سراهت
يادم است من خودم يكي از اولين طرفداران صراحت بودهام و يادم است حتا دعوتنامهیِ persiangig كه يك فضایِ ساده و كوچك برایِ upload فايلهاست خدمت جناب سردوزامي فرستادم...تا در راستایِ اين شفافسازي(صراحت) قدمي برداشته باشم كه خير سر-ام جا كم نياورد اين صراحتها...البته ايشان لطف كردند و پاسخ دادند احتياجي نيست...زيادي هم دارند...فقط گويا تویِ تقسيماش مانده بودند...بين خودي و غير خودي...مينويسم گويا...چون دوست دارم بنويسم گويا و خلاص شوم از هرچه صراحت...ولي باز در همآن زمانها باز يادم است كه به ايشان ضمن همآن ادبيات مخلصايم و چاكريمها تذكر ميدادم كه چشم و گوش باز كنيد و اگر صراحت را ميطلبيد به هرسو باشد...اما درست هماينجاها بود كه پاسخاي نميآمد...مثلاً ما نفهميديم چهرا اكبرخان صراحتشان بر سر يكسري سايتهایِ معلومالحال خارچ از ايران ميخارد و نانشان را به برخي وبلاگهایِ دوستانشان در ايران بدجور ميخاراند( يعني قرض ميدهند...عجب صراحتاي شد!)...باز هم پاسخاي نميآمد...چون موضوعيت نداشت...چون درست هماينجا موضوع به تخم چپ شاه عباس مربوط ميشد. و اكبر ميماند و يك اصغرآقا( كه برخي اوقات آقا هادي ميشد) كه شعري در مدحاش سروده بود كه تكيه كلاماش چهها بوده است و قس عليهذا...
اينهم عزيزان گلام معنا و مفهوم صراحت...درس بعدیِ ما مظلوميت خواهد بود.
.
.
.
خانوم شاهرخي بعد از مدتها اين احمقانهترين مطلباي بود كه ميتوانستم از شما ببينم...شرمندهام...آخر اين چه بوديممان با اين پر-و-پاچه نماياندنمان عيان ميشد؟...خودتان بهتر از هركس ميدانيد كه هيچ گهاي نبوديم و مثل امروزمان همآن ديروزها نيز دريغ پريروزترها را ميخورديم...آيا زن بودنمان با بيحجابي مشخص ميشود؟...همآنطور كه صد البته با حجاب هم مشخص نميشود...بسكه گه زدند با اين بزرنت كشيدن بر زنانهگيمان حالا اينطور واكنش ابلهانه نشان ميدهيم...يا مرد بودنمان با آن سبيل چخماقي بود؟...من ِ مرد اگر راحت بگريم يعني خاك بر سر غيرتام كنند؟...مرد ِديروزمان چه بود؟...همآن كلاه مخمليهايي كه به شما همآن ديروزترها ضعيفه صدا ميزدند...بله؟...هميشه دريغ ديروزمان را خوردهايم. بسكه روز-به-روز گه ميزنيم ، گه ديروز برامان اينطور شيرينتر ميزند...مانند عقل من كه ديروز كمتر مانند امروز شيرين ميزد...ميدانيد چهرا اين زمان ِقهقرايي در ما مصداق پيدا ميكند؟...چون عقربههایِ ساعتمان هميشه درجا كاركردهاند...نه عقب رفتهاند نه جلو...هميشه درجا ميزدهاند...شرمندهام بنويسم: كه بابت اين مطلب بايد شما هم لينك بدهم و ميدانم ميآييد و پيدا ميكنيد اين متروكه را و ميخوانيد...اميدوارم نرنجيد...اما باور بفرماييد از شما بعيد بود چوناين قياس ابلهانهاي.
شرمندهام كه اينقدر درجا زدهايم كه دوران ِگه وزارت ارشادیِ خاتمي را بايد حلوا حلوا كنيم امروز...بله؟...مگر يادمان رفته چند كتاب توقيف شد؟...
راستي انقلاب سفيد بود كه زن حق راي پيدا كرد؟...بله؟...چه بوديم چه شد...نه؟
.
.
.
لطفاً بر رویِ عنوان كليك راست بفرماييد و save target as را بفشاريد...ممنون كه Damien Rice را انتخاب كرديد .
The Blower's Daughter
And so it is
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time
And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her skies
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...
And so it is
Just like you said it should be
We'll both forget the breeze
Most of the time
And so it is
The colder water
The blower's daughter
The pupil in denial
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...
Did I say that I loved you?
Did I say that I want to
Leave it all behind?
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you...
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind...
My mind...my mind...
'Til I find somebody new
.
.
.
چهقدر خوب است يك دوست خوب داشته باشي و دل بكني از غرغر ريختن در اين فضایِ لجنبستهیِ مجازي و خب...دوباره دوران درخشان نامهنگاري آغاز شده است...من ماندهام و پيكهايي بس زيبا و شيوا...كاش دوست خوب فرهيختهام (خدا كند باز ننويسي كه دارم هنداونه زير بغل ميگذارم) بداند چه دلي ميبرد اينروز از من با اين نوشتههایِ پر-و-پيماناش...از اينكه ياد دوران كاغذنويسي افتادم...خيلي خوشحالام برایِ داشتن يك pen-pal عزيز...دوست گرامي خيلي خيلي خوشوقتام بابت نامههايات.