بلافاصله پس از آن شست بيکار ماندهیِ خود را به آب دهان 2 آغشته ميکنيم و اوراق كتاب مورد نظر را برميگردانيم و به آن شماره صفحه و نشانی ِنمايه ميرسيم. آنگاه با چشماناي چون عقاب، نام مورد نظر را ctrl+F –اي مينماييم تا در نهايت اکتشاف به عمل آيد.
اينگونه بازيگوشي بعضاً يک دماغسوختهگي نيز بههمراه خواهد داشت.
جدایِ از اينکه ممکن است ناشري در نهايت ناجوانمردي و يزيدگونهگي از هرگونه نمايهاي چشمپوشاي كند ، بلا-اي ميتواند بهسرتان بيايد که نمونهاش ساعاتاي پيش ضمن استعمال ِکتاب استاد محمد قائد (خاطرات و فراموشي) به سر-ام آمد...کتاباي که به توصيهیِ مؤکد دوستاي ابتياع شد...تا بلكه ما هم ببينيم اين اسنوبايسماي که آن زندهدل و آن عاليجاه فرمودهاند چهها باشد...چهراکه از علاقهمنديهایِ اين بندهیِ کمترين يکي هماين اسنوبايسم باشد.
باري، بگذاريد هماينجا معترضهاي بياورم و غائلهاي كه هنوز بهپا نشده است را ختم بهخير کنم:
بنده از دوران طفوليّت عاشق سينهچاک SNOBISM بودهام...با حروف capital هم نوشتماش تا اين علاقهمندي را دوچندان نشان دهد...برایِ نمونه عرض شود که نميتوانم شيفتهیِ اسنوب-مردي مانند « اوسکار وايلد » نباشم...نميتوانم ديوانهیِ خودبزرگبيني مانند استاد ابراهيم گلستان نباشم...و ديوانهیِ تحقيرها و سوتيگيريهایِ اين بزرگواران نباشم...چهرا راه دورتر نرويم؟...مگر نميدانستيد بزرگ نويسندهیِ تمام دوران و هموطن خودمان ــ وطن شريف و « با آبرو-مان » ــ هماين صادقخان هدايت نيز يکي از اسنوبهایِ اصيل و با اصل-و-نَسَب بوده است؟
يک اسنوب اصيل که تنها و فقط تنها 3 منش خود را باور دارد و دستور زبان عاليجنابان ِ « افواه » را با آن I.Q هایِ جلبکوار ، نميتواند بپذيرد...پس خود پاچهها را بالا ميزند تا مانند آبحوضيها اين اقيانوس ِكرانهمند ِمعنا را از لجن متعفن « عُرف » معنا-روبي کند.
حال بگذاريد بهجایِ آنکه از صفحات طولانی ِاسنوبايسم حضرت استاد قائد نمونه بياورم از همآن صفحهاي بياورم که بدجور دماغام را سوزاند...يعني صفحهیِ 46 را که از پی ِنجفخان دريابندري حيران دوان بودم كه مرا به تهنشين صفحه و سرآب عنوان کتاباي از ترجمههایِ استاد رسانيد...بگذاريد عليالحساب به وفاداریِ ايشان از همآن نمونه- ترجمه اعتماد کنم که با سُس تند و دلپذير محمد قائد يعني توشيح ، توزيع و توضيح ِشيطنتآميز وي چاشني شده است و درجواب دماغسوختهگي من هم دماغ شما را با اين نمونه بسوزاند ، بيش از اين مصدع اوقات يا به روايتاي باعث سوختهگي نميشوم:
تقابل بين قائل بودن به آيندهاي عقلاني برایِ جهان و برخورد عاطفي و لحظهاي به زندهگي موضوعي حاشيهاي و سليقهاي نيست. برتراند راسل، در مقالهاي پيرامون عرفان، پس از رد کردن روشاي که عرفان مدعي است از راه آن به درک حقيقت ميرسد، مينويسد: « با اينحال عقيده دارم که اگر بتوانيم ضبط و سلطهیِ کافي بر انديشهیِ خود داشته باشيم، در مسلک عرفان حکمتي يافت ميشود که از هيچ راه ديگري به دست نميآيد. اگر اين نکته راست باشد، مسلک عرفان را بايد به نام يک طرز برخورد نسبت به جهان ستود، نه به نام عقيدهاي نسبت به جهان » اما تقريباً بيدرنگ لطفاي را که به عرفان کرده است زيرکانه پس ميگيرد: « من ميگويم که جنبهیِ مابعد طبيعی ِعرفان اشتباهي است ناشي از عاطفهیِ عرفاني.» و در جملهیِ بعد نتيجهاش را متعادل ميکند و بحث را به سرانجام ميرساند: « هرچند که اين عاطفه، به نام سرچشمهیِ رنگ و بویِ همهیِ احساسات و افکار ديگر، الهامبخش بهترين جنبههایِ آدميزاد است.»12
نام کتاب را هم كه با عدد 12 شماره خورده است، در پانوشت نميآورم تا خودتان زحمت خريد کتاب استاد قائد را مانند من برخود هموار کنيد و از جيب مبارک چهارهزارتومان بپردازيد و از خواندناش نهايت لذت را ببريد و اگر مانند من دوست کتابفروشاي داشتيد كه هماين تک نسخه نيز زير خروارها کتاب «آيين همسرداري» و «چهگونه خوشبخت بشويم؟» غش کرده بود ، دويست توماناش را هم ندهيد و مانند من احساس خوشبختي كنيد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) برایِ جلوگيري از هرگونه تبليغاتاي عنوان حذف شد.
2) در نسخهیِ قني-غرويني و در مدخل خاء آمده است: «خدو» ؛ با اين شاهد مثال: خدو شود سبب خير
3) شايد هم، « فقط و تنها فقط »
عجبا ! چه حرفا ! چه چيزها !
القصه، روش مطالعهیِ من يک شيطنت ديگر هم دارد...اول به آخر کتاب مراجعه ميکنم...پايان كتاب را اگر داستاني باشد زود برایِ خودم لو ميدهم...و شرّ اين تعليق را از سر مبارک کم ميکنم...و به نويسنده اعلام جنگ ميدهم: تو ميخواهي با من دربيافتي؟...تو؟...تویِ جوجه؟...كور خواندهاي!...و اگر غير داستاني هم باشد ابتدا به سراغ «نمايهها» ميروم.
تا انگشتانام هنوز برایِ نوشتن داغ داغ است خدمتتان اعلام ميکنم :
از نظر حقير يکي از شريفترين مشاغل فرهنگي نه تنها ويراستاري و «فيپا»نويسي ، بلکه خود ِخود ِ«نمايهنويسي» است. در حاشيهیِ يكي از صفحات كتاب بست سلر ، [...] 1 ، جملهاي منسوب به يک ناشناس آمده است بدين شرح: ارزش يک نمايه نوشتن برابر با هفتاد مَن مثنوي در راه احيایِ شرافت انساني است.
در اين روش بهطريق سنت حسنهیِ چشمچراني، فهرست هلالهایِ ماه نو را رؤيت ميكنيم ــ که جملهگي نامهاشان متبرک باد ــ بلافاصله پس از آن شست بيکار ماندهیِ خود را به آب دهان 2 آغشته ميکنيم و اوراق كتاب مورد نظر را برميگردانيم و به آن شماره صفحه و نشانی ِنمايه ميرسيم. آنگاه با چشماناي چون عقاب، نام مورد نظر را ctrl+F –اي مينماييم تا در نهايت اکتشاف به عمل آيد.
اينگونه بازيگوشي بعضاً يک دماغسوختهگي نيز بههمراه خواهد داشت.
جدایِ از اينکه ممکن است ناشري در نهايت ناجوانمردي و يزيدگونهگي از هرگونه نمايهاي چشمپوشاي كند ، بلا-اي ميتواند بهسرتان بيايد که نمونهاش ساعاتاي پيش ضمن استعمال ِکتاب استاد محمد قائد (خاطرات و فراموشي) به سر-ام آمد...کتاباي که به توصيهیِ مؤکد دوستاي ابتياع شد...تا بلكه ما هم ببينيم اين اسنوبايسماي که آن زندهدل و آن عاليجاه فرمودهاند چهها باشد...چهراکه از علاقهمنديهایِ اين بندهیِ کمترين يکي هماين اسنوبايسم باشد.
باري، بگذاريد هماينجا معترضهاي بياورم و غائلهاي كه هنوز بهپا نشده است را ختم بهخير کنم:
بنده از دوران طفوليّت عاشق سينهچاک SNOBISM بودهام...با حروف capital هم نوشتماش تا اين علاقهمندي را دوچندان نشان دهد...برایِ نمونه عرض شود که نميتوانم شيفتهیِ اسنوب-مردي مانند « اوسکار وايلد » نباشم...نميتوانم ديوانهیِ خودبزرگبيني مانند استاد ابراهيم گلستان نباشم...و ديوانهیِ تحقيرها و سوتيگيريهایِ اين بزرگواران نباشم...چهرا راه دورتر نرويم؟...مگر نميدانستيد بزرگ نويسندهیِ تمام دوران و هموطن خودمان ــ وطن شريف و « با آبرو-مان » ــ هماين صادقخان هدايت نيز يکي از اسنوبهایِ اصيل و با اصل-و-نَسَب بوده است؟
يک اسنوب اصيل که تنها و فقط تنها 3 منش خود را باور دارد و دستور زبان عاليجنابان ِ « افواه » را با آن I.Q هایِ جلبکوار ، نميتواند بپذيرد...پس خود پاچهها را بالا ميزند تا مانند آبحوضيها اين اقيانوس ِكرانهمند ِمعنا را از لجن متعفن « عُرف » معنا-روبي کند.
حال بگذاريد بهجایِ آنکه از صفحات طولانی ِاسنوبايسم حضرت استاد قائد نمونه بياورم از همآن صفحهاي بياورم که بدجور دماغام را سوزاند...يعني صفحهیِ 46 را که از پی ِنجفخان دريابندري حيران دوان بودم كه مرا به تهنشين صفحه و سرآب عنوان کتاباي از ترجمههایِ استاد رسانيد...بگذاريد عليالحساب به وفاداریِ ايشان از همآن نمونه- ترجمه اعتماد کنم که با سُس تند و دلپذير محمد قائد يعني توشيح ، توزيع و توضيح ِشيطنتآميز وي چاشني شده است و درجواب دماغسوختهگي من هم دماغ شما را با اين نمونه بسوزاند ، بيش از اين مصدع اوقات يا به روايتاي باعث سوختهگي نميشوم:
تقابل بين قائل بودن به آيندهاي عقلاني برایِ جهان و برخورد عاطفي و لحظهاي به زندهگي موضوعي حاشيهاي و سليقهاي نيست. برتراند راسل، در مقالهاي پيرامون عرفان، پس از رد کردن روشاي که عرفان مدعي است از راه آن به درک حقيقت ميرسد، مينويسد: « با اينحال عقيده دارم که اگر بتوانيم ضبط و سلطهیِ کافي بر انديشهیِ خود داشته باشيم، در مسلک عرفان حکمتي يافت ميشود که از هيچ راه ديگري به دست نميآيد. اگر اين نکته راست باشد، مسلک عرفان را بايد به نام يک طرز برخورد نسبت به جهان ستود، نه به نام عقيدهاي نسبت به جهان » اما تقريباً بيدرنگ لطفاي را که به عرفان کرده است زيرکانه پس ميگيرد: « من ميگويم که جنبهیِ مابعد طبيعی ِعرفان اشتباهي است ناشي از عاطفهیِ عرفاني.» و در جملهیِ بعد نتيجهاش را متعادل ميکند و بحث را به سرانجام ميرساند: « هرچند که اين عاطفه، به نام سرچشمهیِ رنگ و بویِ همهیِ احساسات و افکار ديگر، الهامبخش بهترين جنبههایِ آدميزاد است.»12
نام کتاب را هم كه با عدد 12 شماره خورده است، در پانوشت نميآورم تا خودتان زحمت خريد کتاب استاد قائد را مانند من برخود هموار کنيد و از جيب مبارک چهارهزارتومان بپردازيد و از خواندناش نهايت لذت را ببريد و اگر مانند من دوست کتابفروشاي داشتيد كه هماين تک نسخه نيز زير خروارها کتاب «آيين همسرداري» و «چهگونه خوشبخت بشويم؟» غش کرده بود ، دويست توماناش را هم ندهيد و مانند من احساس خوشبختي كنيد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) برایِ جلوگيري از هرگونه تبليغاتاي عنوان حذف شد.
2) در نسخهیِ قني-غرويني و در مدخل خاء آمده است: «خدو» ؛ با اين شاهد مثال: خدو شود سبب خير
3) شايد هم، « فقط و تنها فقط »