Humbling
رفتهبودم...تو را...من...آنها کمي ميخندند.
صداهایِ موهوم.
تو را...اجازه بديد...من رفته بودم...هان...رفته بودم کمي بخندم...نه، خنده چهرا گفتم؟
آخ.
ببخشيد...چيزي نبود...نمي...تو را...تو رو...من رفته بودم که تو رو...ببخشيد....
نه نه راحتام...آخ...نه چيزي نيست...
صداهایِ موهوم.
رفته بودم که ببينيد...ند...ام...رفته بودم که ببينمات...نه نه...اومده بودم که ببينمات...تو رو...
آخ.
آخ آخ آخ آخ
همهچيز سياه شد.
تو کي هستي؟...لبام چهرا بيحسه؟...تو کي هستي؟...به خونهمون زنگ زديد؟...نزني تو رو خدا؟...بذار...نه نه...سر گيجه ندارم...آخ...آخ...اين چيه از دهنام اومد؟...خونه؟...
ميخواستم يکيُ ببينم.
کوشي؟...زنگ نزدي که؟
الان با همآن درد شديد نشستهام...دارم مينويسم...به هيچکس نگفتهام...شما هم نگوييد...امروز بالاخره خونريزیِ معده کردم...خودم هم نفهميدم چه شد؟...شايد چون زيادي با شکم خالي قرص خوردم ...دوکتور گفته...خودم که يادم نيست...گفته: بايد جراحي کني...غلط کرده که گفته...
من يکيُ بايد ببينم...تو کي هستي؟...کجا ديدمات؟...همهش همينُ ميگفتم...آخرش هم يادم نيومد کي بود که بالا سرم وايساده بود...دوکتور ميگه بايد عمل کني...بايد يه تيکه از معده رو وردارن...گور باباش...
آخ...نه نه چيزي نيست...راستي دردها چهرا تازهگي تویِ نوشتهها هم پيدا شدهاند؟...
آخخ...زهر مار...بايد هي بنويسم و فحش بدهم به اين درد...
يک تاکسي گرفتم و به سرعت خودم را رساندم اينجا...اينجا کجاست؟...بايد بنويسم...وگرنه ديوانه ميشوم.
فکر کنم فردا نروم...بچهها هم فهميده بودند...حالام از خودم بههم خورد...يکي برگشت گفت: تو چهرا هر روز ميدويي تویِ دستشويي؟...بايد يا اين مغز و معده با هم تعطيل شوند يا...به جان خودم شوخي ندارم... اينجا کجاست؟...من اين چرنديات را دارم به که ميگويم؟...به چند نفر؟...يکي بيايد...يکي برود...از گفتن حتا يک جملهیِ ساده هم عاجز ماندهام...صدتا فعل ميآورم...يکي به درد نميخورد...
واي خدا اين صدایِ قديمي و خاکخوردهیِ والت ويتمن است؟...قلبام دارد تند ميزند...الهه خانوم دستات طلا...اما گينزبرگاي که به علي داده بودم را نداشت...ديشب تلهفون خانم علي پيغام گذاشتم...جوابي نرسيد...آخ راستي بايد يک نامهیِ مفصل هم برایِpen pal بنويسم... اما هماين صدایِ خفه...برایِ نزديک به 150 سال پيش باشد...صدا صدا صدا...صدایِ دردها را هم ميتوان ضبط کرد؟...مثلاً اگر وصيت کنم صدایِ درد کشيدن در لحظهیِ مرگام را مثل آن خس خس و قلوس قلوس گلویِ خشک پيرمرد محتضر در فيلم ريش قرمز...ميخواهم اين صدا را فقط ضبط کند...تا نشان دهد چهقدر از مردن ميترسيدهام...آره...هماين خوب است...هماين حالا متن رسمياش را تنظيم ميکنم...هماين حالا مينويسم که مجبوريد صدایِ مرگام را ضبط کنيد...
آخ...ترانهیِ عاشقانهیِ اي.جي پروفراگ...دارد قاتی ِجمع اين شعر طولاني را ميخواند...صداهایِ خنده، مثل تيغهیِ تيز به شکمام فرو ميروند...نه نميتوانم...نميتوانم چيزي بخورم...بگذاريد خود اليوت شعرش را بخواند.
ديگر چه ميخواستم بنويسم؟...
هان...من چهقدر خاکيام که درد و رنجها را به کسي نميگويم...مثلاً امروز آيا کسي فهميد بالاخره معدهام خونريزي کرد؟!
صداهایِ موهوم.
تو را...اجازه بديد...من رفته بودم...هان...رفته بودم کمي بخندم...نه، خنده چهرا گفتم؟
آخ.
ببخشيد...چيزي نبود...نمي...تو را...تو رو...من رفته بودم که تو رو...ببخشيد....
نه نه راحتام...آخ...نه چيزي نيست...
صداهایِ موهوم.
رفته بودم که ببينيد...ند...ام...رفته بودم که ببينمات...نه نه...اومده بودم که ببينمات...تو رو...
آخ.
آخ آخ آخ آخ
همهچيز سياه شد.
تو کي هستي؟...لبام چهرا بيحسه؟...تو کي هستي؟...به خونهمون زنگ زديد؟...نزني تو رو خدا؟...بذار...نه نه...سر گيجه ندارم...آخ...آخ...اين چيه از دهنام اومد؟...خونه؟...
ميخواستم يکيُ ببينم.
کوشي؟...زنگ نزدي که؟
الان با همآن درد شديد نشستهام...دارم مينويسم...به هيچکس نگفتهام...شما هم نگوييد...امروز بالاخره خونريزیِ معده کردم...خودم هم نفهميدم چه شد؟...شايد چون زيادي با شکم خالي قرص خوردم ...دوکتور گفته...خودم که يادم نيست...گفته: بايد جراحي کني...غلط کرده که گفته...
من يکيُ بايد ببينم...تو کي هستي؟...کجا ديدمات؟...همهش همينُ ميگفتم...آخرش هم يادم نيومد کي بود که بالا سرم وايساده بود...دوکتور ميگه بايد عمل کني...بايد يه تيکه از معده رو وردارن...گور باباش...
آخ...نه نه چيزي نيست...راستي دردها چهرا تازهگي تویِ نوشتهها هم پيدا شدهاند؟...
آخخ...زهر مار...بايد هي بنويسم و فحش بدهم به اين درد...
يک تاکسي گرفتم و به سرعت خودم را رساندم اينجا...اينجا کجاست؟...بايد بنويسم...وگرنه ديوانه ميشوم.
فکر کنم فردا نروم...بچهها هم فهميده بودند...حالام از خودم بههم خورد...يکي برگشت گفت: تو چهرا هر روز ميدويي تویِ دستشويي؟...بايد يا اين مغز و معده با هم تعطيل شوند يا...به جان خودم شوخي ندارم... اينجا کجاست؟...من اين چرنديات را دارم به که ميگويم؟...به چند نفر؟...يکي بيايد...يکي برود...از گفتن حتا يک جملهیِ ساده هم عاجز ماندهام...صدتا فعل ميآورم...يکي به درد نميخورد...
واي خدا اين صدایِ قديمي و خاکخوردهیِ والت ويتمن است؟...قلبام دارد تند ميزند...الهه خانوم دستات طلا...اما گينزبرگاي که به علي داده بودم را نداشت...ديشب تلهفون خانم علي پيغام گذاشتم...جوابي نرسيد...آخ راستي بايد يک نامهیِ مفصل هم برایِpen pal بنويسم... اما هماين صدایِ خفه...برایِ نزديک به 150 سال پيش باشد...صدا صدا صدا...صدایِ دردها را هم ميتوان ضبط کرد؟...مثلاً اگر وصيت کنم صدایِ درد کشيدن در لحظهیِ مرگام را مثل آن خس خس و قلوس قلوس گلویِ خشک پيرمرد محتضر در فيلم ريش قرمز...ميخواهم اين صدا را فقط ضبط کند...تا نشان دهد چهقدر از مردن ميترسيدهام...آره...هماين خوب است...هماين حالا متن رسمياش را تنظيم ميکنم...هماين حالا مينويسم که مجبوريد صدایِ مرگام را ضبط کنيد...
آخ...ترانهیِ عاشقانهیِ اي.جي پروفراگ...دارد قاتی ِجمع اين شعر طولاني را ميخواند...صداهایِ خنده، مثل تيغهیِ تيز به شکمام فرو ميروند...نه نميتوانم...نميتوانم چيزي بخورم...بگذاريد خود اليوت شعرش را بخواند.
ديگر چه ميخواستم بنويسم؟...
هان...من چهقدر خاکيام که درد و رنجها را به کسي نميگويم...مثلاً امروز آيا کسي فهميد بالاخره معدهام خونريزي کرد؟!