بي تو              

Thursday, December 7, 2006

الاهي جز جيگر بگيره اين چخوف...الاهي تو سووال-جواب سر پل صراط زبون‌اش بگيره و من از بغل‌اش با ناز رد بشم و بگم حالا بخور...مردمُ دست مي‌ندازي؟

نپرس كه دل‌ام خونه...يواش‌تر بابا...كر كه نيستم...فقط باد تو دماغ‌ام پيچيده...
دي‌روز تا حالا داشتم در-به‌-در دنبال قرص سرماخورده‌گي‌ مي‌گشتم:

بگو كجا بود؟

نه بابا تو هم كه بدتر از من‌اي...سر قبر چخوف نبود كه؟...باز اگه مي‌گفتي تو هم‌اون كابين حمل صدف كه تابوت چخوف توش بود يه‌چيزي...همين بغل رو ميز كامپيوتر بود...اگه ببيني چه غوغايي شده اين‌جا؟... چراغ‌مطالعه...كتاب‌ها و لباس‌هام كه از بند جمع كردم تا بارون نخوره...آي سر-ام چرب شده و مي‌خواره...اما حوصله‌یِ آب داغ هم ندارم...هربار كه رفتم زير آب داغ قصه اومده تو مخ‌ام...هي داد زدم يه كاغذ قلم واسه‌م بيارين...هميشه هم تو گوشه‌یِ صفحه حوادث روزنامه يه چيزايي با مداد گلی‌اه مي‌نويسم...هم‌اون‌اي كه صدساله دارم‌اش...جا دندونام هنوز رو-شه...يادته كه بچه بوديم يا با دندون رو مدادهامون علامت مي‌ذاشتيم يا رو ديوارهایِ گچي تمرين زور مشت مي‌كرديم...چه‌قدر خل بوديم...ديوارایِ فزرتی فوري فرو مي‌رفتن...فكر مي‌كرديم از زرومونه...هوه خب مي‌گم حالا...مي‌خواي بدوني كه چي؟...
لا «زنده‌گی ِمن» پيداش كردم...اي بر پدر هرچي مردم‌آزار لعنت...تب‌ام رفته بالا...آره...چند عشرشُ ديگه نمي‌دونم...درجه لا خشتك‌ام نذاشتم ديگه...
من كه اون دنيا سر پل صراط جلوشُ مي‌گيرم...مخصوصاً صفحه 46-اش رو جلو رو خودش وامي‌كنم نشون‌اش مي‌دم و مي‌گم: ببين يه شبانه‌روز لرزيدم به خاطر تو...چون ورق قرصا تو اون صفحه قايم شده بود...نمي‌دونم چه‌را لا سر رسيدم هم يه سي‌دی ِ in contact 1&2 پيدا كردم...واي اين‌جا چه خبره؟...جون تو حوصله‌یِ هيچ‌كاري ندارم...هم‌اين‌جور داره مث سگ مي‌گذره...وق وق...تو روح اين زنده‌گي...
خودت بخون و ببين چي نوشته مرحوم چخوف درست سر سطر همين صفحه...بابا هم‌اين 46 ديگه...تو ديگه شور-اشُ با اين سووال‌هایِ چرندت درآوردي...اگه گذاشتي بگم...آره بابا...تب دارم...گفتم كه...بيا خودت دست بذار رو پيشوني‌م...چه مي‌دونم اين‌چه جور مرضي‌اه؟...تب مي‌كنم اما كف دست‌هام تيكه‌یِ يخ‌اه...آره...لرز هم دارم...اصلاً بي‌خيال...نه بابا برو...نمي‌گم...اصرار نكن...هيچ‌چي ننوشته بود...خودت بعداً بخون...چيز به‌درد خور تو نبود...ديگه دهن منُ داري وامي‌كني‌ها؟...خيلي حال دارم؟...آآآآآآآآآآآآآآآآآااخ...گاييدي منُ...نوشته بود:

با حال وجدآميزي گفت: « عجب هوايي! راستي راستي عجب هوايي!»

چي؟...بلندتر بگو...نه...حالا باد هم تو گوشام پيچيده...چي؟...بلندتر...نه قربون شكل‌ات...واسه من مث فال حافظ گرفتن اون شبي‌تون نبود كه به جایِ من بدبخت واكرديد كه تعبير كرديد سر سال اوضاع بر وفق مرادم مي‌شه...اون يوسفه كه واسه همه از كنعان برمي‌گرده برگشت...آره قربون‌ات...فقط بي‌چاره خيلي داغون‌تر از خودم بود...اون هم تب داشت...آره...دهن منُ وامي‌كني‌ها؟...آخه كون‌كش...كجا هوا خوبه؟...آره...مرده شور تو و اون كتاب‌ات هم ببرن...با اين نثر شكسته‌ش...تو كه مي‌دوني من از ترجمه كردن به نثر شكسته بدم مي‌آد...گم‌شو...

اي خدا...آخه اين‌همه دردُ به كي شكايت ببرم؟