پايان سخن
به دلايل نه چندان جدي چنديست که نميتوانم جدي ننويسم...چهراکه بدجور درگير يکجور سرگرمي هستم...شايد باورش اول برایِ خودم هم بسيار عجيب بود. ديگر دوست ندارم بنويسم مگر دوست نداشته باشم که بنويسم. ديگر نخواهم نوشت مگر وقتيکه خواهم نوشت. بگذاريد از سرگرمي بنويسم:
اين داستان برایِ کساني آشنا خواهد بود که آن داستان کوتاه « ديلسي » که جداگانه در مجموعهیِ « گلسرخاي برایِ اميلي » چاپ شد را خوانده باشند...همآن روايت کاملکنندهیِ دانایِ کل پايان خشم-و-هياهو که آخرش هم فاکنر را راضي نکرد و به گمانام آخرش با دلخوري کتاب را بست...برایِ کسانيکه ميخواهند از بازي لذت ببرند فضایِ داستان را ترسيم نميکنم...من هم با فاکنر موافقام...چون هرکس بازي را شروع کند يکجايي ناچار به پايان رساندن بازي است...اما بازي پاياني ندارد...تا بينهايت ادامه دارد...فاکنر در تلهیِ روايت گير افتاده بود...نتوانست شانه-به-شانهیِ رندي چون راویِ تريسترام شندي بيايد...بلايي که روماننو-ايها با دستان خودشان سر خودشان آوردند...پيشتر هم نوشتهام...روايت يک بازیِ جغجغهاست و سرگرمکننده است...اما از اين بازي گويي ما را گريزي نيست...شايد به هماين دليلاست که هميشه از روايت داستانهایِ پليسي لذت ميبريم...
بازیِ ما از لحظهاي شروع ميشود که در يک مراسم کاملاً رسمي ( شايد يک ميهماني) يک آقايي درست وسط سخنراني ناپديد ميشود...به يک عذر کاملاً جدي...برایِ ادایِ قضایِ حاجت...خب...سخنراني ادامه نيافت...حالا بازي شروع ميشود...
.
.
.
فکر ميکنيد اگر متن زير را آن آقا يکطوري پس از ناپديد شدن به دست حضار آن ميهماني برساند واکنشها چه خواهند بود؟...اول ، متن يادداشت را با هم نگاهي مياندازيم...توصيه ميکنم متن را جدي بگيريد...چون ممکن است بازي بخوريد و باورش نکنيد:
به ده دليل ديگر نمينويسم:
1) بهخاطر کهولت سن ديگر قلمام برایِ فرو کردن بر کاغذ يا هرچيز نرم و سفت ِديگر ، راست نميشود.
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
2) قرصهايام تمام شده است و ديگر شانسي برایِ الکيخوشي و با ذوق نوشتن ندارم...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
3) ميخواهم آگهي بدهم تویِ روزنامه:
اون صحنهاي که فرانکشتهين قلب معشوقه-مادر ِدوکتور-خالق را از سينه بيرون ميکشد...خيلي حال داد...براش کف بزنيد...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
4) بخوانيد تا رستگار شويد...
ميدوني از کجاش خوشام اومد؟...اونجا که دوسهبار چخوف تکرار ميکنه من فقط تو ذهن اين مردم هفت سال ميمونم...و من شش سال ديگه ميميرم...اما خودش کمتر از شش سال بعد مرد و حالا حالا اسماش هست...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
5) دوست دارم برم يه گوشه واسه خودم يهقل-دوقل بازي کنم...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
6) راز ماندگاریِ ديالوگهایِ کوتاه و خررنگکن از نوع هاليوودي...
Daniel Ocean: Does he make you laugh?
Tess: He doesn't make me cry
.
.
.
I'm not joking, Tess --
I'm not laughing, Danny –
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
7) شايد هم بر حسب تصادف نشستم و از آن ديالوگهایِ خررنگکني برایِ يک خر نوشتم. و دادم به جایِ علف بخوره.
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
.
.
.
خب بگذاريد واکنش چند نفر از حضار در ميهماني را حدس بزنم:
1) خب که چي؟...خيلي لوس بود...
2) ببين باز شروع کردي؟ ( اين واکنش درصورتي صحت خواهد داشت که سابقهیِ سخنران مشخص باشد...اما چون فرض ميگيريم خود سخنران را خوب نميشناسيم...فعلاً دور اين واکنش خط ميکشيم.)
3) خيل لذت ميبره که اينطور بهاش توجه کنن...
4) يعني باز دوباره اقدام به خودکشي ميکنه؟ (پيشنهاد ميکنم اين جمله را که از ناشناساي شنيده شده است جدي بگيريد...چون ممکن است چند روز ديگر باورش کنيد.)
5) بابا بيخيال...بهتر که سخنراني تموم شد...حوصلهمون سر رفته بود...
6) طفلي به گمونم از اين بيماريهایِ عجيب-غريب از خودبيگانهگي گرفته...ميخواد خلاص بشه...از يه چيزي که خودش هم نميدونه چيه...(پيشنهاد ميکنم به اين گزينه با دقت توجه کنيد...چون بارها و بارها و در طول قرنها تکرار شده است و باز هم تکرار خواهد شد.)
.
.
.
خب...ميهماني به وضعيت عادي برميگردد...همه به حالت عادي بازگشتهاند...خوش-و-بشاي و انگار نه انگار کسي ناپديد شدهاست و حالا ديگر نيست...اصلاً همآن شخص شايد لا-به-لایِ همآن جمع دارد لطيفه ميگويد و با آنها خوش ميگذراند...بله تعجب نکنيد...اصلاً شايد همآن صدایِ ناشناس از آن ِخود آقایِ سخنران بوده است؟...
اما ناگهان آرامش ظاهري به هم ميريزد...يک نفر کمي هذيان ميگويد:
[...]
به دليل هذيان بودن راوي نتوانست کلمات را رویِ کاغذ پياده کند.
.
.
.
اتفاق غريبي که در اينجا رخ ميدهد اين است که همه ميخواهند مانند سخنران ِناپديد شده باشکوه سخن برانند.چهگونه؟...اينگونه:
لببُر پارچه را گرفت.يک سوياش اينسو.سویِ ديگرش آنسو.قيچي را گذارد دماش و تا ته رفت.صدایِ برشزن درآمد. سينهها درست بريده نشده بود. زبان از حلقوم بريده ميشد.جريده ميشد.و بر کاغذهایِ الگو پهن ميشد. شماره ميخورد هر کلام. و هر سطري ميرفت تا دامن ِپيراهن ژنده. دوختاش کار حضرت فيل بود.ميميرفت که ببرود به سمت چينههایِ دودوردست.صصبر ميميبايد.
زبان کنده شد و الگو درنيامد. للباس ژنده بر قاقامت رشيد اساستوار ننشد.
اين داستان برایِ کساني آشنا خواهد بود که آن داستان کوتاه « ديلسي » که جداگانه در مجموعهیِ « گلسرخاي برایِ اميلي » چاپ شد را خوانده باشند...همآن روايت کاملکنندهیِ دانایِ کل پايان خشم-و-هياهو که آخرش هم فاکنر را راضي نکرد و به گمانام آخرش با دلخوري کتاب را بست...برایِ کسانيکه ميخواهند از بازي لذت ببرند فضایِ داستان را ترسيم نميکنم...من هم با فاکنر موافقام...چون هرکس بازي را شروع کند يکجايي ناچار به پايان رساندن بازي است...اما بازي پاياني ندارد...تا بينهايت ادامه دارد...فاکنر در تلهیِ روايت گير افتاده بود...نتوانست شانه-به-شانهیِ رندي چون راویِ تريسترام شندي بيايد...بلايي که روماننو-ايها با دستان خودشان سر خودشان آوردند...پيشتر هم نوشتهام...روايت يک بازیِ جغجغهاست و سرگرمکننده است...اما از اين بازي گويي ما را گريزي نيست...شايد به هماين دليلاست که هميشه از روايت داستانهایِ پليسي لذت ميبريم...
بازیِ ما از لحظهاي شروع ميشود که در يک مراسم کاملاً رسمي ( شايد يک ميهماني) يک آقايي درست وسط سخنراني ناپديد ميشود...به يک عذر کاملاً جدي...برایِ ادایِ قضایِ حاجت...خب...سخنراني ادامه نيافت...حالا بازي شروع ميشود...
.
.
.
فکر ميکنيد اگر متن زير را آن آقا يکطوري پس از ناپديد شدن به دست حضار آن ميهماني برساند واکنشها چه خواهند بود؟...اول ، متن يادداشت را با هم نگاهي مياندازيم...توصيه ميکنم متن را جدي بگيريد...چون ممکن است بازي بخوريد و باورش نکنيد:
به ده دليل ديگر نمينويسم:
1) بهخاطر کهولت سن ديگر قلمام برایِ فرو کردن بر کاغذ يا هرچيز نرم و سفت ِديگر ، راست نميشود.
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
2) قرصهايام تمام شده است و ديگر شانسي برایِ الکيخوشي و با ذوق نوشتن ندارم...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
3) ميخواهم آگهي بدهم تویِ روزنامه:
اون صحنهاي که فرانکشتهين قلب معشوقه-مادر ِدوکتور-خالق را از سينه بيرون ميکشد...خيلي حال داد...براش کف بزنيد...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
4) بخوانيد تا رستگار شويد...
ميدوني از کجاش خوشام اومد؟...اونجا که دوسهبار چخوف تکرار ميکنه من فقط تو ذهن اين مردم هفت سال ميمونم...و من شش سال ديگه ميميرم...اما خودش کمتر از شش سال بعد مرد و حالا حالا اسماش هست...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
5) دوست دارم برم يه گوشه واسه خودم يهقل-دوقل بازي کنم...
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
6) راز ماندگاریِ ديالوگهایِ کوتاه و خررنگکن از نوع هاليوودي...
Daniel Ocean: Does he make you laugh?
Tess: He doesn't make me cry
.
.
.
I'm not joking, Tess --
I'm not laughing, Danny –
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
7) شايد هم بر حسب تصادف نشستم و از آن ديالوگهایِ خررنگکني برایِ يک خر نوشتم. و دادم به جایِ علف بخوره.
درست به هماين دليل ديگر نمينويسم.
.
.
.
خب بگذاريد واکنش چند نفر از حضار در ميهماني را حدس بزنم:
1) خب که چي؟...خيلي لوس بود...
2) ببين باز شروع کردي؟ ( اين واکنش درصورتي صحت خواهد داشت که سابقهیِ سخنران مشخص باشد...اما چون فرض ميگيريم خود سخنران را خوب نميشناسيم...فعلاً دور اين واکنش خط ميکشيم.)
3) خيل لذت ميبره که اينطور بهاش توجه کنن...
4) يعني باز دوباره اقدام به خودکشي ميکنه؟ (پيشنهاد ميکنم اين جمله را که از ناشناساي شنيده شده است جدي بگيريد...چون ممکن است چند روز ديگر باورش کنيد.)
5) بابا بيخيال...بهتر که سخنراني تموم شد...حوصلهمون سر رفته بود...
6) طفلي به گمونم از اين بيماريهایِ عجيب-غريب از خودبيگانهگي گرفته...ميخواد خلاص بشه...از يه چيزي که خودش هم نميدونه چيه...(پيشنهاد ميکنم به اين گزينه با دقت توجه کنيد...چون بارها و بارها و در طول قرنها تکرار شده است و باز هم تکرار خواهد شد.)
.
.
.
خب...ميهماني به وضعيت عادي برميگردد...همه به حالت عادي بازگشتهاند...خوش-و-بشاي و انگار نه انگار کسي ناپديد شدهاست و حالا ديگر نيست...اصلاً همآن شخص شايد لا-به-لایِ همآن جمع دارد لطيفه ميگويد و با آنها خوش ميگذراند...بله تعجب نکنيد...اصلاً شايد همآن صدایِ ناشناس از آن ِخود آقایِ سخنران بوده است؟...
اما ناگهان آرامش ظاهري به هم ميريزد...يک نفر کمي هذيان ميگويد:
[...]
به دليل هذيان بودن راوي نتوانست کلمات را رویِ کاغذ پياده کند.
.
.
.
اتفاق غريبي که در اينجا رخ ميدهد اين است که همه ميخواهند مانند سخنران ِناپديد شده باشکوه سخن برانند.چهگونه؟...اينگونه:
لببُر پارچه را گرفت.يک سوياش اينسو.سویِ ديگرش آنسو.قيچي را گذارد دماش و تا ته رفت.صدایِ برشزن درآمد. سينهها درست بريده نشده بود. زبان از حلقوم بريده ميشد.جريده ميشد.و بر کاغذهایِ الگو پهن ميشد. شماره ميخورد هر کلام. و هر سطري ميرفت تا دامن ِپيراهن ژنده. دوختاش کار حضرت فيل بود.ميميرفت که ببرود به سمت چينههایِ دودوردست.صصبر ميميبايد.
زبان کنده شد و الگو درنيامد. للباس ژنده بر قاقامت رشيد اساستوار ننشد.