Giant Dream
ديگر کمکم عادت شدهاست وقتي ميخواهم چيزي تايپ کنم کف دستان هميشه عرقيام را رویِ زانوانام خشک ميکنم...حالت پيانيستها را به خودم ميگيرم...انگشتانام را ميرقصانم تا گرم شوند...و شروع ميکنم...به تنها چيزيکه فکر نميکنم فاصلهیِ ذهن و کلمهست...خودم را به هالهاي که مرا در برميگيرد ميسپرم...
گوشي را ميگذارم CD-ROM را راه مياندازم...Tiesto خودش را آماده ميکند...صدا را تا آخر بالا ميبرم...صدایِ شب را دوست ندارم...
نميخواهم صدایِ تق-و-تق Key-board مزاحم باشد...شروع ميکنم به گشت-و-گذار و کمکم فضا مرا در ميگيرد...در اوج نوشتن يک آن مکثاي به سراغام ميآيد...يک نيش ترمز...نامهیِ يک دوست آمده است...
بالاياش نوشته: How r u today ?
...واي چهقدر ته دلام گرم ميشوم...آنهم نامهاي از دوستاي فرهيخته...کاش ميتوانستم اوج احترام خود را به او نشان دهم...اوج علاقهاي که به شعور و کلماتاش دارم...دوست خوبام برايام نوشته است زيتون برایِ درد معده خوب است...يادم ميآيد مزرعهیِ فدک برایِ تهيهیِ گزارش رفته بوديم و آقایِ بلندنظر چارشيشهیِ زيتون دانه درشت فرآورده و Organic (طبيعي و بدون استفاده از سموم و با استفاده از روش مبدعانهیِ خودشان کانال-کود) تحفه دادند...يادم آمد آنروز را...بنده خدا بلندنظر از همآيشها و کنفرانسهایِ برونمرزي که رفته بود و کيفيت کارهاياش با چه جز و کوششاي ميخواست حاليمان کند...مثلاً چهطور از ميان باغچهاي سيماني زيتون فرد اعلاء بيرون ميکشد...بايد باغ فدک را ديد...بايد نشريات برونمرزي و استاندارد او را شناخت...بنده خدا مهندس تغذيهشان هر کلمهاش را با زيرچشمي و مراقب سووالهایِ پيچاپيچ من ادا ميکرد...
اما اکنون من دارم به کلمه-کلمهیِ I have a dream گوش ميدهم...جمعيت در اوج هيجاناند و من به زيتون ميانديشم...
I have a dream that one day this nation will rise up and live out the true meaning of its creed: "We hold these truths to be self-evident: that all men are created equal."
لبخند تلخ بر لبانام و زجري که معده ميکشد...قرصهايي که ميخورم تا زجر بکشد طفلي معدهام...به زيتون ميانديشم...ابدا فکر ِ آندوسکوپي و ديدن آن زخم درشت معده را دوباره ندارم...دوباره طاقت آن کپسولهایِ omperazol را ندارم...دلام ميخواهد از زور درد دندانهايام را بر هم ميخ کنم...مانند ميخهايي که بر تابوت ميکوبيم.
I have a olive
به کلمات آن بابا ميخندم که ميگويد: مارتين لوتر هم کپيکار بود...پاياننامهاش سرقتي بود.
ديگر برايام مهم نيست بابک بيات مرده است...چون خيلي وقت پيش خبر مرگاش را داده بودم...و خوشحالام از اينکه هيچ سرگرمي بالاتر از تشييع جنازه نداريم...دوختران و پسراناي را ميبينم که برایِ مرگ ، دستانشان را به هم دادهاند و ترانهاي از زندهگي زمزمه ميکند. و برایِ اثبات اين اعتقادشان دستان خود را بر سر و سينههایِ هم فرو ميبرند...
و من همچنان به زيتون ميانديشم...
به ترجمهیِ من خواب ديدهام چهقدر ميخندم...چون من هيچوقت خواب ندارم...چهراکه :
I have a dream
چه راه سختي در پيش دارم... نه؟
راستي اگر ويگن مجوز بگيرد...چند درصد مشکلات من حل خواهد شد؟...
و من مفلوک نفهميدم چهرا اين مطلب آنقدر خواندني ، همه را بههم ريختهاست؟...و زباناش را درنمييابند؟
و من همچنان به زيتون ميانديشم...
و من مفلوک هنوز نفهميدهام چهطور همچين مزخرفاتي اينقدر محبوبيت دارند؟!
کاش کمي خون بالا بياورم...
I have a dream today
.
.
.
Kundgebung im Berliner Sportpalast, 20.2.1933 :
اينهم سخنرانی ِ هيتلر...روياهایِ يک رويايي!!
.
.
.
اينهم صدایِ پيروزیِ چرچيل ( THIS YOUR VICTORY)
كه روياهايي را بر آب داد؟
.
.
.
اين هم از رويایِ نيل آرمسترانگ از كرهیِ ماه...بشنويد؟