سياهنمايي ممنوع...چند قدم ديگر معلوم ميشود
ميکروفون دست راننده:
ـــ خانوم ! کرايهیِ دونفرُ حساب کنم؟
ـــ گفتن داشت آقا؟
ـــ نه خواهر ، هماين الکي واسه خودم گفتم.
[ راننده ، آقایِ راوي را در آينه ميپايد که خودش را سخت به درب چسبانده تا کمي بتواند راحت نفس بکشد.معلوم است آقایِ راوي درست نميتواند نفس بکشد.از آينه آهسته يک ابرویِ پرسشاي و حرفهاي ميپراند.اما از آقایِ راوي با ناشيگري که هنوز دستاش تویِ جيباش پی ِچيزي ميگردد پاسخ ميشنود :ميبينيکه؟ خانوم مربوطه هم که بهظاهر و ابدا ارواح شکم گندهاش متوجه نشدهاند.ببخشيد آقایِ راوي اجازه دارد از اصطلاح «ارواح شکم گندهاش» را استفاده کند؟ راستاش اين آقایِ راوي زياد دوست ندارد بيطرف هم باشد.چون هرچه باشد يک خانوم خيکي جایِ سهنفر را قشنگ پر کردهاست و تازه ميخواهد کرايهیِ دونفر را بدهد.دو مرد جلويي لالاند و با اشاره سر-و-کله ميزنند.آندو هم تنگ هم چسبيدهاند.ببخشيد اينطور مينويسم.نميدانم شما که اين داستان را ميخوانيد.در کجا ميخوانيد و کي؟ شايد تا زمانيکه ميخوانيد اينکه دونفر مسافر کنار راننده بنشينند بهطور کامل ممنوع شده باشد.فعلاً که در شهر داستانی ِآقایِ راوي منطق خود را دارد.]
ـــ خانوم ! کرايهیِ دونفرُ حساب کنم؟
ـــ گفتن داشت آقا؟
ـــ نه خواهر ، هماين الکي واسه خودم گفتم.
[ راننده ، آقایِ راوي را در آينه ميپايد که خودش را سخت به درب چسبانده تا کمي بتواند راحت نفس بکشد.معلوم است آقایِ راوي درست نميتواند نفس بکشد.از آينه آهسته يک ابرویِ پرسشاي و حرفهاي ميپراند.اما از آقایِ راوي با ناشيگري که هنوز دستاش تویِ جيباش پی ِچيزي ميگردد پاسخ ميشنود :ميبينيکه؟ خانوم مربوطه هم که بهظاهر و ابدا ارواح شکم گندهاش متوجه نشدهاند.ببخشيد آقایِ راوي اجازه دارد از اصطلاح «ارواح شکم گندهاش» را استفاده کند؟ راستاش اين آقایِ راوي زياد دوست ندارد بيطرف هم باشد.چون هرچه باشد يک خانوم خيکي جایِ سهنفر را قشنگ پر کردهاست و تازه ميخواهد کرايهیِ دونفر را بدهد.دو مرد جلويي لالاند و با اشاره سر-و-کله ميزنند.آندو هم تنگ هم چسبيدهاند.ببخشيد اينطور مينويسم.نميدانم شما که اين داستان را ميخوانيد.در کجا ميخوانيد و کي؟ شايد تا زمانيکه ميخوانيد اينکه دونفر مسافر کنار راننده بنشينند بهطور کامل ممنوع شده باشد.فعلاً که در شهر داستانی ِآقایِ راوي منطق خود را دارد.]
ـــ ببخشيد از وقتي اين دور-برگردونُ گذاشتن جاتون بازتر نشده؟
[ چشمک راننده از تویِ آينه و اشاره به غنچهخانوم.هنوز آقایِ راوي بيطرف نيست.خيلي هم بيجنبه است و تکه هم گهگاه ميپراند.]
ـــ چهرا آقاجون...خدا خيرش بده شهردارُ...يه کار خير تو عمرش کرد...اما آقا چه فايده؟...اين فلکه رو هم برميداشتن بهتر بود...
ـــ اي بابا هرچي دور زدنه حال آدمُ ميگيره.
ـــ آي گفتي.
[ چه فکر کردهايد؟ آقایِ راوي خوب يادش مانده است ، دستاناش را که به سختي در جيب مبارک ميگرداند را به اينزوديها در داستان رها نکند. بله بالاخره با سلام و صلوات خودنويساش را بيرون ميکشد.و البته با فشار دندان بر رویِ جگر ميخواهد توکاش را فرو کند به پهلویِ غنچهخانوم.]
ـــ اي واي ديدي چي شد؟
ـــ هان؟...تصادف شده؟
ـــ نه...اصلاً ياد نمازجمعه نبودم...راهُ بستهن...حالا چه کنيم؟
[ اجازه هست برويم درون فکر غنچه خانوم و حدسهايي دربارهیِ او بزنيم؟ مثلاً اينکه آيا عجلهاي دارد يا نه؟ که اگر ندارد خبر مرگاش پياده شود ديگر؟ دارد كمكم حوصلهیِ آقایِ راوي را سر ميبرد.]
ـــ چيزي فرمودين؟
ـــ بنده؟
ـــ نه...خانوم سووالي داشتن؟
[ آ قربان دهناش.خوب فهميدم منظورش را.طفلي به فکر من است.ميخواهد پيادهاش کند.ميخواهد دودر-اش کند.اما غنچه خانوم فقط يک کم خودش را جا-به-جا ميکند که چشم هيچ گرگ مفلوکاي مانند من بد نبيند.بویِ عرق است که به هوا ميرود.فقط پنجاه شصت کيلو هر دانه از پستانهاياش وزن بايد داشته باشد.]
ـــ آقا قربونات من پياده ميشم.
....................................................
ميکروفون دست مسافر 2:
مسافر 1 : مسيرتون تا کجاس؟
راننده: قربونات...ميبينيکه؟
مسافر 1 : چيُ ؟
راننده: ساعت دو شده...بايد برم يه کوفتي بخورم يا نه؟...انگشتهایِ پام ديگه حس ندارن بسکه پاهام رو پدال بوده.
مسافر 2 : ممنون پياده ميشم...چهقدر شد؟...
راننده: کجا سوار شُديد؟
مسافر 2 : معذرت ميخوام بچهیِ اينجاها نيستم...فکر کنم دم اون داروخانه شبانهروزيه بود.
راننده: هان... قابلي نداره؟
مسافر 2 : ممنون.
راننده: هرچي دادي.
مسافر 2 : دويست خوبه؟
راننده: اينهمه راه دويست؟...هميشه اينقدر مهربون ميشي؟
مسافر 2 : هوه...مگه چهخبر شده؟...دو قدم راه...من هميشه اين مسيرمه؟
راننده: چي فرمودين جناب غريبه؟...اول برو يادت بيار چي قبلاش گفتي ؟
مسافر 2 : شوما هم يادتون بيارين چي گفتين قبلاش که دارين اينطور ميگين بعدش؟
راننده: چي گفتم مثلاً؟
مسافر 2 : اولاش که گفتي قابلي نداره...خب معلوم بود تعارفه...بعد گفتي هرچي که دادي...
راننده: گم شو پايين ببينم بابا...تو هنوز آداب معاشرت ياد نگرفتهاي...برو ريدم به اين پولي که ميخواي بدي...کرايهات هم هان هان...جر دادم تا حاليت بشه همون دويست تومنات نخواستم...از شما به ما رسيد...
مسافر 1: اي آقا...صلوات بفرستين..زشته به خدا.
[ چه فکر کردهايد؟...آقایِ راوي دو ساعت است تویِ خودش فرو رفتهاست و دارد بهخاطر جوهري که خودنويساش پس دادهاست و ريدهاست به جيب پيرهناش غصه ميخورد.فکر نکنيد که شخصيت او در داستان ول شده است به امان خدا؟ مثلاً قرار بودهاست حواساش به اين دعواها نباشد.]
راننده: گم شو...
مسافر 2 : از دستات شکايت که کردم ، حاليت ميشه...فعلاً جواباتُ نميدم.
راننده: برو آقایِ يکدستي...برو آقایِ اينکاره...من خودم پرندهفروشي دارم...تو ؟...تو ميخواي؟ تا ديروز به اقيانوس ميگفتي آقا يونس!
مسافر 1 : برو آقا...برو آقا من کرايهتونُ ميدم...برو آقایِ راننده به خدا ديرمون شد.
آقایِ راوي ناگهان نطقاش گل ميکند:
ـــ ببخشيد از وقتي اين دور-برگردونُ گذاشتن جاتون بازتر نشده؟
...............................................
ميکروفون دست مسافر 1 :
ـــ ببخشيد تا ترمينال چهقدر ميگيري؟
ـــ دو تومن...
ـــ عيبي نداره...پس خواهشاً تندتر برويد.
[ آقایِ راوي ناگهان سر-اش را از رویِ خودنويساي که با آن ور ميرود به سویِ مسافر 1 کنجکاو بالا ميگيرد.نپرسيد که آقایِ راوي از دست اين تنوينهایِ تخمي-تخيلي دلاش حسابي خون است.آره جانام.يادش بياندازيد حتماً از دست اين تنوينها برود يک حجامتاي ، چيزي بکند.]
ـــ ببخشيد قربان...واقعاً شرمنده...ميشه پياده بشيد؟
ـــ چون مسافر دربستي خورده بهتون؟
ـــ شرمندهها؟
ـــ نه قربان ما عادت داريم...اشکالي نداره...لااقل منُ تا سر ميدون برسون...بعدش يه گُهاي ميخورم.
[ مسافر 1که معلوم است دارد حالت شرمندهها را تمرين ميکند و هيچ هم با تبختر ِگُهاش جور درنميآيد ، تا ميخواهد لب بجنباند آقایِ راوي ميكروفون را ميگيرد. ]
ـــ ببخشيد از وقتي اين دور-برگردونُ گذاشتن جاتون بازتر نشده؟
ـــ اي بابا...چهرا...چه فايده؟...اول بايد يه بمب بذارن تو اون خيابون اصليه خيال همه رو راحت کنن.
ـــ چهرا؟
ـــ آخه کدوم آدم کسمشنگاي مث اين راهنماييرانندهگی ِشهرمون...با اين ميدون ِمث ِکير خر-اش...ميآد سر ِگردنهش چراغقرمز هم ميذاره...
ـــ اي آقا کير که درازه...دنبال يه چيز گِرد بگرديد.
ـــ نه شوما خودت بفرما...ببخشيد خودکار ميخواييد ، بدمها؟...
ـــ نه...فکر کنم از جوهرشه...جوهرهایِ ايراني پُر ِنخاله داره...توکاش هي گير ميکنه.
ـــ گُل گفتي...اين بهمن کوچيکها هستن...بعضيهاشون اصلاً کام نميدن...اونها نخاله دارن...اصلاً همهمون نخالهايم...يعني ريدم از اون بالا بالاهه تا اون پايين پايينه كه خودم باشم...از دم...با اين جنساشون...با اين طرحهاشون...کي گفته ايراني يعني...لاالهالا الله...
......................................................
ميکروفون دست آقایِ راوي:
ـــ خب ميگفتيد؟
ـــ آره ديگه...پيش پایِ شما از شما چه پنهون يه مشتري شيرين خورد به پُستام...چندتا قوطي سوهون واسه اين مغازههایِ تو جاده اصفهون بردم...نرسيده يه دربستي ديگه خورد...بگو کجا؟...سمت غرب...از شمال شرق کوبيدم رفتم جنوب غرب ِشهر...بگو چي بردم؟...دويست-سيصد تا روزنومه بود...برگشتنه يه چندتا نون فانتزي بود بايد ميرسوندم در يكي دو تا مغازهها پخشي...يه چرخي زدم...جات خالي يكي دو تا خانوم خوشگل جا-به-جا كردم و با يکي از اينجغله تازهکارها دور از جون شما از اينا كه تازه تاکسيدار شدن...با يکي از اين گوسالهها گلآويز شدهم...خلاصه سرتُ درد نيارم...جنسمون كمپلت جور شد ...داشتم ميرفتم سمت خونه...که...بيا ديگه...خودت ببين...ببين چندبار شمارهیِ منزل افتاده رو گوشيم...خانوم-بچهها من نباشم شام نميخورن...هيچچي ديگه زد و قسمت شما شديم...ميبخشيدها؟...داريد حرفایِ ما رو مينويسيد؟...مأمور پأمور که نيستيد؟
ـــ نه بابا...من فقط آقایِ راوي هستم.
ـــ چيچياوي؟
ـــ هيچچي شوخي کردم.
ـــ حالا هدفتون چيه؟...البته فضوليهها؟
ـــ از چي؟
ـــ از اينکه گفتيد فقط اين وقت شب تو خيابونا بگردونمتون؟..توريست كه نيستي؟...آخه به سر-و-وضعات نميآد.
ـــ هيچچي...فقط واسه اينکه شبام حسابي شب بشه...حسابي اين خودنويس هم از رو ببرم.
ـــ من که بيلميرم...شوما نويسندهاين؟
ـــ از لُپایِ گـُليام فهميدي؟
ـــ اي آقا مگه گفتم دهاتي؟
ـــ آخه جماعت نويسنده دهاتيان...
ـــ دور از جون...
ـــ بيخيال فقط شوما منُ هماون يه ساعت بگردون...هرجا هم خواستي برو...هرجا عشقات کشيد ببر...اصلاً ببر منُ بيرون از شهر...گم-و-گو-ام كن.
ـــ که چي بشه؟...
ـــ هيچچي نشه...اصلاً تو اين يه ساعت برو شام بخور. من هم تو ماشين ميشينم.
ـــ آهان از اون لحاظ...
ـــ آره...من فدایِ «از اون لحاظ» گفتنات...
ـــ معلومه اهل دل هم هستي...
ـــ چهجور هم...فقط از جيگر بدم ميآد...به دهنام تلخي ميزنه...
ـــ خب يه کم تلخ که هست...
ـــ ببخشيد از وقتي اين دور-برگردونُ گذاشتن جاتون بازتر نشده؟
ـــ والله...چه عرض کنم...بد که نشده...دستشون درد نکنه...ولي ايشالا از ته هم قطع بشه...
ـــ چهرا؟
ـــ از دست اين برگهها...ببين خودت ديگه...تو داشبوردم پرخ از اينها...هان هان...ببين.
ـــ اينه مشكلي نيست اگه نميخوايشون ميتوني بدي من پشتشون بنويسم...
ـــ كه از ليلي-مجنون بنويسي...يا از بدبختی ِاين بني هندل؟
ـــ نه...قشنگترين متن رو...
ـــ مثلا چه متناي؟...متن طلاقنومه؟
ـــ اينُ...خوب گوش کن:
« احساس ميکنم از وقتي اين دوربرگردان را احداث كردند ، هيچوقت برایِ بازگشت دير نيست.»
قربون آقا...من هماين بغل پياده ميشم...
ـــ ما که چيزي نفهميديم...هنوز يه ساعت نشدهها؟
ـــ عيب نداره...خودنويس من راه افتاد.