بي تو              

Monday, December 11, 2006

پينوشه هم مُرد و علي‌رضا ماند و يک ويکتور خارا که چه خاطره‌یِ زجرناک‌اي از او دارد...به گمان‌ام گفته باشم اين خاطره را...دوباره اما برایِ تو که نشنيدي و نخواندي دوباره مي‌نويسم‌اش دوباره...خاطره‌یِ دستان چلاق شده‌یِ ويکتور خارا در ورزش‌گاه شيلي براي‌ام چشمان سرخ‌فام پسر جواني‌ را به ياد مي‌آورد که نتوانست زني را از فاحشه‌گي برهاند...به هم‌اين سردي بود آن‌شب...آن غروب عاطفه‌یِ سگ‌مذهبي...آن ترکمان انسانيت نفريني...هوا هنوز به ملسی ِشب عيد نمي‌مانست...چه ملس است اين خانه‌تکاني...اين جشن عاطفه‌ها!!!...برایِ او خاطره‌یِ زني با چشمان موشي و تنگ بود...هنوز گيره‌اي که روسري‌اش را بيخ گلو‌اي‌اش سفت کرده بود در چشمان‌اش ثبت است...هنوز بغض صداي‌اش در گوش‌اش ثبت ‌است...اين جريده‌یِ او با پينوشه چه‌را بايد عجين شود؟...اي لعنت به تو خارا...با مرگ‌ات هم دست از سر-ام برنمي‌داري؟...ام‌شب چه سوري دارند خانواده‌ات!!!...قرار گذاشته‌اند همه برایِ مرگ ديکتاتور پاي‌بکوبند...من اما دارم زجر مي‌کشم با آن ترانه‌ات...نه نه نمي‌خوانم براي‌ات...تا نفهمي چه زجري دادي به من...ترانه‌یِ کشاورز و خيش و گاوآهن‌اش...نه نه...نمي‌خوانم...خلاصه مي‌کنم...کویِ رستم را بلدي؟...رستم را که مي‌شناسي؟...پهلوان ايراني...ايراني که تنها هنر دنيا نزد اوست و بس...کوچه‌اي تنگ و تُرُش دارد آغازه‌یِ خيابان کارگر شمالي (کارگر شمال و جنوب دارد؟!)...لعنت به تو خارا...از هم‌آن ترانه‌ها‌یِ کارگري-ات بود...چند گام بالاترش به راسته‌یِ کتاب‌فروشي‌هایِ ناياب خيابان کارگر مي‌رسي...‌هم‌آن‌جا که بايد در شعله‌یِ شعله‌ور بسوزي تا بهایِ پوز خزعبلات ديگري را بپردازي...هوا هنوز سرد بود...چند گام به عقب بروي به اولين قرار وب‌لاگ‌ایِ من با سينمايي مي‌رسي که راه‌نماي‌اش را با چاقویِ حماقت کشتند...هم‌آن سينمايي که در آغاز انقلاب درخشان‌مان سوزاندند-اش...سينما کاپري را مي‌‌گويم...چه نفرين‌اي دارد اين سينما...چه‌قدر هوا سرد است ام‌شب...لعنت به تو پينوشه...چه نفرين‌اي که سهم‌گين‌تر از آن s.m.s-اي بود که دوستي فرستاد براي‌ام که اگر يک اسب آبي در کون‌ات فرو رود و خميازه کشد چه مي‌شود!!! بدتر از اين نفرين...و خاطره‌یِ سينما بهمن را زهر هلاهل‌ام کرد...خاطره‌یِ سينما را ...مدت‌هاست که ديگر کاري با سينما ندارم...ديگر کاري با پرده‌یِ عريض و ، به گفته‌ی‌یِ زعما ، نقره‌اي‌اش ندارم...هان داري حالي مي‌کني رفيق...با تو-ام که تکه مي‌پراني و با هوش سرشار-ات کنايه‌یِ «سراهت» مي‌زني...به خدا دوست‌ات دارم هوارتا...حيف‌ که پسري وگرنه پوست نکنده از پشت هم‌آن خطوط شلوغ ِگوشي‌هایِ هم‌راه مي‌بوسيدم‌ات...

... Oh man, where are you this time?! I need you very

چون تو-اي که اين‌روزها ملس‌اي برایِ من...مي‌نوشم‌ات...و کلمات‌ات طعم خوش نارهایِ مي-خوش را دارد...

پينوشه هم مُرد و خاطره‌یِ خارا هم‌چون گُل‌اي که از دل صخره‌یِ صمّا...سنگ خارا...بشکفد...در تن‌ام روييد و دويد و تا به گور خواهد روييد...
پينوشه مُرد و ويکتور خارا خاطره‌اي ساخت از زني که نتوانست پسري زخمي از فاحشه‌گي برهاندش...و تنها خطاب به ناله‌یِ سيم‌هایِ گيتار او شد و خودش را رها ساخت از هرچه ناتواني...سر-اش را بالا برده بود تا جلویِ رفيق منزل‌کرده در کویِ رستم‌ ، هم‌چون رستم‌ ، مردانه بگريد...چون نتوانسته بود در آن سرمایِ استخوان‌سوز زني را از فاحشه‌گي برهاند...که هنوز نيم‌رخ کارتُن-‌خواب ِ نبش آن کوچه در ذهن او حکاکي‌ست...نيم‌رخ رستم معتاد-اش که بند تنبان‌اش هميشه شل بود...اما بدکردار صوت لرزان خارا امان نداد و جاري شد هق‌اش...رفيق هرچه کرد خودش را به بي‌خبري بزند نشد که نشد..
.تنها به اين پسر زخمي فرمود: « جلوشُ نگير...بذار بياد...بذار بياد » ...و اشک سريد...بي‌اذن رفيق هم سُريد...غلتيد...غلتيد و سُريد...
من و ويکتور خارا خاطره‌اي شديم از زن‌اي که نتوانست پسري برهاندش در شب عيدي از فاحشه‌گي...زن‌اي‌ که شوي‌اش برایِ چند چک بي‌محل مانده بود پشت ميله‌ها تا تمام رشوه‌خواران آزاده بمانند در موطن رستم دستان‌اش...زن‌اي آواره‌یِ خيابان‌هایِ سرد و نمور...باران ِام‌شب برایِ اين پسر عجيب نفرت‌انگيز است...او دوست ندارد تا هوا سرد شد ياد کارتُن-‌خواب‌ها بيافتد و برایِ نجات‌شان که کم‌تر از نجات سگ‌هایِ خوش‌نشين بالاشهري‌ست...Petition امضاء بزند...ام‌شب باران را هيچ دوست ندارد اين پسر که نتوانست زن‌اي را شب عيدي برهاند از فاحشه‌گي...

خاطره‌یِ زهرخند نسيم‌شمال زهر هلال‌ام کرد:

عيد است و قبا نداريم...
با کهنه قبا صفا نداريم...

مرا ببخشيد اگر قطره اشک‌اي هنوز ماسيده بر پهنه‌یِ کلمات‌ آن پسري که نتوانست برهاند زن‌اي را از فاحشه‌گي...چون هنوز پسري نتوانسته است زن‌اي را از فاحشه‌گي برهاند.... .
.
.
اين هم ترانه‌هایِ ويكتورخارا
.
.
.
پاییز پدرسالار ، مرگ پینوشه
.
.
.
نخوانيد از دست داده‌ايد.
.
.
.