هيچ دوست ندارم آدم جزو ارثيه بشود. يادم نميرود از وقتي جان لنون مرد يوکو اونو ماتَرَک او شد...البته بانویِ آوانگارد ما اين حق را داشتهاند لابد؟...اما کالا شدن يک انسان خيلي چندشآور است.
.
.
.
تنشاي که اينروزها ميان ورثهیِ شاملو با هم است و كشيده شدنشان به حوزهیِ عمومي بيشتر چندشناکاست...چون بدبختانه يک صفت مزخرف اينجا صاف تویِ چشم ميخورد و آنهم حقوق ملت است. ملتاي که در زمان خلق تنها بهانهیِ خلق اثر بودهاند و بس. كه كم بهانهاي هم نبودهاست ظاهرااً؟
.
.
.
آيدا معتاد شدهاست. مهم است؟ چهرا کسي در سامان دادن کتاب کوچه او را ياري نميدهد؟...شايد چون كوچهها پر از كتاباند؟...آيا مهم است؟...نميدانيم چيزي...فقط حدسهايي داريم...اما آنچيزهايي آزارندهاند که بویِ مردهريگ دارند. آيدا آيا اونویِ ثاني ميشود؟
.
.
.
عسگر (ع.) پاشايي را مانند ذوالفقار ِعلي همراه با شاملو بدجور ميشناختيم...چهرا؟
.
.
.
بالاخره نفهميديم سايهبان خوب است يا نه؟...اگر خوب است چهرا برخي اوقات بدجور از زير سايه بودن متنفريم؟
.
.
.
يکي از نقاشيهایِ پل گوگن را هنرشناساي از درب يک مرغداري بيرون کشيد.
.
.
.
صحنهیِ پايانی ِفيلم train آنچنان بر مغزم چسبيدهاست که هاج ماندن برت لانکستر را نميتوانم فراموش کني...سمت راست قطار جنازههاييست که برایِ زنده نگاه داشتن آثار ِدست ِهمآن يکزمان زندهها ، حالا کشته شدهاند...و يکسو آثار بيروح و بستهبنديشدهیِ يكزمان مردهها که قرار بود به فرمان ارتش نازي سوازنده و معدوم شوند و اما يك جوهري...يك هنرشناس تيز آلماني برایِ كلكسيون شخصياش ميخواهد.
.
.
.
فراموشام نميشود زماني سپانلویِ نازنين در واکنش به ذوب و معدوم شدن آن لوح ِطلایِ هخامنشي توسط يك موزهدار در موزهیِ ملي !!! فرمودند مرحبا بر فرنگيان که آثار ما را ميدزدند...دستکم سالم نگاه ميدارندشان.
.
.
.
چندين فرمان و علامت...پيغام...از بشر...به گسترهیِ بيانتهایِ نهايتدار ِ کيهاني فرستادند تا آيندهگان...تا حياتهایِ ديگر در آينده...بدانند ما هم بودهايم. واقعاً بودهايم؟
.
.
.
بقعههايي که برجاي ميمانند...خود ِگورهایِ چه سنگدار و چه بيسنگ يعني نشانگذاري شدهاند و با زبان بيزبان فرياد ميزنيم بابا ما هم بودهايمها؟...نبودهايم؟
.
.
.
احساس روباهاي را دارم که در دشتاي يكدست سپيدپوش و بينهايت سرد در تلهاي گير افتادهاست و آرام-آرام و سر ِصبر دارد مچ دستاش را با نيش دندان قطع ميکند تا از تله برهد...اما به کجا؟...يک دست سپيد پوش...يکدست سپيدي از هيچ...چهقدر اينخانه را اينروزها دوست دارم!...جنس اين آرامش را دوست دارم...آرامشي که آرامش نيست...يک خلسه است...ساحت ِ ديگريست که مانند خميرگيران نانبا، دارم حالاش را ميبرم. يک transition يا Trance است.
.
.
.
تا حالا ساعت طلايتان تویِ خلا افتادهاست و تا آرنج تویِ گه فرو بردهايد تا معنایِ ارزش نهادن را دريابيد؟...هان؟...ببخشيد نميدانستم شما ميانهاي با طلا نداريد...
.
.
.
«طلایِ احمقها» را هيچگاه يادم نميرود. تویِ فيلم گنجهایِ سيهرامادره...اين نام را بابایِ خوشمزهیِ جان هيوستون ( والتر) به همفري بوگارت تشنهیِ رسيدن به رگههایِ ناب طلا كه به گماناش رسيده بود به آنها ميگفت...راستي طلایِ عاقلان چه شكليست؟
.
.
.
راستي سرزمين Eldorado چهرا افسانهايست؟