موهایِ خيس من.
به او گفتم كمي كنارتر برود. تا خيس نشود. تر نشود. به او گفتم كمي كنارتر بنشين.چشماناش نمدار بود.خواسته بود كه ببيندم. كه خواستم ببيندم. كه بيايد و ببيندم. با يك صندلي فاصله. تا خيس نشود. به او گفتم كمي كنارتر بنشيند. خواسته بود بماند تا ببيندش. عكساش را در كف دستم پنهان بود. به مشتم خيره مانده بود. سيگاري بيرون كشيدم. تعارف نكردم. عادت ندارم سيگار تعارف بزنم. زدم. زنانه ميزنم. فندك را زنانه ميزنم. اما روشن نميكنم. پاكت را گوشهاي مياندازم.به موهایِ خيسام دست كشيدم. به او گفتم كمي كنار بنشين تا خيس نشوي. منتظر بود. چشماناش را گاهاي به طرف در ميگرداند. ميخواست او را زودتر ببيند. از او خواستم تا شروع كند.فشفش ليوانهايي كه پر ميشد سكوت ما را پر ميكرد. زنجير صدا داد. سربرگرداند. به او گفتم كمي آنور بنشيند تا خيس نشود اما خيس بود. پيشانياش را با كف دست پاك كرد.دير نشده بود. صداي پاهاياش را ميشنيدم:
ـــ عكساش رو نشون ميدي؟
ـــ از عكس نميشناسي.
ـــ نه ميخوام ببينم.
ـــ حالا خودش ميآد.
صداي ايستادناش را شنيدم. به طرف در برگشت. نگاهاش در زنگولهیِ بالاي در مانده بود.
ـــ ولي گفتي كه ديدماش؟
ـــ نه...اون يكي ديگه بود.
ـــ كدوم يكي؟
گونههاياش سرخ شده بود.
ـــ بخون.
ــ الان حساش نيست.
ـــ مگه نگفتي براي من نوشتي و ميخواي جلو روم بخوني؟
مرد را در اتاقك پر از ميخهاي بلند فرو بردند. درب آهسته و با فشار بسته ميشد. دهاناش را بسته بودند تا نعرههايش شنيده نشود.
ـــ چه عكسهایِ قشنگي!
ـــ موزهیِ ادوات شكنجه!
ـــ ادوات؟
يك لحظه چشماناش خيس شد. خيسي از گوشهیِ مو تویِ چشماناش فرو رفته بود. سرختر شده بود. سرمایِ بيرون از لایِ لباسهاياش به صورتام ميخورد.
ـــ من دوست دارم. پس بخون.
ـــ چي؟
ـــ اصلاً يه فكري...بذار جلویِ اون بخون.
ديدماش پشت در مانده بود. چشمكاي زد و اشاره كردم تا برود دوري بزند و بعدتر بيايد. سرش را به طرف در برگرداند.كسي نبود.
ـــ چي گفتي؟
ـــ حالا دو سه خطاش رو بخون؟
ـــ از همون مسخرهبازيهاست.
ـــ يعني چي؟
ـــ بيشترش رو خودت ميدوني.
ـــ من از كجا بايد بدونم؟
ـــ چي بگم؟
ـــ چيزي نميخواد بگي...فقط دو سه خط اولاشُ بخون...مگه خودت نگفتي...؟
نگذاشت تا جملهام تمام شود. در باز شد. خودش بود. اما زودي به سمت ميزي ديگر چرخيد. و با چرخيدن نگاهاش او را نديد.
ـــ به چي ميخندي؟
ـــ هيچي...
ـــ جون من بگو...
ـــ مهم نيست.
ـــ واسه من مهمه.
ـــ جدي؟
ـــ آره.
ـــ داشتم به جنگ گلادياتورها فكر ميكردم.
ـــ تا تهاش فهميدم.
ـــ جدي؟...چه باهوش!...پس بخون كه دلضعفه گرفتم.
ـــ پس چرا نيومد؟
ـــ مياد...ميخوني يا نه؟
ـــ باشه...پس از وسطاش ميخونم.
ـــ شروعاش مهمتره.
ـــ ميخواي مچ بگيري؟
ـــ نه ميخوام مهارتاتُ ببينم.
ـــ اين مهارت نيست...هرچي به ذهنام رسيده بودُ نوشتم.
ـــ خب ذهن هم مهارت بايد داشته باشه يا نه؟
برگشته بود و ما را ميپاييد. برگشته بود و ميخنديد.
ـــ ميخندي؟
ـــ به تو نه.
ـــ به مرگ گلادياتورها ميخنديدي؟
ـــ دركل هر جنگاي خنده هم داره.
آب دهاناش را قورت داد.
ـــ خب بخون.
ـــ فقط نخندي؟
ـــ پس اگه خنديدم بدون كه به اون گلادياتورها بوده...باشه؟
ـــ آهان...چي؟
ـــ هيچي...بخون...كشتي منُ.
به طرف ميز نزديك شد. آنقدر سرش را تویِ كاغذ در دستاش فرو برده بود كه متوجه سايهیِ بالاسر-اش نشد.
ـــ سلام...معذرت ، اگه دير شد.
ـــ سلام قربان...
ـــ بفرماييد.
ـــ تو ترافيك موندي؟
ـــ نه...
ـــ تو بخون...كاري نداشته باش.
ـــ بيخيال تو رو خدا؟
ـــ انگار بد موقعاي مزاحم شدم؟
ـــ نه نه...
هنوز خيره به كاغذش بود.سرش را بالا نياورده بود تا او را بهتر ببيند.
ـــ اين هم شايان شايان كه ميگفتم.
موهايام هنوز كمي خيس بود.
ـــ شايان؟ چهطوره؟
ـــ خيلي قشنگه. از كجا گرفتي؟
ـــ از همون جا كه ديروز با هم بوديم.
ـــ جدي؟...بده ببينم؟
كاغذ توي مشتاش كم-كم مچالهتر ميشد.
ـــ بخون ديگه؟
ـــ بذار بعد.
ـــ هرطور راحتي...پس بده شب خودم ميخونم.
ـــ نه نه...
ـــ چرا؟
ـــ حالا كه يه نگاش انداختم ديدم دو سه تا از فعلاش جا افتاده.نثرش خيلي غلط غلوطه.
ـــ اوه چه وسواسي!...شايان تو ياد بگير... همه كه مث تو كارشون شرتي پرتي نيست؟
شايان دستاش را برد در جيب بغل پالتوياش و بستهاي بيرون آورد.
كاغذ كاملاً تویِ مشتاش مچاله شده بود.
ـــ پريسا چرا داري قهقه ميزني؟
ــ ياد فيلم گلادياتور افتادم.
ـــ هان از اون لحاظ....بيا اين واسه توئه.
ـــ چيه؟
ـــ بازش كن...دوستات هم بايد نظر بده...شما حالتون خوب نيست؟
ـــ نه نه...خوبم...فقط الان يه چيزي يادم اومد.
ـــ چي؟...فقط نگو كه كار داشتي و ديرت شده.
ـــ اتفاقاً چرا...هماينه
ـــ اومدي و نسازي ها؟
ـــ پريسا...بازش كن تا دوستات نرفته.
كاغذ مچاله كم-كم ريز ريز ميشد.
نميتوانستم جلویِ خندههايام را بگيرم.
ـــ باز تو از اينكارها كردي؟
شايان چشمكاي پراند.
ـــ تقدیم به عزیزترینام.
ـــ اوه...حالا یه اودکلن خریده ها؟...چهقدر هم با ناز می گه!
ـــ نه خير جيگر...باز كن خودت ميفهمي.
ريزههایِ كاغذ را به دهاناش ميماليد. زانواناش زير ميز مدام تكان ميخورد.
ـــ اين هم هديهیِ تولد عشق خودم.
ـــ لووووووووووووس؟
ـــ چيه؟...يه داداش نميتونه عاشق خواهرش باشه؟
متوجه شديم صورتاش رویِ ميز ولو شده بود و كف از دهاناش بيرون ريخته بود. سفيدیِ چشماناش ديده ميشد.بيهوش ِبيهوش بود.
صداي هورا بلند شد. بچهها گل زده بودند. نفسها از سينه خارج شده بود. با اين بُرد به مرحلهیِ بالاتر ميرفتيم. همه نفسي راحت كشيدند.
شستهايي را ميديدم كه بالایِ جسد گلادياتور به پايين نشانه رفته بودند. به گمانام شير گلادياتور را از هم دريده بود.
ـــ عكساش رو نشون ميدي؟
ـــ از عكس نميشناسي.
ـــ نه ميخوام ببينم.
ـــ حالا خودش ميآد.
صداي ايستادناش را شنيدم. به طرف در برگشت. نگاهاش در زنگولهیِ بالاي در مانده بود.
ـــ ولي گفتي كه ديدماش؟
ـــ نه...اون يكي ديگه بود.
ـــ كدوم يكي؟
گونههاياش سرخ شده بود.
ـــ بخون.
ــ الان حساش نيست.
ـــ مگه نگفتي براي من نوشتي و ميخواي جلو روم بخوني؟
مرد را در اتاقك پر از ميخهاي بلند فرو بردند. درب آهسته و با فشار بسته ميشد. دهاناش را بسته بودند تا نعرههايش شنيده نشود.
ـــ چه عكسهایِ قشنگي!
ـــ موزهیِ ادوات شكنجه!
ـــ ادوات؟
يك لحظه چشماناش خيس شد. خيسي از گوشهیِ مو تویِ چشماناش فرو رفته بود. سرختر شده بود. سرمایِ بيرون از لایِ لباسهاياش به صورتام ميخورد.
ـــ من دوست دارم. پس بخون.
ـــ چي؟
ـــ اصلاً يه فكري...بذار جلویِ اون بخون.
ديدماش پشت در مانده بود. چشمكاي زد و اشاره كردم تا برود دوري بزند و بعدتر بيايد. سرش را به طرف در برگرداند.كسي نبود.
ـــ چي گفتي؟
ـــ حالا دو سه خطاش رو بخون؟
ـــ از همون مسخرهبازيهاست.
ـــ يعني چي؟
ـــ بيشترش رو خودت ميدوني.
ـــ من از كجا بايد بدونم؟
ـــ چي بگم؟
ـــ چيزي نميخواد بگي...فقط دو سه خط اولاشُ بخون...مگه خودت نگفتي...؟
نگذاشت تا جملهام تمام شود. در باز شد. خودش بود. اما زودي به سمت ميزي ديگر چرخيد. و با چرخيدن نگاهاش او را نديد.
ـــ به چي ميخندي؟
ـــ هيچي...
ـــ جون من بگو...
ـــ مهم نيست.
ـــ واسه من مهمه.
ـــ جدي؟
ـــ آره.
ـــ داشتم به جنگ گلادياتورها فكر ميكردم.
ـــ تا تهاش فهميدم.
ـــ جدي؟...چه باهوش!...پس بخون كه دلضعفه گرفتم.
ـــ پس چرا نيومد؟
ـــ مياد...ميخوني يا نه؟
ـــ باشه...پس از وسطاش ميخونم.
ـــ شروعاش مهمتره.
ـــ ميخواي مچ بگيري؟
ـــ نه ميخوام مهارتاتُ ببينم.
ـــ اين مهارت نيست...هرچي به ذهنام رسيده بودُ نوشتم.
ـــ خب ذهن هم مهارت بايد داشته باشه يا نه؟
برگشته بود و ما را ميپاييد. برگشته بود و ميخنديد.
ـــ ميخندي؟
ـــ به تو نه.
ـــ به مرگ گلادياتورها ميخنديدي؟
ـــ دركل هر جنگاي خنده هم داره.
آب دهاناش را قورت داد.
ـــ خب بخون.
ـــ فقط نخندي؟
ـــ پس اگه خنديدم بدون كه به اون گلادياتورها بوده...باشه؟
ـــ آهان...چي؟
ـــ هيچي...بخون...كشتي منُ.
به طرف ميز نزديك شد. آنقدر سرش را تویِ كاغذ در دستاش فرو برده بود كه متوجه سايهیِ بالاسر-اش نشد.
ـــ سلام...معذرت ، اگه دير شد.
ـــ سلام قربان...
ـــ بفرماييد.
ـــ تو ترافيك موندي؟
ـــ نه...
ـــ تو بخون...كاري نداشته باش.
ـــ بيخيال تو رو خدا؟
ـــ انگار بد موقعاي مزاحم شدم؟
ـــ نه نه...
هنوز خيره به كاغذش بود.سرش را بالا نياورده بود تا او را بهتر ببيند.
ـــ اين هم شايان شايان كه ميگفتم.
موهايام هنوز كمي خيس بود.
ـــ شايان؟ چهطوره؟
ـــ خيلي قشنگه. از كجا گرفتي؟
ـــ از همون جا كه ديروز با هم بوديم.
ـــ جدي؟...بده ببينم؟
كاغذ توي مشتاش كم-كم مچالهتر ميشد.
ـــ بخون ديگه؟
ـــ بذار بعد.
ـــ هرطور راحتي...پس بده شب خودم ميخونم.
ـــ نه نه...
ـــ چرا؟
ـــ حالا كه يه نگاش انداختم ديدم دو سه تا از فعلاش جا افتاده.نثرش خيلي غلط غلوطه.
ـــ اوه چه وسواسي!...شايان تو ياد بگير... همه كه مث تو كارشون شرتي پرتي نيست؟
شايان دستاش را برد در جيب بغل پالتوياش و بستهاي بيرون آورد.
كاغذ كاملاً تویِ مشتاش مچاله شده بود.
ـــ پريسا چرا داري قهقه ميزني؟
ــ ياد فيلم گلادياتور افتادم.
ـــ هان از اون لحاظ....بيا اين واسه توئه.
ـــ چيه؟
ـــ بازش كن...دوستات هم بايد نظر بده...شما حالتون خوب نيست؟
ـــ نه نه...خوبم...فقط الان يه چيزي يادم اومد.
ـــ چي؟...فقط نگو كه كار داشتي و ديرت شده.
ـــ اتفاقاً چرا...هماينه
ـــ اومدي و نسازي ها؟
ـــ پريسا...بازش كن تا دوستات نرفته.
كاغذ مچاله كم-كم ريز ريز ميشد.
نميتوانستم جلویِ خندههايام را بگيرم.
ـــ باز تو از اينكارها كردي؟
شايان چشمكاي پراند.
ـــ تقدیم به عزیزترینام.
ـــ اوه...حالا یه اودکلن خریده ها؟...چهقدر هم با ناز می گه!
ـــ نه خير جيگر...باز كن خودت ميفهمي.
ريزههایِ كاغذ را به دهاناش ميماليد. زانواناش زير ميز مدام تكان ميخورد.
ـــ اين هم هديهیِ تولد عشق خودم.
ـــ لووووووووووووس؟
ـــ چيه؟...يه داداش نميتونه عاشق خواهرش باشه؟
متوجه شديم صورتاش رویِ ميز ولو شده بود و كف از دهاناش بيرون ريخته بود. سفيدیِ چشماناش ديده ميشد.بيهوش ِبيهوش بود.
صداي هورا بلند شد. بچهها گل زده بودند. نفسها از سينه خارج شده بود. با اين بُرد به مرحلهیِ بالاتر ميرفتيم. همه نفسي راحت كشيدند.
شستهايي را ميديدم كه بالایِ جسد گلادياتور به پايين نشانه رفته بودند. به گمانام شير گلادياتور را از هم دريده بود.