بي تو              

Tuesday, January 16, 2007

Ich Sterbe


«
.
.
.
پيش از تركِ بودن ويلر، اولگا ترتيبي داد تا تن برجامانده به مسكو انتقال يابد، به جايي كه مي بايست در نهم ژوئيه آيين خاكسپاري انجام گيرد. آن روز گروهي از دوستان در ايستگاه گرد آمدند و با قطاري رويارو شدند كه جنازه را مي آورد.اينان به حيرت فرو ماندند زيرا دريافتند كه تابوت چخوف با واگن سبز پلشتي حمل شده است كه بر در-اش به حروف بزرگ نوشته اند برایِ صدف ها.
گوركي برافروخت.به همسرش نوشت: « دلم مي خواهد فرياد بزنم ، گريه كنم ، هوار سر دهم از خشم و از غضب.» مي دانست كه چخوف اهميتي نمي داد حتا اگر جنازه اش را با سبد رخت هایِ چرك حمل مي كردند. آن چه گوركي نابخشودني مي يافت اين بود كه روسيه چنين رذالت بار با او رفتار كند. و بعدها گوركي واگن صدف را پوزخند عظيم عوامانه گي خواند.با وجود اين ، پوچی ِاين همه آيا از پوچی ِزنده گي، آن گونه كه بسيارها بار در داستان ها و نمايش هایِ چخوف ترسيم شده بود، بسيار دور بود؟
.
.
.
»
ص 393 / چخوف / هانري تروايا / علي بهبهاني



كاش گوركي كمي بيش تر دقت مي كرد...كاش مي دانست مرواريد را از آغوش همين پلشتي...همين صدف...بيرون مي كشند...پس چخوف در آغوش همان پلشتي بايد مي آرميد.

مرتبط:

خودش مي دونه...من اين كتابُ‌ مي خوام...حاليم هم نيست...