حدس بزن چهكسي دعوتمان ميكند؟
يكي ايستاده بود...هماونجايي بود كه من بودم...پيام بود...من بودم و پيام بود.
گفت: ببين عليرضا داره دستهاشُ تكون ميده...
پيام ميشناختاش...
پيام هر روز ميديدش.
گفتم: پيام ، ميشناسيش؟...
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش...
گفتم: پيام ، الان بهش نزديك بشيم فكر ميكني چي بگه؟...
دستاشُ از كمرش برداشت
و گفت: هان؟
فكر ميكني...دست تكون ميده؟
كي؟
همين ديگه؟...راستي برایِ چي اينجوري ميشن؟
يعني تو نميدوني؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
گفتم: ببين چيكارش كردي؟
سر-اشُ به حالت دلخوري تكون داد .
يعني هيچچي؟
بابا عليرضا مثلاً تو آدم به اين لندهوري نميدوني؟...يه راهكاري چيزي پيش پام بذار ديگه؟
دستاشُ از كمرش برداشت.
ببين پيام...من حوصله ندارمها؟...يهوقت با من شوخي نكنه؟
نه بابا...خيلي باشخصيتاه...
از كجا ميدوني؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
ببين پيام...بزن از اون دست خيابون بريم...دوست ندارم كنارش باشيم...
نه اتفاقاً جالبه...خوب ببين چهكار ميكنه؟...واسه تو كه داستاننويسي جالبه.
پيام من اعصاب ندارم.
دستاشُ از كمرش برداشت.
خنديدم...نه يعني نخنديدم...دندونامُ وا كرده بودم...دنبال اوني كه تير ميكشيد ميگشتم.
دستاشُ كرد تو جيباش دنبال چيزي گشت.
ببين پيام...چند قدم بيشتر نمونده...يعني الان حواساش به ماهاست؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
يعني از تو دهناش ما رو ميبينه؟
ببين داره ميخنده؟
اونكه هميشه نيشاش بازه...حالام از گوشاش بههم ميخوره.
دستاشُ كرد تو جيباش دنبال چيزي گشت.
تخمه ميخوري؟
ببين...داره دست تكون ميده...
لااله الا الله...يعني ميگي چه جوابي بهش بدم؟
پيام...يه لگد گنده بزن در كوناش.
تخمه ميخوري؟
چي داره ميگه؟...
تو فقط مث من دست واسهش تكون بده.
برو بابا كه چي بشه؟
دستاش را برد تویِ پالتو...دنبال چيزي ميگشت.
تخمه ميخوري؟
از نظر تو فلسفهیِ اين كار چيه؟
چه فلسفهاي؟...تخمه ميخوري؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
داره زنگ ميزنه؟
اينجا رو...اينجا رو...
به جان خودم خودشه...
نه بابا...فكر كردم دارم اشتباه ميكنم.
آره...يعني نه...چه اشتباهي؟...خود خودشه...
تخمهها را ريخت تویِ جيباش...
بده من گوشيتُ؟
چيكار داري؟
ميخوام يه عكس كوچولو بگيرم.
بده من بابا...
به خدا خودشه...
چي كار به آبرویِ مردم داري؟
ولمون كن...چه ربطي داره؟
ببين داره ميره...اينقدر ضايع نيگا نكن.
با عصبانيت گوشي را در آورد... و داد به من.
خودت جواباشُ بده...
الو...سلام...تو منُ نميشناسي...اينُ ول كن...
بذار يه چيز باحال واسهت بگم...
اگه گفتي كي اينجاست؟
حدس بزن...
الان عزتالله انتظامي تو يكي از اين خرگوشها دم بستنيفروشي قر ميداد.
گفت: ببين عليرضا داره دستهاشُ تكون ميده...
پيام ميشناختاش...
پيام هر روز ميديدش.
گفتم: پيام ، ميشناسيش؟...
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش...
گفتم: پيام ، الان بهش نزديك بشيم فكر ميكني چي بگه؟...
دستاشُ از كمرش برداشت
و گفت: هان؟
فكر ميكني...دست تكون ميده؟
كي؟
همين ديگه؟...راستي برایِ چي اينجوري ميشن؟
يعني تو نميدوني؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
گفتم: ببين چيكارش كردي؟
سر-اشُ به حالت دلخوري تكون داد .
يعني هيچچي؟
بابا عليرضا مثلاً تو آدم به اين لندهوري نميدوني؟...يه راهكاري چيزي پيش پام بذار ديگه؟
دستاشُ از كمرش برداشت.
ببين پيام...من حوصله ندارمها؟...يهوقت با من شوخي نكنه؟
نه بابا...خيلي باشخصيتاه...
از كجا ميدوني؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
ببين پيام...بزن از اون دست خيابون بريم...دوست ندارم كنارش باشيم...
نه اتفاقاً جالبه...خوب ببين چهكار ميكنه؟...واسه تو كه داستاننويسي جالبه.
پيام من اعصاب ندارم.
دستاشُ از كمرش برداشت.
خنديدم...نه يعني نخنديدم...دندونامُ وا كرده بودم...دنبال اوني كه تير ميكشيد ميگشتم.
دستاشُ كرد تو جيباش دنبال چيزي گشت.
ببين پيام...چند قدم بيشتر نمونده...يعني الان حواساش به ماهاست؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
يعني از تو دهناش ما رو ميبينه؟
ببين داره ميخنده؟
اونكه هميشه نيشاش بازه...حالام از گوشاش بههم ميخوره.
دستاشُ كرد تو جيباش دنبال چيزي گشت.
تخمه ميخوري؟
ببين...داره دست تكون ميده...
لااله الا الله...يعني ميگي چه جوابي بهش بدم؟
پيام...يه لگد گنده بزن در كوناش.
تخمه ميخوري؟
چي داره ميگه؟...
تو فقط مث من دست واسهش تكون بده.
برو بابا كه چي بشه؟
دستاش را برد تویِ پالتو...دنبال چيزي ميگشت.
تخمه ميخوري؟
از نظر تو فلسفهیِ اين كار چيه؟
چه فلسفهاي؟...تخمه ميخوري؟
دستاشُ گذاشت جایِ كمرش.
داره زنگ ميزنه؟
اينجا رو...اينجا رو...
به جان خودم خودشه...
نه بابا...فكر كردم دارم اشتباه ميكنم.
آره...يعني نه...چه اشتباهي؟...خود خودشه...
تخمهها را ريخت تویِ جيباش...
بده من گوشيتُ؟
چيكار داري؟
ميخوام يه عكس كوچولو بگيرم.
بده من بابا...
به خدا خودشه...
چي كار به آبرویِ مردم داري؟
ولمون كن...چه ربطي داره؟
ببين داره ميره...اينقدر ضايع نيگا نكن.
با عصبانيت گوشي را در آورد... و داد به من.
خودت جواباشُ بده...
الو...سلام...تو منُ نميشناسي...اينُ ول كن...
بذار يه چيز باحال واسهت بگم...
اگه گفتي كي اينجاست؟
حدس بزن...
الان عزتالله انتظامي تو يكي از اين خرگوشها دم بستنيفروشي قر ميداد.