به هماين راحتي
يه جاهايي بود حوالی ِهماينجاها...آره ميدونم باز حاشا ميکني...چون اونروزها خيلي خيلي دوستات داشتم...و هيشاتُ يواشي ميشنيدم...چون فکر ميکردي بلد نيستم چهطور بهات بگم دوستات دارم...اما تو نميذاشتي راحت نشونات بدم...هيشوقت فرصت ندادي...فرصت ندادي نشون بدم چهطور ميتونستم زبونامُ بگردونم تویِ دهنات...بکشم رویِ لبات...نذاشتي...ميخواستم مث تو فيلمها وقتي ميبوسمات دهنام بویِ دهن آدمهایِ روزه رو نده...ميخواستم يه آدامس اوربيت بندازم تو دهنام تا بویِ گند فاضلآب دهنامُ بگيره...اما نذاشتي...ميخواستم بهترين عطريُ که از مغازه حاج ناصر کف رفته بودم...هماونکه نوشته عطر بهشت...نه...بغليش...از اونجا...ميخواستم از اونعطرها بزنم گوشهیِ لالهیِ گوشام تا وقتي صورتاتُ ميچسبونم رو گردنام...درست مث فيلما...بویِ عطر تو دهنات تلخ بشه...و اين تلخي يادت بمونه...يادت بمونه هروقت يه کارگر ديدي ياد من ِمصحفزاده و جد-اندر-آباء کارگر بيافتي...نذاشتي تا نشون بدم چهطور دوستات دارم...هماون روز که کلاسورُ سفت چسبونده بودي تو بغلات...تو ذهنام دهها بار محکم از چنگات قاپيدم و پرتاب کردم تو جوب پر از لجن کناريمون...ميدونم هميشه بویِ اون لجنُ از من ميدونستي...اما خاطرخواهات چي ميدونست از تو؟...يهبار محض رضایِ خدا با خودت خلوت کردي من چه فکري از تو تویِ ذهنام دارم؟...از اون اولاش هم ميدونستم نميخواي منُ...چون بویِ گند پشکلهایِ دم عوارضي رو ميدادم...هروقت از دم اونجا رد ميشم...از نزديک مزارع تازه كود پاشي شدهیِ نزديک عوارضي بايد زود پيف پيف بگم تا کسي منُ متهم نکنه...چون زودي ياد تو ميافتم که هميشه ماسک ميزدي...چون ميدونستم نگران سرماخوردن من از خودت نيستي...چون هيچوقت خدا مريض نميشدي...
تموم شد؟
آره...اينا رو بهاش بگيد...وقتي داشتن تو گور ميکردناش يکي بهش ميگفت...ميگفت: چهرا مث يه گوسفند سر-اشُ بيخ تا بيخ بريدم...چون ميخواستم بدونه گوسفندُ بهخاطر بویِ پشکل هميشه چسبيده در کوناش نميکشن...
حکم اجرا شود.
تموم شد؟
آره...اينا رو بهاش بگيد...وقتي داشتن تو گور ميکردناش يکي بهش ميگفت...ميگفت: چهرا مث يه گوسفند سر-اشُ بيخ تا بيخ بريدم...چون ميخواستم بدونه گوسفندُ بهخاطر بویِ پشکل هميشه چسبيده در کوناش نميکشن...
حکم اجرا شود.