re-born
لطفاً از سررسيدهايي استفاده کنيد که در انتهایِ آنها حتماً شمارهیِ ضروریِ « استخاره تلهفوني » نوشته شده باشد.
.
.
.
تا حالا فکر کردي اگه شهرزاد نازا بود و حامله نميشد ، چندهزار شب بايد هماينطور قصه ميگفت؟
.
.
.
حيف که بچهیِ کوير-ام وگرنه نشونات ميدادم چهطور ميتونم زيرآبي برم.
.
.
.
به حسني گفتند : با مکتب جمله بساز ، گفت: مگه امروز جمعهست؟
.
.
.
وقتي گفتي اندازهیِ يه دونه گندم دوستات دارم...اعصابام به هم ريخت و بهات گفتم: من هم يه تـُف-پَرتاب در ثانيه ، دوستات دارم...شب که خوب به حرفات فکر کردم ديدم عجب گاوي بودم من...يه دونه گندمُ اگه بکاريم ميشه يه خوشه...يه خوشه کم-کم ميشه يه مزرعه...کم-کم دونهها خروار ميشن...کم-کم صادر ميشن...کم-کم ارزآوري دارن...کم-کم کمک به اقتصاد ملي ميکنن...ساعت چار صبح بود...آره...هماون موقع که ميدونم تو هم خوابي...من بيدارم و مث عقرب تو آتيش به خودم ميپيچم و نيش ميزنم...با تو هستم...هاي حواسات کجاست؟...آهان...حالا شد...زنگ زدم از خواب بيدارت کردم تا بهت بگم من هم اندازهیِ يه دونه يونجه دوستات دارم...يه دونه ميشه يه ساقه...ساقهها زياد ميشن...بعد يه مزرعه يونجه محصول ميده...ميفروشيم به يه گاوداري تا گاوها بخورن... گالن گالن شير توليد ميشه...بشکه بشکه به قيمت يارانهاي شيرُ به دست مردم ميرسونيم...اونام ميخورن و ديگه پوکی ِاستخون نميگيرن...بعد ميدوني چي ميشه؟...ملت تنشون سالم ميمونه و عقل هم که خودت بهتر ميدوني ، در بدن سالماه...پس شعور ملت هم بالا ميره...يعني با يه تير دو نشون ميزني...کاريکه بدبخت ننه مرده آرش کمانگير هم نتونست...بعد ممکنه يکي مث تو که حالا شعورت بالا رفته چون از اون شيرا خوردي و تنات سالم مونده و عقلات بيشتر شده ، باورت بشه که چهقدر دوستات دارم...خوشحالام که اينقدر همديگه رو ميفهميم: چون بعدش يه تف غليظ انداختي به مساحت کل هيکلام و گفتي: آره راست ميگي...من هم خيلي دوستات دارم.
.
.
.
چند نفر ايستادهن به من زل زدهن.من اما اصلاً کاري بهشون ندارم.
اولاي: اينطوريهام نيست که فکر ميکني.
دوماي: از راهاش بري درست ميشه.
سوماي: چهرا فکر ميکني که درست نميشه؟
چارماي: حالا فرض کن درست هم نشد. آخرش که چي؟بالاخره يه کاري که بايد کرد؟
پنجماي: نميخوام ناراحتات کنم.ولي مقصر اصلي خودتي.پس تو فکر متهم کردن ديگران نباش.
ششماي: ميدونم سخته.من جایِ تو نيستم.اما يه بار هم شده به خودت تلقين کن که ميشه.
هفتماي: حالا فکر کردي مثلاً بقيه خيلي کارها تونستن بکنن ؟زياد سخت ميگيري.بيخيال.
هشتماي: ببين.مهم همين يکي دو روز عمره.سخت بگيري.سخت ميگذره.
نهماي: من کاملاً درکات ميکنم.فکر کردي خودم چي شدم؟هان؟به خدا گاهي حسرت تو رو ميخورم.
دهماي: درسته که بد شروع کردي ولي هيچوقت دير نشده.
و من از اينکه بالاخره موفق شدهم سيبام را بدون کنده شدن تا ته و غلفتي پوست بگيرم ، احساس خوشبختي ميکنم.
.
.
.
بچه که بودم وقتي مامانام بادمجون پوست ميگرفت.هميشه بهش ميگفتم: تو رو خدا واسه من يه دندون بساز؟دو سه خط عمودي با تيزیِ چاقوش رو يکي از نوارهایِ پوست بادمجون مينداخت و مث دندون عاريه مينداختم رو لثههایِ بالاييم.بعد نيش باز ميکردم.ميدويدم پایِ آينه و خودمُ ديد ميزدم.
.
.
.
درست يادم نيست اين چندمين بار بود. يعني مهم هم نيست. دوست هم ندارم تصوير به راست يا چپ بگردد تا کوهاي از کاغذهایِ مچاله را نشان دهد. از اين غافلگيري هم بدم ميآيد. حتا دوست ندارم تصوير پس بنشيند و آرام عقب بيايد و نشان بدهد در موقعيت مضحکتر از آناي هستيم که تصورش را داشتهايم.و اگر کمي تازهکار باشيم لابد نشان ميدهيم پشت صحنه است.و عوامل در تدارک يک بازي هستند.نه نه. ابداً هيچکدام نيست. عزيز جان چهرا زور زيادي بزنيم؟ اين يک داستان ساده است. نه فيلم کوتاه و کلهمعلقهایِ مرسوماش.فقط کاغذي زير دستاش ماندهاست و مينويسد. خيلي ساده است. يک مداد نوکي است و نوکاش هم تمام شدهاست .اما وانمود ميکند نوشتههاياش غلط از آب درميآيند و خط-شان ميزند. دليل اينکار هم به عهدهیِ روانکاوان. هماينکه داشت آخرين غلطگيريها را ميکرد ، پشتاش کمي خاريدن گرفت. کمي خاراند. هيچ دوست ندارم از اين خارش اتفاق غريبي بيرون بکشم. مثلاً برنامه تغيير کند و يا موقعيت جديدي از دل آن بسازم.نه نه. خيلي عادي ميخاراند و تمام ميشود. مثل همهیِ ما که پشتمان گاهي ميخارد و ميخارانيم و خلاص.هماين.بعد ممکن است کمي پيشاني مثلاً بخارد...بعد نوک بيني. اما همهیِ اينها خيلي عاديست.پس تقاضایِ يک حس غريب از اين روايت بيهوده است.خب. گويا نامه تمام ميشود.کاغذ را آهسته تا ميزند.ببينيد خيلي مسخره است که فکر کنيد اين نامهیِ خداحافظی ِ پيش از خودکشيست. از آنهايي که معمولاً ميشناسيد نيست. خب از طرفي به شما هم حق ميدهم از محتويان نامه آگاه شويد.چون قرار نيست چيزي شما را غافلگير کند. من هم ديگر پيرتر از اين کارهایِ محيرالعقول تصويري و نشانهشناسيک شدهام.خب پس بگذاريد متن نامه را برايتان بخوانم:
سلام.
مرضيه ، يادم رفت سيبزميني بخرم. راستي اگر فحشام نميدهي خودم را باز لو بدهم. کتري را که گذاشتم و آب جوش آمد و چاي را دم کنم. همآن چایِ صبحي بود.چون ديدم يک کف دست هم ديگر چاي نيست و من هم عجله داشتم. حالا خودت بياي و مرا ببيني متوجه ميشوي چهرا. فقط باز همآن گند هميشهگي را زدم. وقتي خواستم آن قوریِ سگ مذهب را بردارم. صددفعه گفتم اين قوریِ سنگين را عوض کن. مچ دستام خيلي بيجان بود و برگشت و افتاد شکست.ايناش به جهنم. باز حواسام نبود و چون باز دوباره داشتم با دمکني قوري و کتري را برميداشتم دمکني رفت رویِ شعلهیِ گاز و گوشهاش آتش گرفت. تا آمدم به دادش برسم ، ديدم دوباره مثل آن دهتایِ قبلي مثل لپهایِ شهرام خله که نصف صورتاش جمع شد.عجب بويي هم داد. هماين ديگر.خيلي خواستم يکجوري بندازم گردن خودت.مثل همآن دفعهیِ پيش که باور هم کردي و داد زدم: تقصير خودت است. باز دمکني را از رویِ گاز برنداشتي.
هماين ديگر. فقط يک چيز ديگر:
قسط آخري را هم دادم. نگران پولاش نباش.نپرس هم از کجا که نخواهي فهميد. يادت باشد به ساغر نگويي بابا رفته تویِ آسمانها. يا از اين لوسبازيها. چه ميدانم رفته مثلاً لایِ ابرها و با فرشتهها منچ بازي ميکند.رفته مسافرت. خود ساغر عاقلتر از اين حرفهاست که بداند پدرش مرد سفر نيست. آره. راستي ديشب باز تویِ خواب ناله ميکردي. شست پايات را هم هي تکان ميدادي. انگار که بدون کمک انگشتان ديگر بخواهي قلنج بشکني.
هماين ديگر.
بايد آخرين سيگارم را هم بکشم. اين نوشته نگذاشت.خودت که يادت هست؟ هيچوقت عادت ندارم موقع نوشتن سيگار دود کنم.
مراقب خودت باش. اصلاً غصهیِ مرا هم نخور با مردي که دوست داري ازدواج کن. يادم است يکروز يک تکه تبليغ فيلم بود و بدجوري به اين ممرضا گلزار خيره شده بودي. گفتم شايد يکنفر مثل او آرزو داشتي شوهرت باشد. بيخيال همهچيز. دماغ من گنده است و کچل هم هستم. خب تو هم زياد خوشگل نبودي. هرچه بود تمام شد. زياد هم توقع ندارم چلشب برايام عزاداري کني.
باشد باشد دارند زنگ ميزنند.قربانات. فقط يکچيزي. نگذار برادرم زياد در مراسم ختم من دخالت کند. زياد خوشام نميآيد سربار کسي باشيم. از آن اولاش هم اگر با کسي سر-و-دادي نداشتهام چون حوصله نداشتم. باشد من ديگر بايد بروم و در را باز کنم. ببين باز بچهها هستند که زنگ ميزنند و در ميروند يا نه؟ راستي لپهایِ ساغر را هم گاهي به جایِ من گاز بگير.
بهطرف در رفت. همهچيز را بايد آماده ميکرد. کاغذ را تا زده بود و گذاشته بود رویِ يخچال. قرار نبود همآنجا باشد. بايد اينبار مانند هميشه جايي گذاشته شود که در چشم باشد.مثلاً جلویِ آينه الحق والانصاف بهترين گزينه برایِ خانمهاست. مهمترين جاييست که خانمها با آن سر-و-کله ميزنند. در را که ميخواست باز کند کليدي تویِ در پيچيد و مرضيه داخل شد.
حالا گمان ميکنيد زمين به آسمان آمد يا آسمان به زمين؟ چه زود يادتان رفت که همهیِ آن نامه را با مداد نوکی ِبدون نوک نوشته بود.
.
.
.
تا حالا فکر کردي اگه شهرزاد نازا بود و حامله نميشد ، چندهزار شب بايد هماينطور قصه ميگفت؟
.
.
.
حيف که بچهیِ کوير-ام وگرنه نشونات ميدادم چهطور ميتونم زيرآبي برم.
.
.
.
به حسني گفتند : با مکتب جمله بساز ، گفت: مگه امروز جمعهست؟
.
.
.
وقتي گفتي اندازهیِ يه دونه گندم دوستات دارم...اعصابام به هم ريخت و بهات گفتم: من هم يه تـُف-پَرتاب در ثانيه ، دوستات دارم...شب که خوب به حرفات فکر کردم ديدم عجب گاوي بودم من...يه دونه گندمُ اگه بکاريم ميشه يه خوشه...يه خوشه کم-کم ميشه يه مزرعه...کم-کم دونهها خروار ميشن...کم-کم صادر ميشن...کم-کم ارزآوري دارن...کم-کم کمک به اقتصاد ملي ميکنن...ساعت چار صبح بود...آره...هماون موقع که ميدونم تو هم خوابي...من بيدارم و مث عقرب تو آتيش به خودم ميپيچم و نيش ميزنم...با تو هستم...هاي حواسات کجاست؟...آهان...حالا شد...زنگ زدم از خواب بيدارت کردم تا بهت بگم من هم اندازهیِ يه دونه يونجه دوستات دارم...يه دونه ميشه يه ساقه...ساقهها زياد ميشن...بعد يه مزرعه يونجه محصول ميده...ميفروشيم به يه گاوداري تا گاوها بخورن... گالن گالن شير توليد ميشه...بشکه بشکه به قيمت يارانهاي شيرُ به دست مردم ميرسونيم...اونام ميخورن و ديگه پوکی ِاستخون نميگيرن...بعد ميدوني چي ميشه؟...ملت تنشون سالم ميمونه و عقل هم که خودت بهتر ميدوني ، در بدن سالماه...پس شعور ملت هم بالا ميره...يعني با يه تير دو نشون ميزني...کاريکه بدبخت ننه مرده آرش کمانگير هم نتونست...بعد ممکنه يکي مث تو که حالا شعورت بالا رفته چون از اون شيرا خوردي و تنات سالم مونده و عقلات بيشتر شده ، باورت بشه که چهقدر دوستات دارم...خوشحالام که اينقدر همديگه رو ميفهميم: چون بعدش يه تف غليظ انداختي به مساحت کل هيکلام و گفتي: آره راست ميگي...من هم خيلي دوستات دارم.
.
.
.
چند نفر ايستادهن به من زل زدهن.من اما اصلاً کاري بهشون ندارم.
اولاي: اينطوريهام نيست که فکر ميکني.
دوماي: از راهاش بري درست ميشه.
سوماي: چهرا فکر ميکني که درست نميشه؟
چارماي: حالا فرض کن درست هم نشد. آخرش که چي؟بالاخره يه کاري که بايد کرد؟
پنجماي: نميخوام ناراحتات کنم.ولي مقصر اصلي خودتي.پس تو فکر متهم کردن ديگران نباش.
ششماي: ميدونم سخته.من جایِ تو نيستم.اما يه بار هم شده به خودت تلقين کن که ميشه.
هفتماي: حالا فکر کردي مثلاً بقيه خيلي کارها تونستن بکنن ؟زياد سخت ميگيري.بيخيال.
هشتماي: ببين.مهم همين يکي دو روز عمره.سخت بگيري.سخت ميگذره.
نهماي: من کاملاً درکات ميکنم.فکر کردي خودم چي شدم؟هان؟به خدا گاهي حسرت تو رو ميخورم.
دهماي: درسته که بد شروع کردي ولي هيچوقت دير نشده.
و من از اينکه بالاخره موفق شدهم سيبام را بدون کنده شدن تا ته و غلفتي پوست بگيرم ، احساس خوشبختي ميکنم.
.
.
.
بچه که بودم وقتي مامانام بادمجون پوست ميگرفت.هميشه بهش ميگفتم: تو رو خدا واسه من يه دندون بساز؟دو سه خط عمودي با تيزیِ چاقوش رو يکي از نوارهایِ پوست بادمجون مينداخت و مث دندون عاريه مينداختم رو لثههایِ بالاييم.بعد نيش باز ميکردم.ميدويدم پایِ آينه و خودمُ ديد ميزدم.
.
.
.
درست يادم نيست اين چندمين بار بود. يعني مهم هم نيست. دوست هم ندارم تصوير به راست يا چپ بگردد تا کوهاي از کاغذهایِ مچاله را نشان دهد. از اين غافلگيري هم بدم ميآيد. حتا دوست ندارم تصوير پس بنشيند و آرام عقب بيايد و نشان بدهد در موقعيت مضحکتر از آناي هستيم که تصورش را داشتهايم.و اگر کمي تازهکار باشيم لابد نشان ميدهيم پشت صحنه است.و عوامل در تدارک يک بازي هستند.نه نه. ابداً هيچکدام نيست. عزيز جان چهرا زور زيادي بزنيم؟ اين يک داستان ساده است. نه فيلم کوتاه و کلهمعلقهایِ مرسوماش.فقط کاغذي زير دستاش ماندهاست و مينويسد. خيلي ساده است. يک مداد نوکي است و نوکاش هم تمام شدهاست .اما وانمود ميکند نوشتههاياش غلط از آب درميآيند و خط-شان ميزند. دليل اينکار هم به عهدهیِ روانکاوان. هماينکه داشت آخرين غلطگيريها را ميکرد ، پشتاش کمي خاريدن گرفت. کمي خاراند. هيچ دوست ندارم از اين خارش اتفاق غريبي بيرون بکشم. مثلاً برنامه تغيير کند و يا موقعيت جديدي از دل آن بسازم.نه نه. خيلي عادي ميخاراند و تمام ميشود. مثل همهیِ ما که پشتمان گاهي ميخارد و ميخارانيم و خلاص.هماين.بعد ممکن است کمي پيشاني مثلاً بخارد...بعد نوک بيني. اما همهیِ اينها خيلي عاديست.پس تقاضایِ يک حس غريب از اين روايت بيهوده است.خب. گويا نامه تمام ميشود.کاغذ را آهسته تا ميزند.ببينيد خيلي مسخره است که فکر کنيد اين نامهیِ خداحافظی ِ پيش از خودکشيست. از آنهايي که معمولاً ميشناسيد نيست. خب از طرفي به شما هم حق ميدهم از محتويان نامه آگاه شويد.چون قرار نيست چيزي شما را غافلگير کند. من هم ديگر پيرتر از اين کارهایِ محيرالعقول تصويري و نشانهشناسيک شدهام.خب پس بگذاريد متن نامه را برايتان بخوانم:
سلام.
مرضيه ، يادم رفت سيبزميني بخرم. راستي اگر فحشام نميدهي خودم را باز لو بدهم. کتري را که گذاشتم و آب جوش آمد و چاي را دم کنم. همآن چایِ صبحي بود.چون ديدم يک کف دست هم ديگر چاي نيست و من هم عجله داشتم. حالا خودت بياي و مرا ببيني متوجه ميشوي چهرا. فقط باز همآن گند هميشهگي را زدم. وقتي خواستم آن قوریِ سگ مذهب را بردارم. صددفعه گفتم اين قوریِ سنگين را عوض کن. مچ دستام خيلي بيجان بود و برگشت و افتاد شکست.ايناش به جهنم. باز حواسام نبود و چون باز دوباره داشتم با دمکني قوري و کتري را برميداشتم دمکني رفت رویِ شعلهیِ گاز و گوشهاش آتش گرفت. تا آمدم به دادش برسم ، ديدم دوباره مثل آن دهتایِ قبلي مثل لپهایِ شهرام خله که نصف صورتاش جمع شد.عجب بويي هم داد. هماين ديگر.خيلي خواستم يکجوري بندازم گردن خودت.مثل همآن دفعهیِ پيش که باور هم کردي و داد زدم: تقصير خودت است. باز دمکني را از رویِ گاز برنداشتي.
هماين ديگر. فقط يک چيز ديگر:
قسط آخري را هم دادم. نگران پولاش نباش.نپرس هم از کجا که نخواهي فهميد. يادت باشد به ساغر نگويي بابا رفته تویِ آسمانها. يا از اين لوسبازيها. چه ميدانم رفته مثلاً لایِ ابرها و با فرشتهها منچ بازي ميکند.رفته مسافرت. خود ساغر عاقلتر از اين حرفهاست که بداند پدرش مرد سفر نيست. آره. راستي ديشب باز تویِ خواب ناله ميکردي. شست پايات را هم هي تکان ميدادي. انگار که بدون کمک انگشتان ديگر بخواهي قلنج بشکني.
هماين ديگر.
بايد آخرين سيگارم را هم بکشم. اين نوشته نگذاشت.خودت که يادت هست؟ هيچوقت عادت ندارم موقع نوشتن سيگار دود کنم.
مراقب خودت باش. اصلاً غصهیِ مرا هم نخور با مردي که دوست داري ازدواج کن. يادم است يکروز يک تکه تبليغ فيلم بود و بدجوري به اين ممرضا گلزار خيره شده بودي. گفتم شايد يکنفر مثل او آرزو داشتي شوهرت باشد. بيخيال همهچيز. دماغ من گنده است و کچل هم هستم. خب تو هم زياد خوشگل نبودي. هرچه بود تمام شد. زياد هم توقع ندارم چلشب برايام عزاداري کني.
باشد باشد دارند زنگ ميزنند.قربانات. فقط يکچيزي. نگذار برادرم زياد در مراسم ختم من دخالت کند. زياد خوشام نميآيد سربار کسي باشيم. از آن اولاش هم اگر با کسي سر-و-دادي نداشتهام چون حوصله نداشتم. باشد من ديگر بايد بروم و در را باز کنم. ببين باز بچهها هستند که زنگ ميزنند و در ميروند يا نه؟ راستي لپهایِ ساغر را هم گاهي به جایِ من گاز بگير.
بهطرف در رفت. همهچيز را بايد آماده ميکرد. کاغذ را تا زده بود و گذاشته بود رویِ يخچال. قرار نبود همآنجا باشد. بايد اينبار مانند هميشه جايي گذاشته شود که در چشم باشد.مثلاً جلویِ آينه الحق والانصاف بهترين گزينه برایِ خانمهاست. مهمترين جاييست که خانمها با آن سر-و-کله ميزنند. در را که ميخواست باز کند کليدي تویِ در پيچيد و مرضيه داخل شد.
حالا گمان ميکنيد زمين به آسمان آمد يا آسمان به زمين؟ چه زود يادتان رفت که همهیِ آن نامه را با مداد نوکی ِبدون نوک نوشته بود.