بي تو              

Tuesday, November 28, 2006

شه‌سوار تنها

مانند دي‌روز دوباره با يک پيغام صفحه باز شده بود.يک صحفه‌یِ وورد باز مانده بود که پس از نشان دادن صفحه‌یِ آبی ِخوش‌آمدي. روي‌اش نوشته بود:

جواب سلام واجب است.

دي‌روز نوشته بود:

سلام بر شه‌سوار من

رسول را آورده بودم تا ايراد کار را دربياورد.کامپيوترم رمز عبور داشت و محتويات‌اش برچسب لاک-و-مهر داشت و کسي نمي‌توانست حتا بازش کند.کسي‌هم در خانه نداشتيم که بلد باشد با حرارت سه‌شووار برچسب‌ها را باز کند که آب از آب تکان نخورد.دي‌روز که اولين پيغام‌اش را ديدم.يک کتک مفصل به مرتضا برادر کوچک‌ام زدم که تنها هم‌دم من و تنها کس من در اين دنيا بود.او را زدم چون باز به گمان‌ام دست به وسايل‌ام زده بود.اما يک لحظه کافي بود تا دقيق شوم و ببينم جمله‌اي که با قلم ياقوت 72 نوشته بود ، آن‌چيزي نبود که مرتضا خوب معناي‌اش را بداند:

شه‌سوار من ام‌روز چه‌طور است؟

مرتضا فقط شش سال داشت و گمان نمي‌کنم شباهت‌ ميان شوواليه و شه‌سوار را بداند.نمي‌دانم در کتاب‌هايي که مي‌خواند چيزي مي‌داند يا نه؟.کتاب‌هاي‌اش را زير به رو کردم.مرتضا را از سه‌ساله‌گي خواندن آموخته بودم.دنبال جمله‌هايي مشابه گشتم.اما چه‌را موضوع آن‌قدر براي‌ام مهم شده بود؟.حقيقت‌اش در پس اين جمله‌یِ ساده يک تهديد جدي خوانده مي‌شد.و حالا در حضور رسول دوباره پيغام رسيده بود:

جواب سلام واجب است.

رسول دستي بر شانه‌هاي‌ام گذاشت و گفت: هنوز نديده‌ام ويندوز که بالا بيايد صفحه‌یِ وورد هم خود-به-خود باز شود.بگذار ويندوز را کاملاً عوض کنيم.و همين کار را هم کرديم.بعد يک آنتي‌ويروس قوي نصب کرديم و هرچه آلوده‌گي را زدوديم.ديگر از پيغام خبري نبود.به شوخي به رسول گفتم: طرف از تو ترسيده است.رسول هم شوخي‌اش را جدي‌تر کرد و آفيس شماره پايين‌تري نصب کرد تا به قول خودش سنتي‌تر وقديمي‌تر باشد و به کارم خلل وارد نکند.مي‌گفت شايد برنامه‌یِ وورد پيش‌رفته‌یِ آخرين نسخه برایِ من هوش‌مند عمل مي‌کند.کلي خنديديم و هم‌آن کرديم که رسول مي‌گفت.رسول را ناهار نگه‌داشتم.از بيرون سفارش غذا دادم.تازه سيگارهاي‌مان را روشن کرده بوديم که رسول گفت: يک چيزي بگذار بشنويم يا ببينيم.حوصله‌مان سر رفت.کامپيوتر را روشن کردم.با ديدن آن‌چيزي که نبايد مي‌ديديم.مانند برق‌گرفته‌ها بر جا ميخ‌کوب شديم:

يعني من اين‌قدر به شما بدي کرده بودم؟

ديوانه‌وار دويدم سمت سيم رابط اينترنت‌ایِ پشت کامپيوتر را کندم.رسول دهان‌اش از تعجب باز مانده بود..باور کردني نبود.
رسول با ترس گفت:
ببين کريستوفر فکر کنم ، ما باورهاي‌مان را داريم مي‌بينيم.ما به مرحله‌اي از پيش‌رفت ذهن رسيده‌ايم که باورمان عيني مي‌شود.
عرق شديدي کرده بودم.لباس‌ام را کندم و گفتم:
متيو.ما داريم متلاشي مي‌شويم.
رسول آب دهان‌اش را غورت داد و گفت:
کريس من مي‌ترسم.
هر دو منتظر بوديم نوشته‌ها خود به خود رویِ صفحه‌‌اي باز شده پاسخ هردومان را بدهد.اما خبري نشد.آهسته به طرف سيستم رفتم و برایِ آرام کردن خودمان مديا پله‌يه‌ر را فعال کردم.و گذاشتم هرچه در ذخيره دارد بخواند.

Snoop Doggy Dogg & Dr Dre / 187 UM

DJ_Tiesto / Live at Dance Valley

Missing / evanescence

Brooklyn and bachelors of science / horizons

x-d12 / how come

John Lennon / Give Peace A Chance

DESERT ROSE2 / sting

50 cent / p.i.m.p

Fiesta De La Noche

MIGRATIONS / JOCELYN POO

به اين آخري که رسيد صفحه دوباره خود-به-خود باز شد.يک گام به عقب جهيديم.تمام تن‌ام مي‌لرزيد.باورم نمي‌شد من که آن‌قدر عاشق داستان‌هایِ فيليپ کي ديک بودم.اين‌طور کم بياورم.احساس خلاء عجيبي داشتم.مي‌خواستم آغوش يک مادر را پيدا کنم.مادري که سال‌هاست مرده است.برایِ هميشه مرده است.

لطف کنيد صدایِ اين موزيک را بلندتر کنيد.

کمي به يک‌ديگر خيره شديم.چه حسي در اين موسيقي بود که او دوست داشت.آيا برایِ او حسي نوستالژيک داشت؟.اين‌هم‌ان موزيک‌اي بود که در تنهاترين شب‌ها با آن گريسته بودم.اين‌بار نوبت مت بود که جلو برود.با احتياط نزديک شد و صدا را زياد کرد.منتظر پيغام مانديم.اما خبري نشد.حاضرم قسم بخورم دو ساعت تمام هم‌آن‌طور به صفحه خيره مي‌شديم و از حالت اسکرين سه‌ي‌ور هم خارج کرده بوديم.اما خبري نشد.صدایِ ريزش باران از بيرون شنيده مي‌شد.پنجره را باز کرديم.هوا آفتابي بود.اما خانه دل‌گير و ابري بود.دستي به شيشه کشيدم.شيشه تميز بود.آن‌ور-اش ديده مي‌شد.اما ابري.ولي آن‌سویِ شيشه‌یِ شفاف آفتابي بود.پنجره را که مي‌بستيم صدایِ شر شر باران هم‌چنان مي‌آمد.ناگهان با صدایِ جيغ متيو به خودم آمدم:
آن‌جا را...آن‌جا را؟
از بالایِ‌ تصوير قطرات آب شره مي‌کرد.مي‌ترسيديم حسي را در ذهن تصوير و يا تفسير کنيم.موسيقي هم‌چنان تکرار مي‌شد.اين‌طور خواسته بوديم.بل‌که رازي از ميان آن پيدا شود.گويا تنها راز اين بود که رابط‌ هوش‌مند-مان سخت از اين موسيقي متأثر شده بود.به‌طرف شيشه‌یِ ماني‌تور رفتم کف دست‌ام را نرم گذاشتم روي‌اش.حس پوست يک صورت را خوب مي‌شد فهميد.با يک تکه دست‌مال تميز شيشه را پاک کردم.فکر کرديم اگر براي‌اش نوحه بگذاريم چه مي‌شود؟ اما ناگهان موسيقي تغيير بافت و نوشته‌هایِ ترانه هم‌زمان بر رویِ ‌صفحه حک شد:

بی‌خبران خبر خبر ، مي‌کده باز باز شد

نيمه شبی به درگه‌ای دست کسی دراز شد

شيخ فرود آمد از منبر وعظ و مرثيت

مطرب عشق از ميان هی زد و برفراز شد

بی‌خبران خبر خبر مي‌کده باز باز شد

نيمه شبی به درگه‌ای دست کسی دراز شد

می‌رسدم ز هر طرف بانگ رباب و چنگ و دف

يار ز راه می‌رسد دمدمه‌یِ نياز شد

چنگ به دامن‌اش زدم عشوه نمود و بست در

سنگ چو بر در-اش زدم صد در بسته باز شد

عشق چو سر بر آورد خواجه به بنده‌گی برد

تاج سر سبک‌تکين خاک در اياز شد

سر وجود خال تو مستی‌ام از خيال تو

آينه‌یِ جمال تو ساغر اهل راز شد

آينه وقت ديدن‌ات بر دل‌اش آه خيمه زد

سرو چو ديد قامت‌ات خم شد و در نماز شد

بی‌خبران خبر خبر ، مي‌کده باز باز شد

نيمه شبی به درگه‌ای دست کسی دراز شد

آفتاب خانه را روشن كرد . ناگهان انفجار مهيب‌اي کامپيوتر را در هم شکست.