روز سه شنبه 25 آبان 1385 اتفاق افتاد
چهرا همهیِ ما با گذاشتن يک کلمه در آغاز نوشتههامان اجازهیِ هرگونه دستاندازیِ خواننده را ميدهيم؟ اجازه بدهيد همين يک سطر آغازين را همينجا چال کنيم.چون اگر قرار بشود هماين يک جمله تفسير جملات بعدي بشود يعني شکست من در انتقال مفهوم نوشته.خب اشکالي ندارد.دوست داشتيد بنده را توبيخ کنيد که چه حقاي دارم اصولاً بخواهم معنی ِخاصي را القا کنم.بنده هم اين حق را خواهم داشت که بنويسم يا به هر طريقي بيان کنم که چون خواستهام آن معنا را بيان کنم.وگرنه خيلي ساده است؛ بياناش نميکردم.اما اين خود نيز جواب قانعکنندهاي ديگر برایِ من نيست.در واقع ديگر مطمئن نبودم که آيا خود هماين بيان اين اجازه را به من ميدهد که کمترين خواستهام دريافت نوع بيان باشد يا خير؟ حالا شايد در شکل بيان و يا در نحوهیِ برداشت آن شکل بياني اختلاف پيش بيايد.ولي آيا اصولاً خود بيان الزاماً قصدي از پيش تعيين شده نياز دارد؟ آيا خودش به تنهايي اين کيفيت بيان شدن را ندارد؟ آيا بيان را نميتوانيم مخاطب ِخود بيان شدناش بشويم؟
واقعيتي جديد و البته جدي برایِ من اتفاق افتاده بود.که نه ميدانم خوب است و نه يا بد.چون اتفاقاً خود واقعيت از همين موضوع سرچشمه ميگيرد که آيا حتماً بايد چيزي را بد بدانم يا خوب؟ اکنون به گمانم به مرحلهیِ جديدي رسيده باشم.و آن دريافت احساسات است.من ديگر در قبال آن احساس ، واژهاي را جايگزين نميکنم.مثلاً آيا اگر تو به صورت من سيلي بزني کار بدي بوده است يا نه،خوبي داشته است.ابدا.فقط ميتوانم احساسام را منتقل کنم. خب طبيعيست کمترين درجهیِ اين احساس خود درد است.کمکم اين احساس دامنهاش بزرگتر ميشود.ابتدا ناراحتي ميشود.بعد بغض ميشود.سپس اشک ميشود.کمکم زاري ميشود.و اگرچه ممکناست بعدش يک آرامش بسيار کارتپستالي شود اما در کنار آن، احساس جديدي همچنان رشد ميکند.و آن نفرت است.من ديگر نميدانم و حتا نميتوانم برایِ اين احساساتام بهطور دقيق دامنهاي تعيين کنم.مثلاً آيا خود اين نفرت ، احساس بالاتري هم دارد؟ آيا بالاترش کينه است؟ آيا کينهاي که به کشتن ختم شود،واژهاي جديد نياز دارد؟ مشکل اساسی ِمن تعيين راهبردهایِ واژهها بود.
رأس ساعت 7 صبح يک لکهیِ رنگ پيچ اصلي را به زندهگی ِمن داد. لکهیِ زردي که وقتي چشمانام را بستم نور يک چراغ چشمکزن در پشت پلکهایِ بستهام هنوز خودش را نمايش ميداد.
روز سه شنبه 25 آبان 1385 چراغ چشمکزن دزدگير يک مغازه زندهگی ِمرا تغيير داد.نور چشمانام را آزرد. برایِ لحظهاي چشمانام را بستم.هنوز لکه در ته چشمام ديده ميشد.ميدانستم اين لکه تا مدت کوتاهي با من خواهد ماند.و نخستينبار که با عين آشنا شدم نيز هماين لکه را رویِ گردناش ديدم.در واقع اين لکهیِ زرد ادامهیِ همآن نور در ته چشمانام بود.عين گويا متوجه نگاه من رویِ گردناش شده بود.يک دسته کاغذ از دستاناش سُر خورده بود.و من هنوز به لکهیِ زرد رویِ گردناش خيره بودم.او آرام طوريکه به کمرش فشار نياورد چمباتمه زده بود و کاغذها را يکي يکي جمع کرده بود.حسي به من ميگفت: اينجا نبايد مقدمهاي باشد.مقدمه برایِ داستانهايي بود که آغاز و پاياناي داشتند.و اصولاً من داستاني نداشتم. بايد بيمقدمه ميبودم.دنبال معادلات رياضي هم نبودم.مثلاً ممکن بود با سووالاي که تا همآن لحظهیِ آخر نميدانستم چيست ، لب برچيند ؛ يا فوق فوقاش فحشاي لگدي يا واکنش تندي نشان بدهد. اصولاً بيمقدمه بودن مانند يک بدلکار عمل ميكند.وقتي بايد بپرد ميپرد.با اين تفاوت ماهوي که بدلکار پيش از پريدن ميداند کجا و برایِ چه بايد بپرد.من نه چيزي ميدانستم و نبايد ميدانستم.حتا خود اين بايد بودناش کمي مضحک شده بود.مانند روزيکه ميخواستم از لبهیِ ديوار حياط بگذرم.يک نيمدايره دور حياط بزنم و خودم را بالایِ درخت انار برسانم و تنها انار مانده بر سرشاخههایِ خشک درختان باغچه را بيابم و از آن بالاترين شاخه بچينم.اگر به دو طرف لبهیِ ديوار فکر ميکردم پاهايام سست ميشد.اگر به انار فکر ميکردم ذهنام يک هدف ميساخت.هدفي که بايد براياش معادله ميساختم.و برایِ معادله يک برنامهريزي لازم ميداشت ــ حتا اگر برایِ چند دقيقه.و خب اين برنامهريزي به يک مناسبات عقلاني نياز داشت.مثلاً هرچه به لبهیِ ديوار فکر کني بدتر است.بايد فقط رفت. بايد جلو را ديد و رفت جلو.و من بايد برایِ فکر نکردن به هر قدم خود دقايقي طولاني سخت فکر کنم تا بالاخره با خودم کنار بيايم. اما بيمقدمهگي اين مراحل را نداشت:
ـــ به نظر شما رنگ زرد رویِ پسزمينهیِ آبي جواب ميدهد؟
خودم هم دقيق نميدانستم اين چه پرسشايست؟ اما چنان پاسخ سريعاي بههمراه داشت که هر بنيبشري نام آنرا معجزه ميناميد.
ـــ شما از کجا ميدانيد من نقاش هستم؟
آيا در ظاهر او پيشتر نکتهاي ديده بودم و نقاش خوانده بودم که يادم نبود؟...بعيد ميدانم.
ـــ نه خانوم...من دارم کور ميشوم...زياد خوب نميبينم.
باز هم نميدانستم چهرا اينچنين گفتم...آيا نشانههایِ کور شدن را داشتم؟ اگر کسي دنبال داستانهایِ خارقالعاده ميگردد حتماً خواهد گفت: هان نکتهیِ غافلگيري هماينجاست.در صفحهیِ فلان و فلان ِداستان ، راوي ، کور شدهاست.و آخر داستان درمييابيم اصلاً خود اين داستان با خط بريل نوشته شده است.
ـــ رنگ زرد رویِ گردن من چشمهایِ شما را به خودش جلب کرد؟
ـــ اشتباه از من بود که به نور چشمکزن خيره شدم.
ـــ اگر بگويم: آن دزدگير مغازهیِ خودم بود تعجب ميکنيد؟
ـــ اگر بگويم: من نشانههایِ کور شدن ندارم باور ميکنيد؟
ـــ اگر بگويم: شما هماين حالا هم کور هستيد تعجبي ميکنيد؟
خانوم عين مانند من نابينا بود.خانوم عين همسايهیِ طبقهیِ بالایِ من بود.سه ماهي بود که با هم رویِ يک متن سنگين بلغاري کار ميکرديم.در واقع اميد به بينايي برایِ خانوم عين خيلي بالا بود و خب من اميدي نداشتم.
چهرا همهیِ ما با گذاشتن يک کلمه در پايان نوشتههامان اجازهیِ هرگونه دستاندازیِ خواننده را ميدهيم؟ اجازه بدهيد همين يک سطر پاياني را همينجا چال کنيم.چون اگر قرار بشود هماين يک جمله تفسير جملات بعدي بشود يعني شکست من در انتقال مفهوم نوشته.خب اشکالي ندارد.دوست داشتيد بنده را توبيخ کنيد که چه حقاي دارم اصولاً بخواهم معنی ِخاصي را القا کنم.بنده هم اين حق را خواهم داشت که بنويسم يا به هر طريقي بيان کنم که چون خواستهام آن معنا را بيان کنم.وگرنه خيلي ساده است؛ بياناش نميکردم.اما اين خود نيز جواب قانعکنندهاي ديگر برایِ من نبود.در واقع ديگر مطمئن نيستم که آيا خود هماين بيان اين اجازه را به من ميدهد که کمترين خواستهام دريافت نوع بيان باشد يا خير؟ حالا شايد در شکل بيان و يا در نحوهیِ برداشت آن شکل بياني اختلاف پيش بيايد.ولي آيا اصولاً خود بيان الزاماً قصدي از پيش تعيين شده نياز دارد؟ آيا خودش به تنهايي اين کيفيت بيان شدن را ندارد؟ آيا بيان را نميتوانيم مخاطب ِخود بيان شدناش بشويم؟
واقعيتي جديد و البته جدي برایِ من اتفاق افتاده بود.که نه ميدانم خوب است و نه يا بد.چون اتفاقاً خود واقعيت از همين موضوع سرچشمه ميگيرد که آيا حتماً بايد چيزي را بد بدانم يا خوب؟ اکنون به گمانم به مرحلهیِ جديدي رسيده باشم.و آن دريافت احساسات است.من ديگر در قبال آن احساس ، واژهاي را جايگزين نميکنم.مثلاً آيا اگر تو به صورت من سيلي بزني کار بدي بوده است يا نه،خوبي داشته است.ابدا.فقط ميتوانم احساسام را منتقل کنم. خب طبيعيست کمترين درجهیِ اين احساس خود درد است.کمکم اين احساس دامنهاش بزرگتر ميشود.ابتدا ناراحتي ميشود.بعد بغض ميشود.سپس اشک ميشود.کمکم زاري ميشود.و اگرچه ممکناست بعدش يک آرامش بسيار کارتپستالي شود اما در کنار آن، احساس جديدي همچنان رشد ميکند.و آن نفرت است.من ديگر نميدانم و حتا نميتوانم برایِ اين احساساتام بهطور دقيق دامنهاي تعيين کنم.مثلاً آيا خود اين نفرت ، احساس بالاتري هم دارد؟ آيا بالاترش کينه است؟ آيا کينهاي که به کشتن ختم شود،واژهاي جديد نياز دارد؟ مشکل اساسی ِمن تعيين راهبردهایِ واژهها بود.
رأس ساعت 7 صبح يک لکهیِ رنگ پيچ اصلي را به زندهگی ِمن داد. لکهیِ زردي که وقتي چشمانام را بستم نور يک چراغ چشمکزن در پشت پلکهایِ بستهام هنوز خودش را نمايش ميداد.
روز سه شنبه 25 آبان 1385 چراغ چشمکزن دزدگير يک مغازه زندهگی ِمرا تغيير داد.نور چشمانام را آزرد. برایِ لحظهاي چشمانام را بستم.هنوز لکه در ته چشمام ديده ميشد.ميدانستم اين لکه تا مدت کوتاهي با من خواهد ماند.و نخستينبار که با عين آشنا شدم نيز هماين لکه را رویِ گردناش ديدم.در واقع اين لکهیِ زرد ادامهیِ همآن نور در ته چشمانام بود.عين گويا متوجه نگاه من رویِ گردناش شده بود.يک دسته کاغذ از دستاناش سُر خورده بود.و من هنوز به لکهیِ زرد رویِ گردناش خيره بودم.او آرام طوريکه به کمرش فشار نياورد چمباتمه زده بود و کاغذها را يکي يکي جمع کرده بود.حسي به من ميگفت: اينجا نبايد مقدمهاي باشد.مقدمه برایِ داستانهايي بود که آغاز و پاياناي داشتند.و اصولاً من داستاني نداشتم. بايد بيمقدمه ميبودم.دنبال معادلات رياضي هم نبودم.مثلاً ممکن بود با سووالاي که تا همآن لحظهیِ آخر نميدانستم چيست ، لب برچيند ؛ يا فوق فوقاش فحشاي لگدي يا واکنش تندي نشان بدهد. اصولاً بيمقدمه بودن مانند يک بدلکار عمل ميكند.وقتي بايد بپرد ميپرد.با اين تفاوت ماهوي که بدلکار پيش از پريدن ميداند کجا و برایِ چه بايد بپرد.من نه چيزي ميدانستم و نبايد ميدانستم.حتا خود اين بايد بودناش کمي مضحک شده بود.مانند روزيکه ميخواستم از لبهیِ ديوار حياط بگذرم.يک نيمدايره دور حياط بزنم و خودم را بالایِ درخت انار برسانم و تنها انار مانده بر سرشاخههایِ خشک درختان باغچه را بيابم و از آن بالاترين شاخه بچينم.اگر به دو طرف لبهیِ ديوار فکر ميکردم پاهايام سست ميشد.اگر به انار فکر ميکردم ذهنام يک هدف ميساخت.هدفي که بايد براياش معادله ميساختم.و برایِ معادله يک برنامهريزي لازم ميداشت ــ حتا اگر برایِ چند دقيقه.و خب اين برنامهريزي به يک مناسبات عقلاني نياز داشت.مثلاً هرچه به لبهیِ ديوار فکر کني بدتر است.بايد فقط رفت. بايد جلو را ديد و رفت جلو.و من بايد برایِ فکر نکردن به هر قدم خود دقايقي طولاني سخت فکر کنم تا بالاخره با خودم کنار بيايم. اما بيمقدمهگي اين مراحل را نداشت:
ـــ به نظر شما رنگ زرد رویِ پسزمينهیِ آبي جواب ميدهد؟
خودم هم دقيق نميدانستم اين چه پرسشايست؟ اما چنان پاسخ سريعاي بههمراه داشت که هر بنيبشري نام آنرا معجزه ميناميد.
ـــ شما از کجا ميدانيد من نقاش هستم؟
آيا در ظاهر او پيشتر نکتهاي ديده بودم و نقاش خوانده بودم که يادم نبود؟...بعيد ميدانم.
ـــ نه خانوم...من دارم کور ميشوم...زياد خوب نميبينم.
باز هم نميدانستم چهرا اينچنين گفتم...آيا نشانههایِ کور شدن را داشتم؟ اگر کسي دنبال داستانهایِ خارقالعاده ميگردد حتماً خواهد گفت: هان نکتهیِ غافلگيري هماينجاست.در صفحهیِ فلان و فلان ِداستان ، راوي ، کور شدهاست.و آخر داستان درمييابيم اصلاً خود اين داستان با خط بريل نوشته شده است.
ـــ رنگ زرد رویِ گردن من چشمهایِ شما را به خودش جلب کرد؟
ـــ اشتباه از من بود که به نور چشمکزن خيره شدم.
ـــ اگر بگويم: آن دزدگير مغازهیِ خودم بود تعجب ميکنيد؟
ـــ اگر بگويم: من نشانههایِ کور شدن ندارم باور ميکنيد؟
ـــ اگر بگويم: شما هماين حالا هم کور هستيد تعجبي ميکنيد؟
خانوم عين مانند من نابينا بود.خانوم عين همسايهیِ طبقهیِ بالایِ من بود.سه ماهي بود که با هم رویِ يک متن سنگين بلغاري کار ميکرديم.در واقع اميد به بينايي برایِ خانوم عين خيلي بالا بود و خب من اميدي نداشتم.
چهرا همهیِ ما با گذاشتن يک کلمه در پايان نوشتههامان اجازهیِ هرگونه دستاندازیِ خواننده را ميدهيم؟ اجازه بدهيد همين يک سطر پاياني را همينجا چال کنيم.چون اگر قرار بشود هماين يک جمله تفسير جملات بعدي بشود يعني شکست من در انتقال مفهوم نوشته.خب اشکالي ندارد.دوست داشتيد بنده را توبيخ کنيد که چه حقاي دارم اصولاً بخواهم معنی ِخاصي را القا کنم.بنده هم اين حق را خواهم داشت که بنويسم يا به هر طريقي بيان کنم که چون خواستهام آن معنا را بيان کنم.وگرنه خيلي ساده است؛ بياناش نميکردم.اما اين خود نيز جواب قانعکنندهاي ديگر برایِ من نبود.در واقع ديگر مطمئن نيستم که آيا خود هماين بيان اين اجازه را به من ميدهد که کمترين خواستهام دريافت نوع بيان باشد يا خير؟ حالا شايد در شکل بيان و يا در نحوهیِ برداشت آن شکل بياني اختلاف پيش بيايد.ولي آيا اصولاً خود بيان الزاماً قصدي از پيش تعيين شده نياز دارد؟ آيا خودش به تنهايي اين کيفيت بيان شدن را ندارد؟ آيا بيان را نميتوانيم مخاطب ِخود بيان شدناش بشويم؟