نامهاي در جواب بهترين دوست شنونده از جانب بهترين دوست گوينده
سلام و هرچه عليک اندر فلک غدار
گويا زياد منظورم از ذبح شرعي را نفهميدهاي...وقتي بامداد رویِ پشتبام اذان ميداد...شهرزاد قورچي در پستوخانهاش کباب قناري به سيخ ميکشيد و حاضرم سر ناموسام شرط ببندم با ماستبند دو چراغقرمز پايينتر هميشه سيرابي تناولات ميکرد...خب گيريم به ما چه...تا اينجایِ قصه هيچ ربطي به شاعر بودن شاعر نداشت و گوزيدن ممجعفر پيشهور که هرباري ديديماش سر چارراه سيروس زنجير پاره ميکرد...تازه محال بود تلنگاش در نرود...بيچاره ديسک کمر داشت...هميشه کف پاياش گز گز ميکرد...باز هم گيريم به ما چه...او را چه به ادبيت متن؟...ديروز که آن دستخط را به دستام رساندي از اين خاطر بود تا ببينم با چه جماعتي سر-و-کار دارم؟...افسوس گويا خوب مفهوم ذبح شرعي را نفهميدي...آخر جان من اگر ياقوت از زبان گوينده قيمت دارد در چشم بيننده چه تأثيري دارد؟...تو بگو قشنگ.من ميبينم قشنگ؟...تازه از کجا معلوم قشنگ تو قشنگی ِمعصومه بندري نباشد؟...هان؟...ببين عزيزکام نميخواهم غيبت بکنم...اصلاً خون ما از وقتي آلودهیِ عشق که شد به سير ترشی ِ خانباجي-جماعت ، آلرژي گرفت...خودت از اولاش هم مي دانستي بحث داغ ادبي بود...مثلاً...اين قيد را الان بين دو و سه شک دارم...فعلاً...پایِ انصاف خودت...مثلاً...مگر خودت نگفتي بيا يک غلغلاي بدميم در ميلاب سخن تا گلاب قمصر پيش کلاممان شرمگين شود؟...انصاف نبود که آن گهخوردم را بکوبي تویِ تخم چشمان نافورم...و ته ِتهاش جوهرفشاني کني:
« مراقب خودت باش. »
ما که مُردهیِ هماين مراقبتها بودهايم؟...ما که تيمار هرچه فاضلمآب و فاضلمبال را با آن استکانهایِ زردنبویِ نشستهمان داشتهايم؟...ما را چه به اين تعارفات رسمي؟ ما را چه به استعارات کشمشي؟
نوشته بودي:
« اين حق را داري که بگويي دارم گه زيادي ميخورم که ميگويم گه زيادي نخور.»
رد چشمان مرا در تاريکي زده بودي ، بيمرام؟...ما سبيلمان را که دود داديم پایِ رفاقت به همآن زبان الکن سرخپوستي که هلو مستر ، چاکرخواتيم؟...گر نبوده شما تفاش کن تو صورتمان...چه منت به خاک؟...دو وجب جا؟...ما که غبار رویِ کتابهات بوديم؟...ما فضلهیِ همدم تنهاييات ــ کفتر پاپريت ــ بوديم؟...تو ديگر چهرا خوشغيرت؟
شنونده اگر اهلي بود عنيهو پاپري که شنونده نميخوانديماش؟...تو حالا بگو عقشات کشيد نشد که بشود...تو بگو ماست به وقت شرعي ميشود خاکستري ما ميگذاريم رویِ تخم چشم...ميگوييم خاکستري به وقت شرعي...اصلاً بيا بکوب تو سرمان...ناز ما به حرمت مویِ سفيد شقيقههاتان...اصلاً بگو خود خود «اينساروف»ايم و خلاص...بگو تو هم که يعني من هم حالام از هرچه دستان زمخت است به هم ميخورد...بگذار تا چارخط از او بياورم تا ببيني چه جزي انداختي به جگرمان ، رفيق خوشقافيه...شايد اينبار با حکم قطعي و بدون استيناف سند «رحمهالله من يقرأ» را زدي پاياش و لاجرعه تا ته سر بکشيم...تو نميري و بماني ريغي که به سلامتی ِ رفيق نوش رفتيم :
« النا سراپایِ وجودش يخ کرد. به دنبال دست اينساروف گشت ، آنار محکم فشرد و اينساروف هم با فشردن دستاش به او پاسخ داد ــ اما هيچيک به ديگري نگاه نکرد. در اين لحظه احساسات نهفته در پس اين نوازشها معنایِ ديگري ،سوایِ معنایِ نوازشهایِ درون کرجي داشت. »
گويا زياد منظورم از ذبح شرعي را نفهميدهاي...وقتي بامداد رویِ پشتبام اذان ميداد...شهرزاد قورچي در پستوخانهاش کباب قناري به سيخ ميکشيد و حاضرم سر ناموسام شرط ببندم با ماستبند دو چراغقرمز پايينتر هميشه سيرابي تناولات ميکرد...خب گيريم به ما چه...تا اينجایِ قصه هيچ ربطي به شاعر بودن شاعر نداشت و گوزيدن ممجعفر پيشهور که هرباري ديديماش سر چارراه سيروس زنجير پاره ميکرد...تازه محال بود تلنگاش در نرود...بيچاره ديسک کمر داشت...هميشه کف پاياش گز گز ميکرد...باز هم گيريم به ما چه...او را چه به ادبيت متن؟...ديروز که آن دستخط را به دستام رساندي از اين خاطر بود تا ببينم با چه جماعتي سر-و-کار دارم؟...افسوس گويا خوب مفهوم ذبح شرعي را نفهميدي...آخر جان من اگر ياقوت از زبان گوينده قيمت دارد در چشم بيننده چه تأثيري دارد؟...تو بگو قشنگ.من ميبينم قشنگ؟...تازه از کجا معلوم قشنگ تو قشنگی ِمعصومه بندري نباشد؟...هان؟...ببين عزيزکام نميخواهم غيبت بکنم...اصلاً خون ما از وقتي آلودهیِ عشق که شد به سير ترشی ِ خانباجي-جماعت ، آلرژي گرفت...خودت از اولاش هم مي دانستي بحث داغ ادبي بود...مثلاً...اين قيد را الان بين دو و سه شک دارم...فعلاً...پایِ انصاف خودت...مثلاً...مگر خودت نگفتي بيا يک غلغلاي بدميم در ميلاب سخن تا گلاب قمصر پيش کلاممان شرمگين شود؟...انصاف نبود که آن گهخوردم را بکوبي تویِ تخم چشمان نافورم...و ته ِتهاش جوهرفشاني کني:
« مراقب خودت باش. »
ما که مُردهیِ هماين مراقبتها بودهايم؟...ما که تيمار هرچه فاضلمآب و فاضلمبال را با آن استکانهایِ زردنبویِ نشستهمان داشتهايم؟...ما را چه به اين تعارفات رسمي؟ ما را چه به استعارات کشمشي؟
نوشته بودي:
« اين حق را داري که بگويي دارم گه زيادي ميخورم که ميگويم گه زيادي نخور.»
رد چشمان مرا در تاريکي زده بودي ، بيمرام؟...ما سبيلمان را که دود داديم پایِ رفاقت به همآن زبان الکن سرخپوستي که هلو مستر ، چاکرخواتيم؟...گر نبوده شما تفاش کن تو صورتمان...چه منت به خاک؟...دو وجب جا؟...ما که غبار رویِ کتابهات بوديم؟...ما فضلهیِ همدم تنهاييات ــ کفتر پاپريت ــ بوديم؟...تو ديگر چهرا خوشغيرت؟
شنونده اگر اهلي بود عنيهو پاپري که شنونده نميخوانديماش؟...تو حالا بگو عقشات کشيد نشد که بشود...تو بگو ماست به وقت شرعي ميشود خاکستري ما ميگذاريم رویِ تخم چشم...ميگوييم خاکستري به وقت شرعي...اصلاً بيا بکوب تو سرمان...ناز ما به حرمت مویِ سفيد شقيقههاتان...اصلاً بگو خود خود «اينساروف»ايم و خلاص...بگو تو هم که يعني من هم حالام از هرچه دستان زمخت است به هم ميخورد...بگذار تا چارخط از او بياورم تا ببيني چه جزي انداختي به جگرمان ، رفيق خوشقافيه...شايد اينبار با حکم قطعي و بدون استيناف سند «رحمهالله من يقرأ» را زدي پاياش و لاجرعه تا ته سر بکشيم...تو نميري و بماني ريغي که به سلامتی ِ رفيق نوش رفتيم :
« النا سراپایِ وجودش يخ کرد. به دنبال دست اينساروف گشت ، آنار محکم فشرد و اينساروف هم با فشردن دستاش به او پاسخ داد ــ اما هيچيک به ديگري نگاه نکرد. در اين لحظه احساسات نهفته در پس اين نوازشها معنایِ ديگري ،سوایِ معنایِ نوازشهایِ درون کرجي داشت. »