آنچه كه ميدانيم از آنچه بايد ميدانستيم.
هماين جمله بود و بس.نوشته بود و رفته بود.خشكيده بود. مرده بود.آرام آرام مرده بود.جويبار غمگين را ميگويم.
او هم خسته بود.و مانند هميشه باوقار.باد را ميگويم.نميخواست بدانيم خسته است.رفته بود كمي بالاتر.نزد دو ابر عبوس.گره از پيشانيشان گشوده بود.لبانشان را بامهرباني و به لبخند باز كرده بود. حالا وقت رگبار نبود.زمان سيلآب نبود.اما اين لبخند ديري نپاييد و دو ابر دوباره رو-در-رو ايستادند.
تاب نياورد و آمد نزديكتر به ما.پهن شد بر دشت خلوت.
مرد شاليكار دستاناش را زير چانهاش گذاشته بود.باد آهسته وزيد لایِ موهاياش.ميخواست آرامتر بشود.ميخواست مانند پدرش نباشد.باد را ميگويم.پسر عمویِ خشمگيناش تمام گلهایِ انار را ريخته بود.فحش شنيده بود از باغبان خسته و وامانده.مرد شاليكار نخوابيده بود.داشت صدایِ جرينگ جرينگ دور يك زنگوله را ميشنيد.باد كنار شاليكار نشست.نفس در سينه حبس كرده بود. نميخواست بودناش را حس كند.سرش را برد لایِ موهاياش.خوب بوييدش.مرد شاليكار به كف دستاش نگاه ميكرد.باد بوسيدش.باد دستاناش را بوسيد.مرد شاليكار انگشتان كشيدهاش را كشيد لایِ موهاياش و مرتب كرد.باد لبخندي زد و چارزانو نشست.آرام گفت: تو چهقدر مهرباني! پدرت را خوب ميشناختم.هميشه بابت نامهربانی ِپدرم فحشتان ميداد.كتكتان ميزد.خدايا نميتوانم ياد زخمهایِ پشت اين مرد نيافتم.در دوردست دو ابر سياه سرشاخ شده بودند.پوزخندي زد و گفت: كاري از دست من ساخته نيست.من و تو اينك تنهاييم.زمستان است و همه نامهربان شدهايم.آقتاب را صدا زد.جوابي نيامد.مرد شاليكار چشماناش را بست و پشت دست خشكه زدهاش را به صورتاش كشيد و با همآن متانت گفت: راست ميگويي.
ترسيد.باد را ميگويم.باد ترسيد.كمي عقب نشست.مرد شاليكار لبخندي زد و گفت:بايد رفت.بايد رفت.ديگر كسي اينجا نيست.ديگر كسي نماندهاست.همه رفتهاند.باد بغضاش تركيد.اشكاش را پنهان كرد.مرد شاليكار دستاش را دراز كرد و گفت: از دست كسي كاري ساخته نيست.زمستان طولانيست.من هم بايد بروم.همه رفتهاند.
باد او را در آغوش كشيد و با خود به آسمان برد.
هماين جمله بود و بس.نوشته بود و رفته بود.خشكيده بود. مرده بود.آرام آرام مرده بود.جويبار غمگين را ميگويم.
او هم خسته بود.و مانند هميشه باوقار.باد را ميگويم.نميخواست بدانيم خسته است.رفته بود كمي بالاتر.نزد دو ابر عبوس.گره از پيشانيشان گشوده بود.لبانشان را بامهرباني و به لبخند باز كرده بود. حالا وقت رگبار نبود.زمان سيلآب نبود.اما اين لبخند ديري نپاييد و دو ابر دوباره رو-در-رو ايستادند.
تاب نياورد و آمد نزديكتر به ما.پهن شد بر دشت خلوت.
مرد شاليكار دستاناش را زير چانهاش گذاشته بود.باد آهسته وزيد لایِ موهاياش.ميخواست آرامتر بشود.ميخواست مانند پدرش نباشد.باد را ميگويم.پسر عمویِ خشمگيناش تمام گلهایِ انار را ريخته بود.فحش شنيده بود از باغبان خسته و وامانده.مرد شاليكار نخوابيده بود.داشت صدایِ جرينگ جرينگ دور يك زنگوله را ميشنيد.باد كنار شاليكار نشست.نفس در سينه حبس كرده بود. نميخواست بودناش را حس كند.سرش را برد لایِ موهاياش.خوب بوييدش.مرد شاليكار به كف دستاش نگاه ميكرد.باد بوسيدش.باد دستاناش را بوسيد.مرد شاليكار انگشتان كشيدهاش را كشيد لایِ موهاياش و مرتب كرد.باد لبخندي زد و چارزانو نشست.آرام گفت: تو چهقدر مهرباني! پدرت را خوب ميشناختم.هميشه بابت نامهربانی ِپدرم فحشتان ميداد.كتكتان ميزد.خدايا نميتوانم ياد زخمهایِ پشت اين مرد نيافتم.در دوردست دو ابر سياه سرشاخ شده بودند.پوزخندي زد و گفت: كاري از دست من ساخته نيست.من و تو اينك تنهاييم.زمستان است و همه نامهربان شدهايم.آقتاب را صدا زد.جوابي نيامد.مرد شاليكار چشماناش را بست و پشت دست خشكه زدهاش را به صورتاش كشيد و با همآن متانت گفت: راست ميگويي.
ترسيد.باد را ميگويم.باد ترسيد.كمي عقب نشست.مرد شاليكار لبخندي زد و گفت:بايد رفت.بايد رفت.ديگر كسي اينجا نيست.ديگر كسي نماندهاست.همه رفتهاند.باد بغضاش تركيد.اشكاش را پنهان كرد.مرد شاليكار دستاش را دراز كرد و گفت: از دست كسي كاري ساخته نيست.زمستان طولانيست.من هم بايد بروم.همه رفتهاند.
باد او را در آغوش كشيد و با خود به آسمان برد.