بي تو              

Tuesday, January 23, 2007

پایِ استدلاليون چوبين بُوَد يا خودم كردم كه لعنت بر خودم باد




ــ ساعت قديمی ِخونه‌مون خراب شده‌...تو مي‌‌گي از چرخ‌دنده‌هاش‌اه؟

ــ واي به‌روزي كه بگندد نمك.

ــ منظورت چيه؟

ــ خيلي سردمه...

ــ تو بگو فردا رو چه‌كنم؟

ــ فردا؟...فردا...فردا...مطمئن باش فردايي نخواهد بود.

ــ يعني چي؟

ــ يعني اگه ام‌روز آچار داشتي كه داشتي...وگرنه فردا مجبوري دست‌اتُ ‌بگيري به يه شاخه‌یِ محكم‌تر.

ــ خيلي پيچيده حرف مي‌زني تو چته ام‌روز؟

ــ دارم به غذايي كه ام‌روز خوردم فكر مي‌كنم.

ـــ هان، لابد خيلي شور بود؟!

ـــ نه آش‌پز-اش كور بود.

ـــ چه‌طور؟!

ــ هنوز طعم شور و شيرينُ نمي‌فهميد.

ــ پس شيرين بود؟

ـــ نه، خيلي تلخ...مثل زهرمار.

ــ خب يادش بده؟

ــ مگه من آچارم؟

ــ چه ‌ربطي داره؟

ــ ربط-‌اش تو اينه كه من از كلمات ساده خوش‌ام مي‌‌آد...پس پيچ‌اش نمي‌دم پس واسه پيچيده‌گوها پيچيده مي‌شه.

ــ خيلي پيچيده گفتي.

ــ تو تا حالا با نيمایِ شاعر مأنوس بوده‌ي؟!

ــ آره...

ــ نيما اولين شاعري بود كه با صراحت و شهامت طبيعتُ مال خودش كرد...طبيعتُ با كلمات آشتي داد.

ــ واضح‌تر بگو جون مادرت...

ـــ مي‌دوني چه‌را خارجي‌ها به زن‌شون مي‌گن: honey و ما مي‌‌گيم: ضعيفه؟

ـــ نه عزيزم، خيلي از مرحله پرت‌اي...پس نديدي چه‌طور دارن واسه هم‌ديگه خودشونُ مي‌كشن!

ـــ آره تو راه‌روهایِ دادگستري...با پرونده‌هایِ‌ قطور طلاق!...خيلي ديده‌م...تا دل‌ات بخواد.

ـــ مسخره مي‌كني؟

ـــ چندروز پيش كه هنوز به‌خاطر خون‌ريزیِ معده‌م ، بستري نشده بودم...زن‌داداش‌ام از شوهرش گلايه داشت...به من گفت: حميد به من چندبار گفته: تو چه‌قدر زشت شده‌اي؟...مي‌دوني چي به‌ش گفتم؟

ـــ نه

ـــ دست‌امُ‌ جلویِ‌ اون‌همه چشم درست كنار زانوش گذاشتم و اگه مي‌تونستم حتا مي‌ذاشتم رو زانوش...تا به‌تر بفهمه.

ـــ تو عاشق زن‌دادا‌ش‌ت‌اي؟

ـــ همين ديگه؟...مشكل تو هم مث بقيه اينه كه فقط معنایِ قلابی ِكلماتُ‌ ياد گرفته‌اي...«عاشق»؟...معنی ِ اين كلمه رو مي‌فهمي كه داري به لجن مي‌كشي‌ش؟...البته خيلي‌ها قبل تو به گه كشيدن...پس راحت باش.

ـــ خب...ناراحت نشو ! منظوري نداشتم...

ـــ مي‌دوني اين شاقول ِدست بناها واسه چيه؟...

ـــ نه، تو بگو

ـــ چون بدون‌ان آجرشون كجا بايد درست گذاشته بشه...چون آخرش مجبور نشن ديوارُ ‌تو سر خودشون بروفن... كه ديگه مجبور نشيم بگيم: منظوري نداشتم.

ـــ خب حرف‌اتُ ‌بزن...بعداً‌ مچ‌اتُ مي‌گيرم....بحث دارم باهات.

ـــ بحث ، تو مملكت ما ، يعني پشم...تویِ هم‌مباحثه‌یِ من از اول قرارداد خودتُ‌ بستي كه منُ knock out كني... پس نمي‌فهمي من چي مي‌گم...همه‌ش دنبال كلمات خودت‌اي...مث مافيایِ مشت‌بازان كه سَر ِبُرد و باخت شرط-‌هاشون هميشه انگشت مي‌ذارن رو خود مشت‌بازها. خود مبارزه ديگه اهميت نداره...مث مسابقه‌هایِ‌ فرمول‌بندي‌شده‌یِ فوت‌بال كه يك چيزُ‌ فقط ياد گرفتن اون‌هم افزودن سهام باش‌گاه‌اه، پس «بايد فقط نتيجه گرفت»...يعني برنده شد.

ـــ اي بابا عجب غلطي كرديم‌ها؟...بگو چي گفتي؟

ـــ به زن‌دادا‌ش‌ام گفتم: ببين تو هم بايد به حميد مي‌گفتي: شوهر عزيزم، چه‌قدر بدسليقه بودي كه منُ انتخاب كردي.

ـــ چي شد؟ چي شد؟

ـــ هيچ‌چي...هم‌اين...تموم شد....ادامه دادم:

ـــ خب؟

ـــ اونايي كه هميشه دنبال يه رفيق ديگه هستن و يا دنبال زن ديگه...هميشه مي‌آن اون ادبيات حال-به‌-هم‌-زن كه تا حالا نشنيدي‌شون و يك‌هو و يك شبه سبز كرده تحويل يار و رفيق‌شون مي‌دن...پس شك نكن اون هنوز دوست‌ات داره...

ـــ چي شد؟...اول مي‌گي كلمه خودش مفهوم خودشُ داره ، بعد مي‌گي: منظورش از كلمات‌اش اين بوده و فلان بوده...اين شد كه تناقض؟...بالاخره كلمه خودش معنا و منظور خودشُ داره يا بايد براش منظور درنظر بگيريم؟

ـــ خب عزيز من مشكل من نيست اين تناقض...مشكل اونايي‌اه كه كلمه‌ها رو بنجل كرده‌ن...وگرنه چه كاريه كه خيلي با آب و تاب و با پيچ و تاب بگي: دوست‌ات دارم؟....ببين گل ِمن...« ابهام » با مفهوم دادن فرق داره...

ـــ خب اومديم و طرف دوست نداشت اين‌طور صريح بگي دوست‌ات دارم؟

ـــ عيبي نداره حالا يه مثال تاريخي مي‌زنم كه خودم شاهدش بودم:

ـــ مشتاق شدم...

ـــ تو دوره‌یِ «كرباس‌چي» ، وقتي شهردار تهران بود ، هرچي ايست‌گاه طلق‌اي بود مي‌شكستن و دسته‌یِ تله‌فون‌هایِ همه‌گاني رو از جا مي‌كندن...مث هميشه...مث حالا...مث دي‌روز...مث فردا...مث پس فردا...كار هم‌اين vandal-ها هم هست...اما او هيچ‌كاري نكرد جز اين‌كه بلافاصله بعد ِهر خرابي يه «نو»یِ ديگه جاش مي‌كاشت...اين يعني اعتماد‌سازي و البته بعدش يعني فرهنگ‌سازي

ـــ يعني تو كرباس‌چيُ ‌قبول داشتي؟

ـــ چه‌را چرند مي‌گي؟...من متنفرم از اين بحث قبول داشتن و نداشتن...مهم برا من صحيح و ناصحيح بودن act و عمل آدم‌هاست.

ـــ خب؟

ـــ خب به جمال‌ات...اين‌كار ِاو ...يعني تكرار هم‌اون‌ عمل‌اي كه به‌اش اعتقاد داري...يه مثال ديگه كه باز خودم مستقيم باش در ارتباط بودم:

ـــ جالب شد؟...يعني لج‌بازي!!!

ـــ تو راحت باش...هم‌اين‌طور مچ بگير...

ـــ عجب گيري كرديم...Continue, please!

ـــ مدير « هتل مهتاب » ( تو جاده‌یِ تهران-قم) كه ساكن امريكاست...همه‌كاره‌ش تو ايران به‌ش زنگ زده بود كه آقا اين دست‌مال‌كاغذي‌ها رو مسافرهایِ عبوري ، كه فقط به بهانه‌یِ تخليه‌یِ خودشون از توالت‌ها استفاده مي‌كنن ، همه‌ش مي‌دزدن...اجازه مي‌ديد كه بگيم: غير از مشتري‌هایِ خودمون كسي حق استفاده از توالت‌ها رو نداره؟...مدير محترم بلافاصله با حالت دل‌خوري مي‌گه: نه، ابدا...چه‌را؟...شما فقط فوري يه دست‌مال ديگه جاش بذاريد...مي‌دوني اين يعني چي؟

ـــ يعني چي؟..آقایِ تبليغات‌چي؟!

ـــ يعني من به تو اعتماد كردم...بعد كم-كم تو هم ياد مي‌گيري از اعتماد من سوء استفاده نكني...داستان ژان والژان فقط يه قصه‌یِ ساده‌یِ رومانتيك نبود...شمع‌دوني‌هایِ نقره‌ايُ ندزديد...بل‌كه از دستان يه كشيش دودستي و با احترام هديه گرفت و زنده‌گي‌ش درست از هم‌اون لحظه متحول شد...چون ديگه مث قبل به تاوان دزدیِ يه قرص نون تحقير نشد...چون اولين‌بار يكي به‌ش مفهوم «اعتماد» رو ياد داده بود...كه خودت باش...اگه مي‌گفتي هم من شمع‌دوني‌ها رو برایِ پول‌شون مي‌خوام به‌ات مي‌گفتم... اعتمادُ به ديگران ياد بده...فكر مي‌كني اين بدبختي كه همه‌ش فكر مي‌كنيم فلاني مي‌خواد به من كلك بزنه از كجا ريشه گرفته؟

ـــ چي بگم؟

ـــ تا حالا با كسي راحت بوده‌ي؟

ـــ آره...خيلي زياد.

ـــ دروغ مي‌گي...همه دروغ مي‌گن كه راحتن...راحت بودن يعني چي؟

ـــ تو كه بودي، بگو..

ـــ چه فايده داره بگم؟...چون بعدش فهميدم اون‌طرف از راحتی ِمن راحت نبوده...

ـــ رسيديم به سطر اول كه؟

ـــ چون اين يك cycle بسته‌ست...آره...تو راست مي‌گي:
هم‌اون به‌تر كه هميشه با هم با احتياط رفتار كنيم...به‌تره كه هميشه فكر كنم تو داري به‌ام دروغ مي‌گي...راست مي‌گي، يادم نبود كه هميشه دروغ مي‌گي!

ـــ منظورم اين نبود.
.
.
.