وقتي آينه موج برميدارد
عذابام نده...فقط يکبار...محض رضایِ هماوکه آنقدر دوستاش داري...محض خاطر عشقاي که به من نداري...فقط يکبار...تنها يکبار...بهخاطر آنهمه شب که به يادت نوشتم و خط زدم...خط زدم و نوشتم... نوشتم و خط زدم ...خط زدم و نوشتم...بهخاطر تمام آنهمه نگفتنات...آنهمه ننوشتنام...محض تمام نفرتاي که در چشمانات از من موج ميزند...بيا و بزرگواري کن و يکبار هم که شده...فريبام بده...بيا و دروغي بگو دوستات دارم... عذابام نده...فقط يکبار...بهخدا بعدش ميروم و برایِ هميشه گم ميشوم...بگذار يکبار حس کنم يکي که دوستاش داشتم ، دوستام داشت.
مرد سلماني نجواهاياش را ميشنيد.ناگهان تيغ سلماني خط گردناش را زخم انداخت.انگار نه انگار.حالتي نشان نداد.حتا نگذاشت تا مرد سلماني که دستپاچه شده بود پنبه بر زخماش بنهد.با لبان لرزان غريد:
ــ کار خودتُ کردي؟
ــ آقا گفتم که شرمنده...نميدونم چهرا از صبح تا حالا چندبار دستام يکهو ميلرزه؟...بذار تو رو خدا پاک کنم.
هماينطور آرام آرام بغضاش ميشکست و هايهاي ميگريست.داد زد:
کار خودتُ کردي؟...
مرد سلماني مضطرب مانده بود چه بکند.پاياش لغزيد.دستاش به عطر رویِ ميز آينه گرفت و انداخت و بویِ عطر همهجا پخش شد.به چشمان او در آينه نگريست.مرد سلماني بر خود ميلرزيد.هنوز دستپاچه بود.اما او حتا سویِ نگاهاش هم به مرد سلماني نبود و گريههاياش بيتابتر ميشد. از درون آينه مسير نگاهاش را دنبال کرد.
در چشمان سلماني خيابان خلوت ِدرون آينه موج بر ميداشت.سر-اش به همهجا ميگشت وخط ميانداخت.لرزش دستاناش بيشتر شده بود.با بغض شکستهیِ او شنيد:
ـــ آخه چهرا؟
رد خون از پشت گردن بر روکش مرد خط-و-نگاري انتزاعاي نقش انداخته بود.
مرد سلماني ديگر نفساش نيز به سختي بالا ميآمد.حالا ديگر او را واژگونه هم ميديد.کمکم همهجا سياه ميشد.ديدش که با رد خون ، خودش را به درگاه چوبي رسانده است و به انتهایِ خيابان که بيرون از قاب آينه بود ، نعره ميزند:
ـــ چهرا من؟...ميون اينهمه آدم چهرا من بايد عاشقات بشم؟
ديگر نه جايي را ديد و نه صدايي شنيد.سياهي بود و سکوتاي آرام. بویِ عطر دنيا را فراگرفته بود.
مرد سلماني نجواهاياش را ميشنيد.ناگهان تيغ سلماني خط گردناش را زخم انداخت.انگار نه انگار.حالتي نشان نداد.حتا نگذاشت تا مرد سلماني که دستپاچه شده بود پنبه بر زخماش بنهد.با لبان لرزان غريد:
ــ کار خودتُ کردي؟
ــ آقا گفتم که شرمنده...نميدونم چهرا از صبح تا حالا چندبار دستام يکهو ميلرزه؟...بذار تو رو خدا پاک کنم.
هماينطور آرام آرام بغضاش ميشکست و هايهاي ميگريست.داد زد:
کار خودتُ کردي؟...
مرد سلماني مضطرب مانده بود چه بکند.پاياش لغزيد.دستاش به عطر رویِ ميز آينه گرفت و انداخت و بویِ عطر همهجا پخش شد.به چشمان او در آينه نگريست.مرد سلماني بر خود ميلرزيد.هنوز دستپاچه بود.اما او حتا سویِ نگاهاش هم به مرد سلماني نبود و گريههاياش بيتابتر ميشد. از درون آينه مسير نگاهاش را دنبال کرد.
در چشمان سلماني خيابان خلوت ِدرون آينه موج بر ميداشت.سر-اش به همهجا ميگشت وخط ميانداخت.لرزش دستاناش بيشتر شده بود.با بغض شکستهیِ او شنيد:
ـــ آخه چهرا؟
رد خون از پشت گردن بر روکش مرد خط-و-نگاري انتزاعاي نقش انداخته بود.
مرد سلماني ديگر نفساش نيز به سختي بالا ميآمد.حالا ديگر او را واژگونه هم ميديد.کمکم همهجا سياه ميشد.ديدش که با رد خون ، خودش را به درگاه چوبي رسانده است و به انتهایِ خيابان که بيرون از قاب آينه بود ، نعره ميزند:
ـــ چهرا من؟...ميون اينهمه آدم چهرا من بايد عاشقات بشم؟
ديگر نه جايي را ديد و نه صدايي شنيد.سياهي بود و سکوتاي آرام. بویِ عطر دنيا را فراگرفته بود.