تقريباً-هایِ قطعی ِمن
وقتي جوارب به پا دارم شور زيادي برایِ نوشتن دارم.چيزي وادارم ميکند. اما به محض آنکه بزرگترين يافته را به کلمات ميسپارم ، کلافه ميشوم.جوراب اذيت ميکند.برایِ نوشتن بايد جورابها را درآورد.و به محض در آوردن تنها يک لنگه جوراب ، نوشتن ديگر بيمعني ميشود.
.
.
.
تنها زمانيکه بايد به جايي بروم ، نوشتن در من ضرورت پيدا ميکند.در طول ِمسير نوشتههایِ نانوشته هجوم ميآورد. اما نه قلماي هست و نه ضبط صدايي که به کمک کلمات بيايد.با حس عميق نوشتن مدام کلنجار ميروم. با اينکه مسيري مستقيم را به جبر تصميم از پيش گرفته بايد بروم ، اما نوشتهها پس و پيشام ميکنند. درست زمانيکه به ابزار ثبت نوشتن دست مييابم از نوشتن ِنانوشتههایِ نوشتني بيزار ميشوم. يک بيزاریِ ملس که با هيچ نوشتن شيريني حاضر به تعويض نخواهم بود.
.
.
.
جوراب نقشي اساسي در زندهگيام داشته است.به هماين علت ، هميشه از شستنشان بيزارم. از اينکه هميشه پاشنهشان زود-به-زود سوراخ ميشود و روز-به-روز شاهد گشادتر شدن آن سوراخها هستم لذت بسياري ميبرم.
.
.
.
نم ِ آباي که بعد از شستن تنام هميشه در لباسهایِ زير-ام نفوذ ميکند بسيار دلپذير است. حس شيرين آدمهایِ بدبختي را پيدا ميکنم که الکي ادایِ زندهگی ِپرتحرک را درميآورند. در واقع خيسی ِچسنده به لباسهایِ زير يک حس بدلي از سرعت در من معنا ميبخشد. يعني فرصت خوب خشک کردن تنام را نداشتهام.يک توجيه عالي برایِ خوشبختي.کافي نيست؟
.
.
.
خيلي دوست دارم زير ِبند رختهایِ آويخته بايستم و تعداد قطرات آباي که از هر رختاي بر ملاجام سقوط ميکند را با هر اصابتي يک-به-يک بشمرم.
.
.
.
تقريباً ديگر مطمئنام به هيچچيز ديگر مطمئن نيستم. باز جایِ شکر-اش باقيست. هنوز خيليها هستند که اين خوشي را نچشيدهاند.
.
.
.
زمانيکه معلم با همآن متانت هميشهگي در پاسخ به اينکه چهرا قوّهیِ حافظهام اينقدر ضعيف است، آن تعداد تخيل عجيب مرا تحسين ميکرد تا شايد يک دلگرمي برایِ مساوي شدن بدهد ؛ تقريباً تکيهاش بر رویِ واژهیِ Progress بود.قسم ميخورم Beginning ، برایِ او ، زياد ــ دستکم در مورد من ــ مصداق نداشت. بله ، قسمام هنوز به جایِ خود باقيست و بيجا نبود. اما نميدانم خوشحال باشم يا ناراحت.چون تنها چيزيکه چند وقتيست آرامام ميکند حس ِهماين «نميدانم» است.
.
.
.
تقريباً ديگر هيچ کتابي نميخوانم.از اين بابت نه خوشحالام و نه ناراحت.چون حس از دست دادن چيزي را ندارم.شايد چون مادر نبودهام که طبعاً نخواهم شد.اما در عوض مطمئنام و شک هم ندارم که مطمئنام هر روز يک چيزي گم ميکنم. که خوشبختانه «نميدانم» آن چيست.
.
.
.
احساس ميکنم در زندهگي به يکي شبيهتر بودهام. يا دستکم دارم ميشوم. يا شدهام و هنوز نيافتهاماش. و از اينکه بفهمام کسي ديگر شبيهتر به من بشود . يا بخواهد بشود. يا دستکم دارد ميشود خيلي خيلي خندهام مياندازد.به گمانام خندهايست که بودناش به از نبودن آن است.
.
.
.
وقتي سر چاهک مستراحهایِ قديمي مينشينم رگ مچ دستانام کوششاي جذاب را نشان ميدهند که سر آفتابه بايد چهگونه به طرف خودم بماند. آنهم آفتابهیِ سنگين پر از آب. باور کنيد اينها همآن رگهايي نيستند که تا چند دقيقهیِ پيش بههنگام نوشتن بيرون زده بودند.
.
.
.
حالا با خيال راحت ميتوانم جورابهايام را دربياورم تا پاهايام نفسي بكشند.
.
.
.
تنها زمانيکه بايد به جايي بروم ، نوشتن در من ضرورت پيدا ميکند.در طول ِمسير نوشتههایِ نانوشته هجوم ميآورد. اما نه قلماي هست و نه ضبط صدايي که به کمک کلمات بيايد.با حس عميق نوشتن مدام کلنجار ميروم. با اينکه مسيري مستقيم را به جبر تصميم از پيش گرفته بايد بروم ، اما نوشتهها پس و پيشام ميکنند. درست زمانيکه به ابزار ثبت نوشتن دست مييابم از نوشتن ِنانوشتههایِ نوشتني بيزار ميشوم. يک بيزاریِ ملس که با هيچ نوشتن شيريني حاضر به تعويض نخواهم بود.
.
.
.
جوراب نقشي اساسي در زندهگيام داشته است.به هماين علت ، هميشه از شستنشان بيزارم. از اينکه هميشه پاشنهشان زود-به-زود سوراخ ميشود و روز-به-روز شاهد گشادتر شدن آن سوراخها هستم لذت بسياري ميبرم.
.
.
.
نم ِ آباي که بعد از شستن تنام هميشه در لباسهایِ زير-ام نفوذ ميکند بسيار دلپذير است. حس شيرين آدمهایِ بدبختي را پيدا ميکنم که الکي ادایِ زندهگی ِپرتحرک را درميآورند. در واقع خيسی ِچسنده به لباسهایِ زير يک حس بدلي از سرعت در من معنا ميبخشد. يعني فرصت خوب خشک کردن تنام را نداشتهام.يک توجيه عالي برایِ خوشبختي.کافي نيست؟
.
.
.
خيلي دوست دارم زير ِبند رختهایِ آويخته بايستم و تعداد قطرات آباي که از هر رختاي بر ملاجام سقوط ميکند را با هر اصابتي يک-به-يک بشمرم.
.
.
.
تقريباً ديگر مطمئنام به هيچچيز ديگر مطمئن نيستم. باز جایِ شکر-اش باقيست. هنوز خيليها هستند که اين خوشي را نچشيدهاند.
.
.
.
زمانيکه معلم با همآن متانت هميشهگي در پاسخ به اينکه چهرا قوّهیِ حافظهام اينقدر ضعيف است، آن تعداد تخيل عجيب مرا تحسين ميکرد تا شايد يک دلگرمي برایِ مساوي شدن بدهد ؛ تقريباً تکيهاش بر رویِ واژهیِ Progress بود.قسم ميخورم Beginning ، برایِ او ، زياد ــ دستکم در مورد من ــ مصداق نداشت. بله ، قسمام هنوز به جایِ خود باقيست و بيجا نبود. اما نميدانم خوشحال باشم يا ناراحت.چون تنها چيزيکه چند وقتيست آرامام ميکند حس ِهماين «نميدانم» است.
.
.
.
تقريباً ديگر هيچ کتابي نميخوانم.از اين بابت نه خوشحالام و نه ناراحت.چون حس از دست دادن چيزي را ندارم.شايد چون مادر نبودهام که طبعاً نخواهم شد.اما در عوض مطمئنام و شک هم ندارم که مطمئنام هر روز يک چيزي گم ميکنم. که خوشبختانه «نميدانم» آن چيست.
.
.
.
احساس ميکنم در زندهگي به يکي شبيهتر بودهام. يا دستکم دارم ميشوم. يا شدهام و هنوز نيافتهاماش. و از اينکه بفهمام کسي ديگر شبيهتر به من بشود . يا بخواهد بشود. يا دستکم دارد ميشود خيلي خيلي خندهام مياندازد.به گمانام خندهايست که بودناش به از نبودن آن است.
.
.
.
وقتي سر چاهک مستراحهایِ قديمي مينشينم رگ مچ دستانام کوششاي جذاب را نشان ميدهند که سر آفتابه بايد چهگونه به طرف خودم بماند. آنهم آفتابهیِ سنگين پر از آب. باور کنيد اينها همآن رگهايي نيستند که تا چند دقيقهیِ پيش بههنگام نوشتن بيرون زده بودند.
.
.
.
حالا با خيال راحت ميتوانم جورابهايام را دربياورم تا پاهايام نفسي بكشند.