بي تو              

Saturday, January 13, 2007

موضوع اين برنامه: موضوع


سال هاست كه از نويسنده هایِ روس فقط و فقط يكي را قبول دارم...داستايوفسكي را كه ابدا دوست ندارم...چون موضوع هميشه گرفتارش مي كند...و هيچ گاه رندیِ تورگنيف را هم ندارد كه بتواند به بازي بگيردش...و اينجاست كه خود داستايوفسكي موضوع مي شود...دوستي دارم كه هميشه بنده را اشتباهي با روايت يكي ميگيرد...يعني همان چيزي كه بارها ازش دوري جسته ام...يعني خودم موضوع خودم مي شوم...اين درست برعكس آن چيزي ست كه مدعي ست درمورد نوشته هاي من فهميده است...اما تا به امروز با موضوع فكرش بازي كرده م و با آغوش باز ظاهراً‌ پذيرفتم اش...پذيرش من، بداقبالی ِ او را به همراه داشته است...هميشه بر اساس يك شبهه یِ احمقانه قدم جلو گذاشته است...اين كه من دوست دارم او و برداشت خودش از يك نام برساخته و الكي را به گه بكشم...اما با اين حال باز هم با اين حماقت دوست داشتني با آغوش باز برخورد كردم...اين دوست من فكر مي كرد نام مستعار نوشتن من رویِ ديگر سكه یِ من است...پس با كمال ميل با گذاردن نام اصلي ام ( بدون هماهنگي با خودم!!!) در پيشاني-نوشت مقاله ام ، استقبال كردم...چون خود نام نبوده است كه براي ام موضوعيت داشته باشد...چون اين نام در هيچ جايي سابقه نداشته است...اما كاش اين دوست ، بنا را بر شناخت غلط سال ها از شخصيت من نمي گذاشت و از تيزهوشی‌ ِزيادش تویِ كوزه ، خودش را ساقط نمي كرد...او هميشه با نگاه شكاك به هر نوشته و هر برخورد من واكنش نشان مي دهد يا اين كه اصلاً به تخم اش هم نمي گيرد...بزرگ ترين اشتباه او در همين جا بود و هست كه نفهميده است كه من برایِ خودم ابدا اين « خود» هيچ موضوعيتي نداشته است... چون هيچ گاه خود « موضوع » براي ام مهم نبوده است...و برایِ اين كه ثابت كنم به او هميشه موضوع را مسموم مي كنم...هيچ اعتراضي به اين به قول خودش لابد افشاگري، نكردم...هميشه گفته ام از كساني كه اتوكشيده خودشان را تویِ آينه وارسي مي كنند نه نفرت داشته ام و نه لذت برده ام...تنها خنديده ام...چون موضوعيت برایِ من بي اهميت بوده است...حالا تو بگو: مؤلف...من خود تأليف را بارها و بارها زير سووال برده-ام...نبرده ام؟...نمونه بدهم؟...من اي كه بارها و بارها تاريخ را به لجن كشيده-ام و سياست را به تخم چپ اسب شاه عباس هم حواله داده ام چه طور مي توانم به مرگ يا زنده بودن مؤلف اهميت بدهم؟...من نه تنها به او و نه هيچ كس ديگر كه هميشه با ترديد و بعضاً با وحشت با من برخورد احتياط آميز داشته اند، بارها و بارها خنديده ام...به عمرم سابقه نداشته است به چيزي حساسيت داشته باشم...جز خود حساسيت...بارها و بارها موضوع حساسيت را مسموم كرده ام...و خوب هم جواب آن را گرفته ام...اين شده است كه در برخورد عشقي، يا يك عاشق دون ژوان بوده ام يا يك همجنس باز...آيا اين عدم تعادل در شخصيت من بوده است؟...ابدا...مشكل پرسش اي ست كه در موضوع مخاطب شخصيت « من » ديده مي شود...مشكل اين جاست كه خود عشق موضوع مي شود...حالا تركيب دوسويه اي كه به درستي آبنوس باهوش به روايت ليلي مجنون مي كند هم زير سووال مي رود...بايد رابطه را به مجنون-مجنون برگرداند...اين موضوع چون از اساس ابلهانه بوده است...به شكست انجاميده است...نوشته هایِ تورگنيف را هميشه دوست داشته ام...چون يك عشق مسموم هميشه در كارهاش ديده مي شود...آن نوع برخورد عنين وار او با موضوع را سخت دوست دارم...معشوق ديگر در نوشته هایِ او يك اوبژه یِ ساده نيست. چون خود سوژه ، آن را چپ و چول مي بيند.سعدي را هم به همين دليل دوست دارم چون هميشه با نگاه چپ و چول به عشق نگاه مي كند و به نظر من كسي تا به حال متوجه عمد اين قضيه نشده است...اين است كه انگ بچه باز و شاهدباز و قس عليهذا خورده است...ظاهرالامر به تخم مبارك اش هم برنمي خورده است...در بررسی ِادوار تاريخی ِادب فارسي-مان نديده ام كسي درست و درمان سعدي را مطالعه كرده باشد...سعدي موضوع را در ابواب مختلف با اهميت جلوه مي دهد و گلستاني برمي سازد چون اصلا خود موضوع براي اش مسخره بوده است...پس موضوع را مخصوص مسموم انتخاب مي كند تا هر بامبولي خواست سر-اش بزند...اما در دوره اي كه او مي نوشته است مي بايست نثر، شانه به شانه یِ شعر بيايد...سعدي اخلاق را موضوع قرار مي دهد چون در دوره اي بوده است كه نگاه اش به اخلا ق نگاه مثبتي نبوده است...پس چرا انتخاب اش مي كند؟...چون مسموم اش كند...اما او مجبور بوده است زبان را دست كم برایِ حفظ شأنيت نويسنده گي !!! حفظ كند...من از آدم هایِ محافظه كار به عكس ظاهر نوشته هاي ام هميشه بسيار لذت برده ام...آدم محافظه كار نه به مفهوم كنسرواتيوش...محافظه كاري كه مي گويم يعني فوكو...كه دوكتور حسين بشيريه از ظواهر امر نگاه مثبتي به اين نوع محافظه كاري ندارد...اما محافظه كاري در كشور گل و بلبل ما يعني گيج و گولي...يعني خنگ بودن...پس مجبوري آسه بروي آسه بيايي كه گربه شاخ ات نزند...بارها و بارها گفته ام زبان ديپلمات ها را سخت دوست دارم چون فورم بسيار مستعدي دارند برایِ مسموم شدن...موضوعات شان بالقوه استعداد مسموم شدن را دارد...و اگر اين موضوع ويروسي بشود آن وقت است كه من آن گروتسك ادبيات اروپایِ شرقي را مي فهمم...آنان دقيقاً به خال زده-اند...آنان خوب فهميدند اين موضوع است كه دارد خودش را تحميل مي كند...پس بايد مسموم اش كرد...حالا موضوع مسموم بشود ديگر خود موضوع از موضوعيت مي افتد...مشكل و بدبختی ِاصلی ِنويسنده هایِ وطني كه من با آنان برخورد داشته ام همين درگيري سر « موضوع » انطباق فورم با موضوع است...چون موضوع ناخودآگاه به آن ها تحميل شده است...اما يكي را دست كم من تا امروز نديده ام موضوع را مسموم كند و آن را به تمامی ِساحت هایِ روايت منتشر كند. اين مي شود كه هر داستاني بخوانيد يا درگير فورم است يا محتوا....اما باز مي بيني هردوشان رسوایِ موضوع شده اند.
شايد ادامه داشته باشد...