بي تو              

Friday, February 23, 2007

خُلواره

Schiller

آيا مي‌شه برایِ اثبات دوست داشتن ِكسي اونُ آزرد؟...بعد خودت هي بشيني ازاين آزردن حرص بخوري؟ فقط برایِ اين‌كه سنگ محك دوست داشته شدن خودت هم باشه؟...ببين دارم موضوعُ برایِ خودم حلاجي مي‌كنم...يعني اين‌طور بگم شايد كمي واضح‌‌تر بشه:

آيا ما لزوماً تعهدي نسبت به اين دوست داشتن خودمون داريم؟...يا نه اون « دوست داشته شده » هم اين حقُ داره كه نسبت به اين دوستي بي‌اعتنا باشه؟...مي‌خوام بسط بشينم و به‌اش خوب فكر كنم...بايد با خودم خلوت كنم..تا سررشته‌یِ اين درد كثافت معده‌مُ پيدا كنم...حالا تویِ خواننده چه اشكالي داره همينُ موضوع يه رومان جذاب بكني؟...اصلاً هركي اهل نوشتن‌اه بياد بنويسه...تازه چه‌قدر قشنگ هم مي‌شه...اون وقته كه مي‌شينيم با هم ديگه نگاه‌ها رو سياحت مي‌كنيم...نمي‌گم تماشا...مي‌نويسم: سياحت...يك سلوك واقعاً از بيرون به درون...

چه‌قدر قشنگ مي‌شد...آره...قشنگ...دقيقاً همين كلمه رو بايد با شهامت به‌كار برد...خيلي قشنگ...چه‌قدر قشنگ مي‌شد: مي‌تونستيم مث يه فروش‌گاه...تمام نگاه‌ها رو تو ويترين‌ها بچينيم ببينيم...سبك سنگين كنيم...و از خريدن‌شون لذت ببريم...به گمونم هيچ حُسن‌اي برایِ من نداشته باشه اينُ داره كه مي‌تونه درد معده‌مُ كمي آروم كنه...
آخه مي‌دوني چيه؟...تو بد هچلي افتاده‌م...دوباره دارم به اون استنبولي‌اه فكر مي‌كنم...كه يه حرارت دوست داشتني برام داشت...يه خُلواره‌یِ سوزنده...كه تمام اون نگاه‌هایِ رنگارنگُ دود كرد و به‌ هوا فرستاد...و من الان دارم فكر مي‌كنم اصلاً درد معده‌مُ هم كم نكرد...چون هنوز يه نفري هست كه دوست‌اش دارم و نتونستم بفهم‌ام دوست‌ام داره و اگه نداره اصلاً چه مرضي‌اه كه داشته باشه...مي‌دوني كاغذهایِ زيادي بودن كه سوخته شدن و يا سوزونده شدن..اما دل‌ايُ گرم نكردن...
نمي‌دونم هنوز...مطمئن نيستم...شايد يكي بتونه حالي‌م كنه كه مي‌تونم يكي رو دوست داشته باشم كه اصلاً شرايط دوست‌داشته شدن از طرف اونُ نداشته باشم...مث وقتي‌كه كاري مي‌كني بدون عوض‌اه...در صورتي‌كه اصلاً دوست ندارم نقش يه قديس قرباني و يا كسي‌كه يه صليب پوسيده‌ به نام عشق بر دوش افكنده رو بازي كنم..راست‌اشُ بخواي ديگه خود مفهوم « دوست داشتن » به‌درد-ام نمي‌خوره...فقط بايد يه چيزي باشه...يه چيزي كه خوب نمي‌شناسم‌اش...به‌ام نشون بده...آره...تو دوست‌اش داري...اما اين دليل نمي‌شه كه مجرم شده باشي...نمي‌دونم شايد خسته شد‌ه‌م و از بس به انگشتایِ رو به جلو خيره شده‌م كه هركدوم‌شون يه مسيرُ نشون مي‌دن...مي‌خوام چشامُ ببندم و خود دوست داشتنُ از نزديك ببينم...دوست ندارم در اون لحظه كسي دست‌اشُ رو شونه‌م بذاره و بگه: پاشو بچه جون انقدر خواب‌ نبين...چون اون نمي‌دونه كه خواب ني‌ست...من قدرت اينُ داشته‌م كه با خود دوست داشتن از نزديك دست بدم...ديده بوسي كنم...به صورت‌اش خيره بشم و بگم: تو چند وقتيه كه درد معده‌یِ كوفتی ِمنُ خيلي زيادتر كرده‌اي... و اين اصلاً كم هنري ني‌ست...آره...اما اون چيز ناشناس چيه؟...
كاش‌كه عرق نعنا مي‌تونست به همه‌یِ اين سؤال‌ها جواب درستي بده...

.
.
I Feel You

Schiller Mit Heppner- Leben

...I feel you
In every stone
In every leaf of every tree
that you ever might have grown

...I feel you
In every thing
In every river that might flow
In every seed you might have sown

...I feel you
In every vein
In every beating of my heart
Each breath I take

...I feel you
...Anyway
In every tear that I might shed
In every word I've never said

...I feel you


October 2003