بي تو              

Saturday, January 20, 2007

تعميركاران عوام

تعميركاران عوام

ريموند كارور


صبح هم‌آن روزي كه هوا كمي برگشت و برف‌ها آبكی ِچرك شدند.رگه‌هايي از آن تا شانه‌هایِ‌ بلند پنجره كوچكه شره مي‌كرد و جلویِ حياط پشتي را گرفته بود. ماشين‌ها آن ‌بيرون در خيابان برف-ها را گل-و-شل كرده بودند. اما تویِ خانه هم تاريك بود.
مرد وقتي زن برگشت كنار درب، داشت در تخت-اش، لباس‌ها را تویِ چمدان مي‌كرد.زن گفت:خوش‌حال‌ام كه داري مي‌روي.خوش‌حال‌ام كه داري مي‌روي.شنيدي؟

مرد داشت در ِچمدان را مي‌بست.

مادرجنده! من هم خوش‌حال‌ام كه دارم مي‌روم.زن زد زير گريه: تو حتا نمي‌تواني تویِ رو-م نگاه كني. مي‌تواني؟

بعد عكس بچه‌‌ را از رویِ تخت برداشت.

مرد نگاه‌اش كرد و چشم‌هایِ زن گرد شد ، پيش‌از آن‌كه بخواهد برگردد و از اتاق بيرون برود،زن به او زل زد.

مرد گفت: روي‌ات را برگردان.

زن گفت: فقط وسايل-ات را بردار و گم‌شو.

مرد جوابي نداد. چمدان‌اش را محكم كرد ، كت‌اش را پوشيد ، پيش از آن‌كه چراغ را خاموش كند به دور-و-بر اتاق نگاهي انداخت. بعد از اتاق بيرون رفت.

زن دم درگاه كوچك آش‌پزخانه ايستاده بود.

مرد گفت: من بچه را مي‌خواهم.

خل شدي؟

نه، اما بچه را مي‌خواهم. يكي را مي‌فرستم تا خرت-و-پرت‌هاش را بياورد.

زن گفت: دست به اين بچه نمي‌زني.

بچه به گريه افتاد. زن پتو را از دورش برداشت.

زن گفت: آه ، آه. ببين بچه را.

مرد به طرف‌اش آمد. زن گفت: تو را به خدا! زن يك قدم به طرف آش‌پزخانه عقب رفت.

من بچه را مي‌خواهم.

گورت را از اين‌جا گم كن!

زن برگشت بچه را با قدرت برداشت و پشت ِكنج اجاق گذاشت.

اما مرد پيش ‌آمد. دست‌اش را دراز كرد و محكم جلویِ اجاق و بچه گرفت.

مرد گفت: بگذار بيايد.

زن جيغ زد: گم‌شو ، گم‌شو!

بچه كبود شده بود و فرياد مي‌زد. در اين گير و دار آنان به گلدان‌اي كه پشت اجاق آويزان بود ، برخورد كردند.

مرد زن را هل داده بود به ديوار پشت‌اي، دست‌اش را داشت مي‌شكست.مرد بچه را گرفته بود و وزن‌اش را رویِ او انداخته بود.

مرد مي‌گفت: بگذار بيايد.

زن مي‌گفت: نه، تو داري نفله‌اش مي‌كني.

مرد گفت: من نفله‌اش نمي‌كنم.

از پنجره‌یِ آش‌پزخانه نوري نمي‌آمد. هوایِ تو نيمه‌تاريك بود،انگشتان يك دست‌اش را مشت كرده‌ بود و با فشار پَك و بازویِ دست ديگر جيغ بچه را درآورد.

زن حس كرد با زور او انگشتان‌اش از هم باز شد. حس كرد بچه را از دست‌اش درآورد.

همين‌طور كه از دستان‌اش رها مي‌شد جيغ مي‌كشيد : نه! او را مي‌خواست‌، بچه‌را. بازویِ ديگر بچه را قاپيد.بچه را با مچ‌ چنگ زد و دولا شد.

اما مرد نمي‌گذاشت برود. حس كرد كه بچه از دست‌اش ليز خورده‌است او را دوباره به شدت كشيد.

با اين كار، خواسته‌اش عملي شد.