بي تو              

Wednesday, January 10, 2007

پاکسيما

به توصيه‌یِ زن‌ام به نزديک‌ترين اتوشويي رفتم که از کارش راضي بود ؛ تا خود را از بار چندين‌سال چرک مرده‌گي برهانم...گفت دو روز ديگر بيا...لخت شدم و تا خانه قدم زدم...خودم را با دودي که در شکم خالي مي‌تپاندم ، گرم مي‌کردم...

دو روز بعد به اتوشويی ِ پاکسيما رفتم:

ـــ ببخشيد اين لباس ما آماده شد؟

گردن‌اش را با عادت‌اي خاص مدام يک دَوَران مي‌زند. شايد به‌خاطر حالت خاصي‌ست كه با آن رخت‌ها را بايد زير تخته‌یِ اتو بگذارد و با پدال پا آن دم‌كني را پايين بدهد.نمي‌دانم.شايد هم مرض‌اي خداد است.به بخاري که از سوراخ بيرون از آن‌جا تنوره مي‌كشد سخت خيره مي‌شوم و درشکه‌یِ شرلوک هولمز را به يادم مي‌آورد که از ميان مه لندن با تلق تلوق سم‌هایِ اسب‌ها بر سنگ‌فرش خيابان ظاهر مي‌شود تا با تردستی ِدوکتور واتسون ِراوي راز قتل‌اي ديگر را برملا کند. قسم مي‌خورم همه‌مان را هم‌اين مردک پزشک سرکار گذاشته است و شرلوک پست‌فطرت خود او بوده است و نخواسته است تا اعتياد به کوکايين را در خود برملا کند و همه را به گردن شرلوک مفلوک خيالي انداخته است.خب راوي جماعت از اين‌حقه‌ها خوب بلدند. سر رسيد را باز مي‌کنم و درحضور گردن مدوّر‌ اتوشویِ ميان‌سال که درجهت عکس عقربه‌هایِ ساعت در گردش است، چندسطر مانده به صفحات پاياني و به چند برگ مانده به قسمت شماره تله‌فون‌ها مي‌رسم که جان مي‌دهد برایِ ننوشتن.

ـــ کدوم بود؟

ـــ شب‌آهنگ!

ـــ بگرد ببين پيداش مي‌کني؟

فقط اي‌کاش اين‌بار درجهت عقربه‌ها بگرداند.نه.بي‌فايده است.تله‌ويزيون برنامه‌یِ « کنترل نامحسوس ترافيک » را نشان مي‌دهد.تله‌ويزيون به خش-خش مي‌افتد.

ـــ تله‌ويزيونه هم که غشي‌اه؟

ـــ گفتيد کي؟

ـــ شب‌آهنگ.

ـــ چي بود؟

درد ورم...کوفت کاري... حالا از بين اين‌همه رخت و لباس آويخته و پخش و پلا چه‌طور پيدا كنم؟...چشم‌ام ناگهان مي‌يابدش. به معجزه‌اي مي‌ماند. آويخته.

ـــ ايناهاش...نخودي‌اه.

ـــ آره ديگه تله‌ويزيون‌مون غشي‌اه.

ـــ ايناهاش.

ـــ اتو نخورده هنوز...صبر مي‌‌کنيد؟

ـــ خيلي طول مي‌کشه؟

ـــ پنج دقيقه.

ـــ باشه.

کونه‌یِ خودکار بي‌رمق‌ام را مي‌فشارم تا نوک‌اش بيرون بپرد و با آن بنويسم:

چه مي‌شود اگر در تاريخ 25 شهريور تاريخ ملاقات با يک هم‌کلاسی ِقديمي را بنويسم؟ در حالي‌که اين آدم قلابي را قرار است فردا ببينم.

به صفحه‌یِ 28 آذر مي‌روم و آن‌جا با خطي کم‌رنگ مي‌نويسم:

تپش قلب دارم...خيلي...ام‌روز فهميدم تمرهندي اسهال مي‌کند...اما چه‌کنم که خيلي دوست‌اش دارم؟...تمرهندي را مي‌گويم.

جمله‌یِ آخر را محض احتياط اضافه مي‌نويسم.

ورق مي‌زنم و به گردن دَوَراني ، بخار ، فيس-‌فيس و شلخته‌گی ِآن‌جا دقت مي‌کنم و صفحات سفيد سر رسيد را با نا اميدي نگاه‌اي مي‌اندازم...چه‌قدر خالي‌ست!

ـــ به نظر شما تأثيري هم داره؟

ـــ چي بگم؟...بي‌تأثير هم که نيست.

ـــ اونا چربي‌ان؟...مگه نرفته؟

ـــ يکي رو دي‌شب نشون داد 780 هزار تومن خلافي داشت.

ـــ اون آب‌اه يا چربي؟...مگه با شوينده‌هایِ مخصوص نمي‌شوريد؟

ـــ اين‌جا ايرانه‌ها؟

ـــ چه ربطي داره؟

بر رویِ روزنامه‌اي که دور-اش مي‌پيچاند انگشت اشاره‌اش را درست رویِ ستون چروکيده‌یِ حوادث مي‌گذارد:

ـــ کشف 385 هزار سي‌دیِ غير مجاز.

در صفحه‌یِ 31 تير ، يعني درست روز تولدم ، مي‌نويسم: مرگ من روزي فراخواهد رسيد...

اما هرچه فکر مي‌کنم باقي‌اش يادم نمي‌آيد.

ـــ پيرمردي که به 27 دوختر نوجوان تعرض كرده بود ، به همت نيرویِ پرتلاش انتظامي به دام افتاد.

و به كلمه‌یي دام يک از اعماق وجود مي‌خندم.اما هم‌چنان بي‌صدا. بدون هيچ‌ تفسير يا حاشيه‌یِ صوتي.

ـــ اما چربي‌هاش نرفته‌ها؟

ـــ غصه نخور !

ـــ غصه‌ چيه ، مرد حسابي؟

ـــ ملت که بي‌کار نيستن وايسن و لکه‌هایِ چربی ِ تو رو بشمرن؟..تازه هرکي هم اگه گفت، به‌ش بگو: چيزي نيست...فقط يه کم خيس شده.

سر رسيد را ورق مي‌زنم.مي‌بندم‌اش .چشمان‌ام را نيز مي‌بندم:

ـــ نيت کن.

ـــ يک افغاني برادر خود را فقط واسه 50 هزار تومن كشته...اين‌جا رو بخونيد؟

انگشتان‌ام را با چشمان بسته لایِ صفحات سر رسيد مي‌کشم و با وسواس يک صفحه را باز مي‌کنم:

جمعه 30 تير ، Fri.21 July 2006 ، الجمعه ، 25 جمادي‌الثاني 1427...

در گوشه‌یِ راست صفحه نوشته است: «يادآوري‌هایِ مهم روز»
هم‌آن‌جا مي‌نويسم:

لطفاً فراموش نكنيد 99,9 درصد اتوشويي‌ها فقط با آب-تايد مي‌شويند ، پس بسيار مراقب لکه‌هایِ چربی ِ احتمالی ِ دور و اطراف خود باشيد.

در ته ِصفحه اين بيت هم آمده است:

دوش از جانب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت دارد.

چه‌را اين بيت زياد به دل‌ام نمي‌نشيد؟ خط-‌اش مي‌زنم و مي‌نويسم:

کجکي ابروت نيش کژدم‌ است
چه‌کنم؟ افسوس مال مردم است

زن‌ام درخانه از من مي‌خواهد تکه‌هایِ روزنامه‌یِ يک ماه پيش را که دور ِ لباس پيچيده بود را دور نياندازم و اخبار حوادث‌اش را بخواند.

خانه‌یِ ما پر از اين روزنامه‌هایي شده است که دور سبزي‌ها ، كباب‌ها و لباس‌هایِ اتو مي‌پيچند.
.
.
.
هواخوري:

Brain-twister : 'bout iranian roman

Brain-twister ( بر وزن Tongue-twister): يه چيزي تو مايه‌هایِ هم‌اون « شيش سيخ كباب سيخ‌اي شيش هزار » خودمون‌اه...آره جون‌ام...اين مصاحبه هم برا بعضيا شايد تو مخ‌شون خوب نچرخه...واسه هم‌اين اين عنوانُ دادم...زياد پشماتون فر نخوره...