بي تو              

Monday, January 15, 2007

اين شرح بي نهايت

بياييم يك روز مشخص: مانند يك روز عيد...يا يك روز سوگواري...برایِ خود ، در هر ماه ، انتخاب كنيم و در آن روز...فقط همان روز دنبال يك كلمه بگرديم كه از اعماق وجودمان برآمده باشد...تمام اين كلمات را كه 12 عدد مي شوند را در پايان سال كنار هم مي گذاريم...ببينيم آيا دل-پذيرترين جمله زندگي مان از آن ها ساخته مي شود؟
.
.
.
چه را در يك فيلم سينمايي...يا داستان...يا تئاتر...يا يك ماجرایِ تعريفي از زنده گی ِيك آدم آشفته و بيمار رواني لذت مي بريم؟...در حالي كه ابداً حاضر نيستيم به يك قدمی ِاو هم نزديك بشويم...بارها و بارها شنيده ايم كه ديدن لغزيدن پايي رویِ پوست موز كه سرمي خورد و شخص را سرنگون مي كند سبب خنده مي شود...اما خودمان رویِ آن پوست موز حاضر به سرخوردن نيستيم تا سبب خنده ديگران بشويم...ما برایِ سُرخوردن نمي خنديم...برایِ سرنگون شدن نمي خنديم...برایِ اينكه خدا را شاكريم كه ما آنجا نبوديم و سر نخورديم از ته دل شاديم و مي خنديم...
.
.
.
امروز كه مقابل دكه روزنامه فروشي ايستاده بودم و تيترها را به عادت مألوف نگاه مي كردم، به يك عنوان بي نظير از يك نويسنده یِ ظاهراً بي نظير برخوردم: «كاشفان فروتن زغال سنگ»...حتماً بايد بدانيد عنوان مربوط به چه كساني بوده است...به گمان شما خنديدن دارد وقتي ادبيات ما رویِ پوست موز سر مي خورد؟...آيا به نظر شما نبايد خودمان نيز روزي سر بخوريم و به خودمان بخنديم و اين قاعده را روزي تغيير دهيم؟