بي تو              

Wednesday, December 20, 2006

مرگ و تصوير در مرگ تصوير

يادش به‌خير وقتي مرحوم رامين فرزاد با آن صدایِ گرم‌اش پس از شنيدن متن آهنگ اسرارآميز كورساكوف ( Capriccio espagnol ) ، با آن متانت و سحر شهرزاد ِقصه‌گو ، شمرده شمرده و در دل سياهی ِشب رازوَرانه‌ مي‌گفت: «قصه‌یِ شب»...و راوي هم‌او بود تا جايي‌که صداها نرم نرم در جان و تن مي‌نشست...و از ترس‌اي که در اين جيرجير شبانه در تن‌ام رخنه مي‌کرد پنجه‌هایِ پاهاي‌ام را از عقب در هوا تاب مي‌دادم و گه‌گاه آرنج‌ها را که ستون چانه شده بودند را هوايي مي‌دميدم تا گزگز خواب‌رفته‌گي از تن‌شان بزدايم...اما ترس هنوز با من بود...هنوز که آن حس غريب را به ياد مي‌آورم مو به تن‌ام راست مي‌شود...من از طايفه‌اي نيستم که هيچ‌گاه قصه‌گو بالایِ سر داشته باشد...من با کتابي باز شده و بر رویِ تخت خسبيده و پنجه‌هایي که لایِ گيسوان بازي کنند و بر تخت نرم خيال‌انگيز تو را به خواب‌هایِ خوش دعوت کنند...بزرگ نشدم...من از آن تبار نيستم...جز خواهري که گاهي برگ‌هایِ کاهی ِکتاب قطور «هوس‌هایِ امپراتوري» که بوي‌اش را دوست داشتم باز مي‌کرد و به گمان‌ام به هوس ديدن عکس‌هایِ توني کورتيس و آن زنک که نام‌اش را فراموس کرده‌ام و ديدن ارابه‌هایِ ‌روميان قصه‌یِ «گل خندان» را صدها بار براي‌ام تعريف مي‌کرد...با حالت‌اي که مثلاً از رویِ کتاب مي‌خواند...و من دنبال ارتباط روح شرقی ِقصه‌یِ گل خندان با آن مردان خشن رومي مي‌گشتم...اما من سخت دوست مي‌داشتم...اين فريب و اين تکرار را سخت مي‌پذيرفتم...با اين‌که بعدها به ماهيت نازل و در پيت آن قصه در يک سريال تله‌ويزيونی ِ پيش از انقلاب پي بردم...باز دوست‌شان داشتم...اشک‌هايي که مرواريد مي‌شدند و زن و مرد فقير را از نکبت مي‌رهاندند...کاشکي اشک‌هایِ من نيز ثروت‌اي مي‌شد تا معشوقه را سوار بر اسب‌اي راه‌وار کنم و با آن بال‌هایِ سيمرغ‌گونه به سویِ خورشيد پرواز کنيم و در دل آسمان ناپديد شويم...من به جادویِ آن اشک‌ها سخت دل‌بسته بودم...و تا ام‌روز در هوایِ رسيدن به آن جادو کودک مانده‌ام و کابوس‌هایِ بزرگانه را تاب آورده‌ام تا دستان‌ام را به دستان واقعيت عزيز ِنرسيده‌ام روزي برسانم...مانند آن دهاتی ِ دوست‌داشتني که با چه سوز و گداز و حسرت‌اي دستان‌اش را تا توان دارد سخت مي‌کشد...بر رویِ پنجه‌ها تا آن‌جا که بتواند بلند مي‌شود...تا نوک پنجه‌هاي‌اش را بر گـُل‌منگوله‌هایِ‌ ضريح بچسباند و من تا اين‌روز به اميد آن اشک‌ها که روزي «مرواري» بشوند کودک مانده‌ام و با کابوس‌هایِ‌ کودکي مانده‌ام...ديگر دوست ندارم بزرگ باشم و به ياد بياورم برایِ ديدن يک‌فريم از کارتون احمقانه‌یِ پسرشجاع... چه‌طور پا به زمين مي‌کوفتم...آن تله‌ويزيون آزمايش که صدایِ برنامه‌هایِ تله‌ويزيون‌ای ِکشورهایِ خليج را با موج‌هایِ خطی ِپُررنگ را درمي‌يافت اما دريغ از خودي‌ها را..اما سخت ديوانه‌یِ اين نويزها بودم...و هنوز هستم و اصلاً راز انتخاب رشته‌یِ تحصيلي‌ام جدایِ از آسمان فريبا و علم نجوم‌اش هم‌اين خطوط موج‌-در-موج فرکانس‌ها بود...تا بروم مهندسی ِالکترونيک و برسم به مخابرات...تله‌ويزيون را به‌گونه‌اي طراحي کنم که ديگر خاطرات تلخ آن تصاوير برفکي و آن لامپ تصوير ضعيف هم‌چون کابوسي در من نماند...مانند پيرزن مُرده‌یِ فيلم «رگبار» که مرده بود و باز مي‌بافت...سرمان را کلاه‌ فرنگي مي‌گذاشتيم...و چه لذتي مي‌بردم وقتي صدایِ‌ نفس-نفس‌زدن‌هایِ « اميرو ،خر خيکی ِمو» را با ته رنگ‌هایِ خاکستریِ تصوير مي‌شنيدم و سينه‌هایِ‌ پرگوشت‌اش را مي‌ديدم که لخت و عور در گرمایِ جنوب بالا و پايين مي‌شود فقط برایِ‌ يک سازدهني...در خيال مي‌ديدم پُر رنگ و زيبا...در زمينه‌یِ سياه و سفيد تله‌ويزيون 24 اينچ آزمايش رنگ‌هایِ پوشش‌ها و آدم‌ها را بازسازي مي‌کردم...بي‌چاره تله‌ويزيون‌اي که روزگاري چه‌قدر عزيزکرده بود و حالا بايد از عصبانيت ما مشت بر فرق سر-اش بکوبيم تا تصاوير را واضح نشان بدهد...چه فيلم‌ها و چه سريال‌هایِ محبوب‌اي كه براي‌مان نشان نداده بود...« مرد شش ميليون دلاري »...« کوجَک »...« ويرجينيايي »...فيلم‌هایِ‌ سه‌ستاره‌یِ نيمه‌شب که قاچاقي پلک بر هم نمي‌گذاشتيم تا ببينيم...اما پدر بي‌خيال‌تر از اين‌ها بود... بخاري از سان‌سور در او نبود...سريال محبوب مادرم با آن ترانه‌یِ يکه‌اش « طلاق » بود و مسعود اسداللهي با کيف‌اي که بر دوش انداخته بود و در قالب خبرنگاري ظاهر مي‌شد...مسعود اسداللهي که تا‌ ام‌روز در خاطره‌یِ من با مسعود ديگر گره خورده است...مسعود بهنود...و هربار از سريال طلاق مي‌گويم ، مادر ، بي‌درنگ مسعود ديگر...مسعود بهنود را به ياد مي‌آورد...برایِ من بهنود خاطره‌یِ خوش‌اي دارد که غبار پريشانی ِاين‌روزهاي‌اش و به خطا زدن‌هایِ مکرر-اش را هنوز آن‌طور که بايد ، نپوشانده است...« کانال 4 » ...نوارهایِ کاست‌اي که برنامه‌اي خصوصي و راديويي بود به تهيه‌یِ خودش...
پلنگ ميان شاخه‌هایِ ‌درخت هنوز در دستان‌ام موج برمي‌دارد...با سر-اش شوخي مي‌کند...در هم مي‌پيچاند و باز مي‌کند تا پتو گسترده شود بر چارچوب پنجره و اتاق را تاريک کند و قصه‌یِ شيرين دوخترک‌اي که خانه‌اش را باد مرموزي از جا‌ مي‌کند و به دنيایِ غريب‌ شيطانک‌ها مي‌برد ، با خيال‌ورزي‌ها ببينم...تا بتوانم رودخانه‌یِ مي‌سي‌سي‌پي و هکل‌بریِ‌ عزيز را ببينم...تا بتوانم با شير ِبزدل ، مترسک ِبي‌عقل و آدم آهنی ِبي‌‌قلب که بلافاصله‌ الگویِ آشنایِ ‌سي‌مرغ عطار را نشانه مي‌روند...آن‌ها نيز در پايان مي‌فهمند چيزي کم نداشته‌اند...خودشان سي‌مرغ بوده‌اند...مترسک بي‌عقل نبود...آدم آهني بي‌قلب نبود...و چه‌قدر از لحظه‌اي که مي‌دانستم شير بزدل قلب‌اي تپنده و جسور و مهربان دارد اشک بر چشمان‌ام مي‌نشاند و گويي از پس نايلون ِکيسه فره‌ي‌زر همه‌چيز را مي‌بينم...و برایِ آن‌که صدایِ جز جز ِدل‌ ِسوخته‌‌یِ کودکي که زود بزرگ شده است را کسي نفهمد کيسه‌ فره‌ي‌زر را مي‌گذارم لایِ شانه‌یِ سر و در آن مي‌دميدم...هنوز در دستان‌ام پتو تاب مي‌خورد...هنوز درست و استوار نشده است...هنوز خوب جلویِ آفتاب را نگرفته‌است تا در اين سينمایِ خودساخته به خاطر لامپ تصوير رو-به-موت ِتله‌ويزيون ، آن اشباح دوست‌داشتني را ببينم...و صدایِ مادر را باز مي‌شنوم که غر مي‌زند: « عجب آدم بدپيله‌اي هستي!! »...پلنگ ِغم‌گين ِدشت ِپشم‌هایِ قهوه‌اي حالا به ديوار ايستاده است...مغرور و به چشمان اشک‌بار و عصباني‌ام زل زده است...تا او نيز شاهد باشد چه‌گونه با ور رفتن با پيچ‌ها و کانال‌ها ، آخرين رمق تصوير را از دل تيره‌گي بيرون مي‌‌كشم...هنوز از خاطرم نمي‌رود برایِ ديدن چندين و چندباره‌یِ «سازدهنی» ِ اميرنادري که ديگر تصوير برایِ هميشه فوت شده بود و صدا بود که آزارم مي‌داد...صداهايي از تصاويري که نمي‌ديدم‌شان...چه شکنجه‌اي مي‌‌كشيدم...چه اشک‌اي ريختم تا مادرم را راضي کنم بروم خانه‌یِ هم‌سايه‌یِ ملّا-مان و آن فيلم کوتاه گرم و هميشه-‌ماندگار و هول‌ناک را بببينم...آن تنها چنگه‌یِ مویِ چتریِ جلویِ‌ پيشانی ِ پسرک کچل و لاغرو که بر کول « اميرو »مي‌نشيند و ساز را مانند سياست چماق و هويج از بالا ، جلویِ دهان اميرو مي‌گيرد...تا او بنوازد...و کولي بدهد...ساز که به دريا مي‌افتد...مانند ماهی ِدرون کيسه در فيلم « رهايي » ( که اسارت‌اي هنوز با خود داشت) كه در پايان فيلم به دريا مي‌افتد ، تصوير-اش هنوز با من است...گاهي به عمد در خيال‌ام زمان تصاوير را کندتر مي‌کنم و تعداد فريم‌ها را از 24 تا بيش‌ و بيش‌تر مي‌کنم...هنوز صدایِ نفس‌زدن‌هایِ‌ «اميرو»یِ خيکي در گوش‌ام مانده است: « مو ساز مي‌خوم...مو ساز مي‌خوم...»...تصاوير هول‌ناک کودکي در ذهن‌ام ماندند...جنگ...انقلاب شکوه‌مند...اولين تصويري که در خاطر دارم را با دوربين پولارويد از من برداشتند... پسرهایِ جوان محله سخت دوست‌ام مي‌داشتند و چيزي از آن دوست داشتن در خاطر ندارم...تنها دستان‌اي را ياد دارم که ميزان‌ام مي‌کنند در قاب دوربين پولارويد و کنار ديرک چراغ برق مي‌ايستم...ديرک چوبي با رنگ ِقهوه‌ایِ سوخته...با شورت‌اي پارچه‌اي به پا و تي‌شرت‌اي قرمز به تن... هنوز دارم‌اش...کنار ديرک چوبی ِبرق ايستاده‌ام و لب‌هایِ خود را درهم قفل کرده‌ام...لب زيرين را گاز گرفته‌ام...نور آفتاب کمي چمشان‌ام را مي‌زند...موها خرمایی ِخرمایی‌ست...اما عکس از نيمه پاره شده است و دوباره چسب خورده‌است...تخيل کودکي‌ام مي‌گويد ، با هيجان کودکي ، از دست مادر بيرون کشيده‌ام و ميان پنجه‌هایِ دو دست از نيمه جر خورده‌است...تخيل و تصوير از کودکي با من ماند...تصوير بازي کردن و خم شدن ميان قفسه‌یِ زير ِميز ِتله‌ويزيون هميشه در من است...حس اين تصاوير لخت و بدون ماجرا را دوست دارم...تجربه‌هايي که شايد کسي نتواند معناهاشان را درک کند...صدا ،هم‌راه با تصوير در من رشد کرد و رشد کرد...صدایِ مردانه و هميشه گرم منوچهر اسماعيلي...تصوير عاشقانه‌یِ سوفيا لورن...با آن صدایِ اهورايي...بانویِ حنجره...زنده‌ياد ژاله کاظمي...و صدایِ اسرار آميز مادر خرس‌هایِ ‌قطبي...«مهين اسکويي»...مادران ميشکا و ماشکا که دوستی ِکودکي‌شان با يک سيل دريايي به جنجال مي‌کشيد...چه‌قدر ما در کودکي‌مان زود بزرگ مي‌شديم...و اين‌همه هراس در کارتون‌ها برایِ چه بود؟...چه‌را در کودکي بايد هراس را و زجر را تجربه مي‌کرديم؟...کمي که بزرگ‌تر شدم هنوز با کارتون‌ها مأنوس بودم...کارتون ِمنفور هميشه‌یِ دوران زنده‌گي‌ام...نام‌اش را ديگر به خاطر ندارم...ولي آن‌را به « آنت » مي‌شناختيم...اين دوختر ، سراپا نفرت و کينه بود و هيچ معنایِ بخشش را نمي‌فهميد...ترس از زن و دوختر از هم‌اين کارتون ابلهانه و وحشت‌ناک در من رشد کرد و رشد کرد...با آن دوست پسر معصوم‌اش لوسيَن...ديگر کارتون‌اي که تمشاي‌اش عذاب‌ام مي‌داد...پينوکيو و حماقت‌هایِ پشت-در-پشت او بود...و آن ِتغييرهایِ‌ بنيادين که در داستان اصلي ايجاد شده بود...لعنتي‌ها چه اصراري داشتند بر اين‌همه تلخي؟!...و اين شد که از کودکي هراس از حماقت با من رشد کرد...من اگرچه هم‌آن کودک ماندم...اما گاهي اوقات حس مي‌کنم آن هيولایِ مستر هايد از آن هراس حماقت باد مي‌کند و بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شود...آن داستان خانه‌یِ شکولاتی ِ« هَنسل و گرتل » که در يکي از قسمت‌هایِ کارتون ابلهانه‌یِ ديگر « پسرشجاع » که اگر آن شيپورچي با آن صدایِ نازنين تورج نصر را هم نداشت معلوم نبود آن‌گونه تاب بياورم...آن « جک و لوبيایِ‌ سحرآميز » که با کابوسي شبانه در هم‌آن مجموعه چپاندند...اشتياقي که ژاپني‌ها از دست بردن در افسانه‌ها و قصه‌ها دارند هميشه بوده است...داستان‌هایِ کهن از ذکاوت بشر را به اسم « اي‌کيو سان » به‌خورد کودکان‌مان مي‌دادند...با اين‌حال هيچ‌گاه از آن حرکات نرم و سانتي‌مانتال و کارتون‌هایِ ‌سراسر اخلاقی ِوالت‌ديزني لذت نبردم...شايد کمي که بزرگ‌تر مي‌شديم مؤسسات و دوره‌‌هایِ آموزش زبان انگليسي از ديدن آن کارتون‌ها خاطرات‌اي در سرمان پرورانده باشند...ديدن «قلعه‌یِ حيوانات»...مثلاً...که رندی ِاستاد را نشان مي‌داد و تلويحاً بحران درون حکومت را به ما نشان مي‌داد...اگر بخواهم از والت‌ديزني يکي را انتخاب کنم ، بي‌درنگ «فانتازيا» و آن جارویِ چموش را برمي‌گزينم...تصاوير هنوز سر ريز مي‌شوند...مجموعه‌یِ ديدني از خانواده‌یِ وحوش...گراز آينه‌اي...گوزن يک‌گوش...ميمون فراري از سيرک که زنجير دورگردن‌اش را مي‌چرخاند و با آن مزاحمان را مي‌زد...اي‌کيو سان...شايد اوج احترام به ما بود...اما آن حالت نيم‌لوتوس نشستن‌اش ( چارزانویِ به‌خصوص‌اي که برایِ تمرکز يوگا است) کودکان را مي‌فريفت که اگر سرهاشان را تا ته بتراشند و انگشت خود را تَر کنند و سوراخ‌اي خيالي در دوگوله‌شان فرو کنند...حتماً به راز کاينات پي خواهند برد و پاسخ پرسش‌ها را خواهند يافت...تصاوير هنوز با من مي‌آيند...و به‌ترين تصوير لحظه‌یِ مرگ قهرمان فيلم «اسب کهر را بنگر» فرد زينه‌مان است...گري‌گوري پک وقتي از شدت جراحت گلوله‌ها دارد مي‌ميرد...توپ‌اي را مي‌بيند که از آسمان و طبقات بالا مي‌افتد و قل مي‌خورد و دور مي‌شود...اين‌ هم‌‌آن توپ‌اي بود که در جايي در ذهن‌اش از يک کودک و توپ‌اش مانده بود...هميشه در لحظه‌یِ مرگ به آن خاطره‌یِ تصويري که گير مانده در گوشه‌اي از ذهن‌ام فکر مي‌کنم...يعني چه تصويري ‌است؟...نمي‌دانم...شايد دستان کشيده‌یِ زن‌اي باشد که گيسوان مجعد بيرون مانده از گوشه‌یِ روسري‌اش را آرام تو مي‌برد...شايد دستان کشيده و دوست‌داشتنی ِزني باشد که موهاي‌اش را از پشت مي‌بندد...
کسي چه مي‌داند؟...لامپ تصوير من کي خاموش مي‌شود؟
.
.
.
لحظه‌اي که ياقوت مستعصمي در کناره و پسله‌یِ مغازه‌اي در بغ‌داد‌-اي که از آتش دشمن مي‌سوخت ، پناه گرفته بود و پنهان‌اي بر پارچه‌یِ کتان، آخرين سياه‌مشق‌ها را مي‌نوشت و سرمشق مي‌داد و با وسواس غريبي غژاغژ کلمات را به گوش جهانيان مي‌رساند به راز کلمه و توان آن آگاه بود...نمونه‌یِ چنين صحنه‌اي را در فصل درخشان‌اي از فيلم بي‌نظير «قهرمان» ، ساخته‌یِ ژانگ ييمو ، مي‌بينيم...تيرها ازچله‌یِ کمان رها مي‌شوند و از جانب دشمن بر کارگاه خوش‌نويسي مي‌بارند و استاد و شاگردان با وسواس و آرامش‌اي غريب و بي‌اعتنا ، قلم بر ماسه‌ها مي‌کشند و مشق مي‌نويسند و پاک مي‌کنند و از نو مي‌نويسند...مشق کلمات و مشق کلمات و مشق کلمات...تاريخ خود گواه همه‌یِ ماست که چه‌را «کلمه» اين‌‌قدر برایِ بشر حرمت دارد...شايد هنر typography و رقص کلمات بر رویِ کرسي‌ها و ضرب‌آهنگ‌شان نوع‌اي سماع علني از هم‌اين کلمات باشد...شايد برگزارکننده‌گان جايزه‌یِ پرنس کلاوس به راز اين سماع آگاه بودند که « روی پرده سالن کلمات فارسی همچون نت های موسیقی از تصاویر گرافیکی رضا عابدینی در سالن می رقصیدند »

.
.
.
Physiognomy
.
.
.
کارتون‌هایِ تنسي‌تاکسي‌دو و چاملي
.
.
.
اين‌هم سير تکاملی ِ خوش‌نويسي
.
.
.