كوليبازي يا كوليزيستي معضل هماينجاست
الان دو روز است لب به غذا نزدهام...دارم حاجتام را ادا ميکنم...ميخواهم به درد آموخته شوم...ميخواهم زجر را در وجودم نهادينه کنم...بدکردار حتماً بايد يکنفر را شاهد بگيرم تا مطلب برایِ ذهن آشفته و شُله-شفتهام جا بيافتد.
( شله همآن آش است و شفته اگر در بيايد يعني چيزي مثل گِل ورماليده...اگر مانند من بهترين جا سربازي بوده باشيد از اين شله-شفتهها بايد خورده باشيد...اگر بانویِ صفر کيلومتر هستيد که به بزرگی ِخودتان ببخشيد.)
حس ميکنم شاهنامه هيچگاه پاياني ندارد...بله دوست من...پرندهگان کوچيدند و عليرضا ماند و حوض ماهيهايي که توياش از بيآبي باله باله ميشوند و رويایِ اقيانوس آرام را ميبينند...اقيانوسي که از عظمتاش آرام است...آنقدر بزرگ است که خروشاش را کسي نميبيند...آشوب دروناش را نميبيند...ماهيهایِ من توان ماهي سياه کوچولو را ندارند...يا آنقدر خنگ نيستند که فريب ماهيخوار را بخورند و ميهمان کيسهیِ دهاناش شوند تا به مدينه فاضلهشان بروند...ايکاش رقص باله با باله باله شدن ماهی ِبيآب يکي بود...ايکاش ميتوانستم آشفتهگي را به رقص در آورم...آنوقت ميفهميدم در کدام نقطه...در کجایِ اين دايره هستم...رقصهایِ مرا ديدهاي؟...
گاهي دلام برایِ خدا خيلي ميسوزد...طفلي راويان اخبارش را ديدهاي؟...يکبار تو ميشود...يکبار به خودش ما خطاب ميکند و مخ پوسيدهیِ مفسران بايد حواله دهند به کاتباناش...همآنان که ميخوانيم فرشته...يکبار هم او ميشود...از خودش فاصله ميگيرد...خدایِ قرآن را ميگويم...کاري به محتوا ندارم...يعني سالهاست که محتوا با من کاري ندارد...اما خدا نميدانم چهرا هرچه زور داشته سر اين اعراب خالي کردهاست...هرچه کلهمعلق بودهاست زدهاست تا پوز معلقات سبعه را بزند...همآن اشعار نمونه...همآن هفت غزل معروف عرب جاهلي که بر ديوار کعبه معلق و آويخته بودند...
دوست من non-fiction گفتي و کردي کبابام...مگر از من تا بهحال چيزي جز non-fiction ديدهاي؟...من مدتهاست رابطهام را با داستان بههم زدهام...وقتي فهميدم plot مانند جغجغه سرگرمي دارد رهاياش کردم...اما دوست من مگر در مملکت ما چيزي از non-fiction ميفهمند؟...ما هنوز اندر خم معنا هستيم...هنوز نتوانستهايم اين کلمات بيشوهر مانده را به سر-و-سامان برسانيم...
رفتهايم سراغ کوندرايي که ميخواهد اين آخر عمري يک دم در موطناش آرام بگيرد و سر-اش را رویِ کجکولاش بنهد و آرام بميرد...ميخواهد non-fiction بميرد...
راستي گفته بودم برایِ من کلمه مانند زن بيشوهر است که گاهي از او فاحشهگي ميخواهند؟...گاه او را دلالي ميکنند؟...گفته بودم کلمه برایِ من کلمه است و بس؟...دوست مترجمام...دوست عزيز و آنقدر فرهيخته كه زبانام لال ميشود وقتي تا يك كلمه از قلم من جاري ميشود تا تهاش را ميروي...واقعاً حيرتا بر اينهمه دانش و فهم شما...اجازه بدهيد به احترام شما هميشه سر بر پايين افكنم...وقتي نامي از تريسترام شندي آوردي ماندم چه بنويسم؟...نميدانم يادت هست که چهرا اينقدر به روايت حساسيت دارم؟...روايت برایِ من دقيقاً همآن narrative است...و برایِ رسيدن به non-fiction چند خان را بايد ميآزمودم...نخست رُست ( معمول است مينويسيم رُس...اما ريشهیِ رستن و رشد كردن بايد رست باشد) plot را كشيدم...بعد رفتم سراغ قصه...همآن قص-قص است...پاره پاره است...بعد رفتم سراغ روايت...روايت مانند نيئوكلاسيسيم ميماند...عصر بازگشت است...Renaissance است.يك نوزايي بود...بعد گشيده شدم سمت non-fiction...كه خلص خلوص است...يك تاريخچه است كه تمام آنها را در خود نهان دارد...
آن اوايل که هوس نويسندهگي داشتم يک کتاب از يادداشتهایِ سيد مرتضا ميخواندم...دوست ندارم نام کامل سيد مرتضا را بنويسم و خانهام از نامحرمان سرازير شود...در آنجا تنها نکتهاي که با زبان محيالدين به خوردم داد و پذيرفتماش تا به امروز ، اين بوده است که ترجمه کردن مکتبها درست نيست...بگذاريم تویِ همآن ايسمهاشان بپوسند و بميرند...اما او تعريف ارزشي داشت...من دنبال حيات بودم نه مانند او به مرگ بيانديشم...معتقد بودم مكاتب هيچگاه نمردهاند...مانند صوت جاودانهاند و در منطقهاي ناشناخته حيات دارند...سيد مرتضا سویِ قلماش را ميگرداند سمت اباحهگري...اما من اين کلام فرديدياش را به نفع تعريف خودم مصادره کردم...گفتم کلمه روح دارد...نبايد زخمياش کرد خاصه کلماتي که سابقهاي اساتيري دارند...روايت هم از آن کلمات قدسيست که رویِ آن حسابي تعصب دارم...مگر در قرآن چيزي غير از non-fiction ميبيني؟...در non-fiction يک روحيهیِ بوهمي ( چهقدر از اين فارسيشده متنفرم...بايد مينوشتم : کوليزيستي و نه كوليبازي) داريم که من سخت عاشقاش هستم...باور کن...و عاشق انسانهایِ paranoid مانند خودم هستند...عجبا كه آنقدر عاشق gypsy هایِ اسپانيا...كشور آفتاب هستم...ببخشيد اگر من جعرافيایِ خودم را ميسازم...ببخشيد اگر الجزاير مورسو و كامو همآن اسپانيایِ معشوقهیِ من است...كشور كوليها...كشور لوركا...كشور بونوئل...كشور دالي...عجبا كه آنقدر «كنتس پابرهنه»...آن بانویِ كوليوش...كه نقشاش را «اوا گاردنر» اساتيري بازي ميكرد اينقدر ديوانهام ميكند...
دوستان ميگويند من زيادي حساسام...يک دليل بيشتر ندارد...با شهامت ميگويم: يک پارانويایِ دوستداشتني از بچهگي با من بودهاست...يک مدت در بچهگي گمان ميکردم به من تجاوز شدهاست...بعدها تجاوز بخشي از وجودم شد...من عاشق تمام نويسندهگان پارانوييد هستم...R.Brautigan...Philip k.Dick ...عاشق كافكا شدم... آن نويسندهیِ بانويي هم که نوشته بودي نميشناسم (ناماش را نميآورم چون به گمانام اولينکس که در ايران از ايشان ترجمه کردهاست خودت باشي)... بدبختانه با اينکه ترجمهاش را از خودتان ديدهام و جايي save کردهام...هنوز نخواندهام...
ميدانيد؟...خيلي دلام ميخواست اين کلمات را بسامان بنويسم...دستکم حس صورتام را وقتي اداشان ميکنم را هم ميديديد...باور کنيد...امروز به دوست بسيار عزيزي هماين يکي دو ساعت پيش بود که نوشتم فرنگيها الکي چيزي جزو ادبياتشان نميشود...وقتي ميگويند face-to-face بيخود نيست...mimic ، حفرههایِ کلمات را پر ميکند...من اين بازیِ چشمان و زبان را دوست دارم...دوست دارم وقتي کلمهاي را ادا ميکنند حرکات چشمان را هم دنبال کنم...اين بوطيقا نشدهگي...اين رهابودن را هميشه دوست داشتهام...
يک راز کوچک خدمتات عرض کنم و پاسخ نامهیِ مهرآميزت را ختم به خير کنم:
من هميشه Non-fiction زيستهام... و سه چيز در من هميشه release است...از من منتشر ميشود...از من متبادر ميشود...خواهي نخواهي:
درخت نخل...اقيانوس...ماهي...
همهشان حساساند...همهشان مرگ دردناکاي دارند...همهشان تنها هستند...و همهشان بزرگ و استوار هستند...و از همه مهمتر همهشان non-fiction-اند...
عجبا...حالا تو بگو...با اين پراكندهگيها آيا باز هم هنوز پرندهاي دارد ميكوچد؟...
( شله همآن آش است و شفته اگر در بيايد يعني چيزي مثل گِل ورماليده...اگر مانند من بهترين جا سربازي بوده باشيد از اين شله-شفتهها بايد خورده باشيد...اگر بانویِ صفر کيلومتر هستيد که به بزرگی ِخودتان ببخشيد.)
حس ميکنم شاهنامه هيچگاه پاياني ندارد...بله دوست من...پرندهگان کوچيدند و عليرضا ماند و حوض ماهيهايي که توياش از بيآبي باله باله ميشوند و رويایِ اقيانوس آرام را ميبينند...اقيانوسي که از عظمتاش آرام است...آنقدر بزرگ است که خروشاش را کسي نميبيند...آشوب دروناش را نميبيند...ماهيهایِ من توان ماهي سياه کوچولو را ندارند...يا آنقدر خنگ نيستند که فريب ماهيخوار را بخورند و ميهمان کيسهیِ دهاناش شوند تا به مدينه فاضلهشان بروند...ايکاش رقص باله با باله باله شدن ماهی ِبيآب يکي بود...ايکاش ميتوانستم آشفتهگي را به رقص در آورم...آنوقت ميفهميدم در کدام نقطه...در کجایِ اين دايره هستم...رقصهایِ مرا ديدهاي؟...
گاهي دلام برایِ خدا خيلي ميسوزد...طفلي راويان اخبارش را ديدهاي؟...يکبار تو ميشود...يکبار به خودش ما خطاب ميکند و مخ پوسيدهیِ مفسران بايد حواله دهند به کاتباناش...همآنان که ميخوانيم فرشته...يکبار هم او ميشود...از خودش فاصله ميگيرد...خدایِ قرآن را ميگويم...کاري به محتوا ندارم...يعني سالهاست که محتوا با من کاري ندارد...اما خدا نميدانم چهرا هرچه زور داشته سر اين اعراب خالي کردهاست...هرچه کلهمعلق بودهاست زدهاست تا پوز معلقات سبعه را بزند...همآن اشعار نمونه...همآن هفت غزل معروف عرب جاهلي که بر ديوار کعبه معلق و آويخته بودند...
دوست من non-fiction گفتي و کردي کبابام...مگر از من تا بهحال چيزي جز non-fiction ديدهاي؟...من مدتهاست رابطهام را با داستان بههم زدهام...وقتي فهميدم plot مانند جغجغه سرگرمي دارد رهاياش کردم...اما دوست من مگر در مملکت ما چيزي از non-fiction ميفهمند؟...ما هنوز اندر خم معنا هستيم...هنوز نتوانستهايم اين کلمات بيشوهر مانده را به سر-و-سامان برسانيم...
رفتهايم سراغ کوندرايي که ميخواهد اين آخر عمري يک دم در موطناش آرام بگيرد و سر-اش را رویِ کجکولاش بنهد و آرام بميرد...ميخواهد non-fiction بميرد...
راستي گفته بودم برایِ من کلمه مانند زن بيشوهر است که گاهي از او فاحشهگي ميخواهند؟...گاه او را دلالي ميکنند؟...گفته بودم کلمه برایِ من کلمه است و بس؟...دوست مترجمام...دوست عزيز و آنقدر فرهيخته كه زبانام لال ميشود وقتي تا يك كلمه از قلم من جاري ميشود تا تهاش را ميروي...واقعاً حيرتا بر اينهمه دانش و فهم شما...اجازه بدهيد به احترام شما هميشه سر بر پايين افكنم...وقتي نامي از تريسترام شندي آوردي ماندم چه بنويسم؟...نميدانم يادت هست که چهرا اينقدر به روايت حساسيت دارم؟...روايت برایِ من دقيقاً همآن narrative است...و برایِ رسيدن به non-fiction چند خان را بايد ميآزمودم...نخست رُست ( معمول است مينويسيم رُس...اما ريشهیِ رستن و رشد كردن بايد رست باشد) plot را كشيدم...بعد رفتم سراغ قصه...همآن قص-قص است...پاره پاره است...بعد رفتم سراغ روايت...روايت مانند نيئوكلاسيسيم ميماند...عصر بازگشت است...Renaissance است.يك نوزايي بود...بعد گشيده شدم سمت non-fiction...كه خلص خلوص است...يك تاريخچه است كه تمام آنها را در خود نهان دارد...
آن اوايل که هوس نويسندهگي داشتم يک کتاب از يادداشتهایِ سيد مرتضا ميخواندم...دوست ندارم نام کامل سيد مرتضا را بنويسم و خانهام از نامحرمان سرازير شود...در آنجا تنها نکتهاي که با زبان محيالدين به خوردم داد و پذيرفتماش تا به امروز ، اين بوده است که ترجمه کردن مکتبها درست نيست...بگذاريم تویِ همآن ايسمهاشان بپوسند و بميرند...اما او تعريف ارزشي داشت...من دنبال حيات بودم نه مانند او به مرگ بيانديشم...معتقد بودم مكاتب هيچگاه نمردهاند...مانند صوت جاودانهاند و در منطقهاي ناشناخته حيات دارند...سيد مرتضا سویِ قلماش را ميگرداند سمت اباحهگري...اما من اين کلام فرديدياش را به نفع تعريف خودم مصادره کردم...گفتم کلمه روح دارد...نبايد زخمياش کرد خاصه کلماتي که سابقهاي اساتيري دارند...روايت هم از آن کلمات قدسيست که رویِ آن حسابي تعصب دارم...مگر در قرآن چيزي غير از non-fiction ميبيني؟...در non-fiction يک روحيهیِ بوهمي ( چهقدر از اين فارسيشده متنفرم...بايد مينوشتم : کوليزيستي و نه كوليبازي) داريم که من سخت عاشقاش هستم...باور کن...و عاشق انسانهایِ paranoid مانند خودم هستند...عجبا كه آنقدر عاشق gypsy هایِ اسپانيا...كشور آفتاب هستم...ببخشيد اگر من جعرافيایِ خودم را ميسازم...ببخشيد اگر الجزاير مورسو و كامو همآن اسپانيایِ معشوقهیِ من است...كشور كوليها...كشور لوركا...كشور بونوئل...كشور دالي...عجبا كه آنقدر «كنتس پابرهنه»...آن بانویِ كوليوش...كه نقشاش را «اوا گاردنر» اساتيري بازي ميكرد اينقدر ديوانهام ميكند...
دوستان ميگويند من زيادي حساسام...يک دليل بيشتر ندارد...با شهامت ميگويم: يک پارانويایِ دوستداشتني از بچهگي با من بودهاست...يک مدت در بچهگي گمان ميکردم به من تجاوز شدهاست...بعدها تجاوز بخشي از وجودم شد...من عاشق تمام نويسندهگان پارانوييد هستم...R.Brautigan...Philip k.Dick ...عاشق كافكا شدم... آن نويسندهیِ بانويي هم که نوشته بودي نميشناسم (ناماش را نميآورم چون به گمانام اولينکس که در ايران از ايشان ترجمه کردهاست خودت باشي)... بدبختانه با اينکه ترجمهاش را از خودتان ديدهام و جايي save کردهام...هنوز نخواندهام...
ميدانيد؟...خيلي دلام ميخواست اين کلمات را بسامان بنويسم...دستکم حس صورتام را وقتي اداشان ميکنم را هم ميديديد...باور کنيد...امروز به دوست بسيار عزيزي هماين يکي دو ساعت پيش بود که نوشتم فرنگيها الکي چيزي جزو ادبياتشان نميشود...وقتي ميگويند face-to-face بيخود نيست...mimic ، حفرههایِ کلمات را پر ميکند...من اين بازیِ چشمان و زبان را دوست دارم...دوست دارم وقتي کلمهاي را ادا ميکنند حرکات چشمان را هم دنبال کنم...اين بوطيقا نشدهگي...اين رهابودن را هميشه دوست داشتهام...
يک راز کوچک خدمتات عرض کنم و پاسخ نامهیِ مهرآميزت را ختم به خير کنم:
من هميشه Non-fiction زيستهام... و سه چيز در من هميشه release است...از من منتشر ميشود...از من متبادر ميشود...خواهي نخواهي:
درخت نخل...اقيانوس...ماهي...
همهشان حساساند...همهشان مرگ دردناکاي دارند...همهشان تنها هستند...و همهشان بزرگ و استوار هستند...و از همه مهمتر همهشان non-fiction-اند...
عجبا...حالا تو بگو...با اين پراكندهگيها آيا باز هم هنوز پرندهاي دارد ميكوچد؟...