الف قامت دوست اكنون بر آغاز « درد » خميده نشسته بود
برایِ تو كه نميشناسند-ات، چهراكه خوب ميشناسند-ات.
بغضاي بيخ گلو مانده است كه عبث نيست...باور كنيد...چشماي مانده به احتضار ِحضور تو...و اين تو در منهایِ مكرر تكرار ميشود...چون تو آينهیِ من شدهاي...و آرام آرام در چشمان خستهات ؛ در تنام و درحافظهام رسوب ميكند.
راستي كجاست آن چشمان هميشه شادت؟
سكوتاي مانده بيخ حلقام و چمباتمه زدهاست...ميخمد بغضاي بر پاشنهیِ دري كه هميشه در كابوسها سهقفله است...در خواب فرياد ميزنم :
بس كنيد...بس كنيد...بگذاريد در گوشهاي بخزم و آينه را به استعارهی ِجويبار، اشك ببارم...بس كنيد...
اما دريغ از حتا يك زمزمهیِ كوتاه...سكوت را هم در فرياد شناور كردهاند...خستهام...نه از اينكه رسيده و نرسيده دارم اين خزعبلات را مينويسم...نه اينكه بغضاي به يك نيمگاهاي در من ميشكند...و حالا شكسته...كابوس شده...همه بي« است »...بي « هستن » هست...
نه اينكه فقط خواب تو ميشود با پاهایِ پُرتيغ كه پاشنهها را با وسواساي هرزه بر زمين ميگذاري...و من بهجایِ تو با هر لمس نرم خاك آخاي بلند و باز بيصدا ميكشم...سراسيمه از خواب ميپرم...درد معده به سراغام آمده است...اما به حرمت ميزبانام چيزي نميگويم...دست آرام او بود كه مرا از خواب پراند؟...آه از دست اين زمان لعنتي...
عليرضا تو بخواب...ديشب كي خوابيدي؟...چاقو در آب را كه ديدم...كمي برخود پيچيدم و drive-ها را زير-به-رو كردم...اما بيداري چتر شبانهاش را بر خواب پهن كرده بود...
كي؟...چار...حالا چند است؟...يكبار با زنگ گوشيام بيدار شدي...بعد پلكات را بر هم نهادي...آه از نهاد برخاستهاست...حالا چند است؟...6:30...آخ دير-ات نشود؟...حالا چشمان او گشاده است و چشمان من تنگ و محتضر از كمخوابي...نميتوانم...باز هم نميتوانم...مدتهاست كه يك خواب لذيذ نداشتهام...
از دست اين كابوسها به كجا پناه ببرم؟...حالا هم كه كف دستشان را بر سر ِدوستان ميكشند...آنها را هم در خواب زخم ميزنند...پاشنهیِ پرتيغ پا ، آرام بر خاك گذاشته ميشود...نه... نهاده ميشود...تا آه از نهاد بلند شود.
دو سال تمام بود كه مينوشت...دوسال تمام بود كه بيدريغ مينوشت...
من هم مينوشتم...و اگر ما ننويسم چه خاك ديگري به سرمان بپاشيم؟...اما با كدام حنجرهیِ راهبسته بر حلقوم؟...با كدام عجز نداشته؟...دوسال به هر قِر آشوب ذهن رقصيديم...و آهنگ سفر كرديم و با كلمات سفر كرديم...چند ماه هم به قِر بلبشویِ نشر رقصانديم...حالا جواب ميآيد: كه گمشو...تو موجه نيستي...تو خودي نيستي...تو حرامزاده-بازي را خوب نياموختهاي...تو راویِ صديقاي چون ما نيستي!!!...
و من خستهگي را بر چشمانات ديدم...
در چشمان آن دوست اين خستهگي را ديدم كه چهگونه به تنمان گذاشتند اين داغاي كه بر سينه و حلقوم مينشست و حواله ميداديم به قلم...و ميخشكانديم بر دريایِ كلمات...اين « بابالمندب » درون...حالا ديگر نميخواهندشان...ميگويند به درك...
چشمان خستهیِ رفيق عزيز-ام ديدم كه چه راحت رنجاي دوساله را بر تناش داغ زدند...ديگر هيچ نشاط-اي در چشماناش نديدم...به نقطهاي دور...به دوردستاي از خلاء و هيچ ، نگاهاش را گره زده بود...شايد برایِ روا شدن آمالاي كه ديگر از ياد برده بود...يك جمله گفت كه آتشام زد...چون همآن حسرت چركمردهیِ من هم بود: « بايد ديگر بازنشسته بشوم.»
مگر او چندسال دارد؟...هنوز نشانههایِ شَباب بر صورت زيباياش نمايان است...و اين تلخابه، شرنگاي شد بر آباي كه بر گلو ماسيد...ميلرزيدم...حالا هم ميلرزم...هم از بيخوابي...هم از ضعف...ميگويند نشانهیِ خوباي نيست...و حالا آنها خوبتر دانستهاند كه چهگونه خوب نباشيم... خوبها و بدها را هميشه بايد دو دسته كنيم...بله؟
رسيده و نرسيده در كفشكن خانه مكثاي ميكنم...از پلهها بالا ميآيم با روزنامهاي كه زير بغل زدهام...با خبر-اي درشت از فرار يك مُفسد اقتصادي...
پچپچهها در گوش بلندتر ميشوند...يكي از راست ميوزّد: فراريش دادند...ديگري از چپ مينالد: بنازم به پول...آقا جان پول...فقط پول.
يادت هست كي و كجا ميگفتيم: فرار مغزها؟...كي بگوييم: فرار از مغزها؟
من كه دوست دارم بنويسي(م)...بنويسي(م) تا بيلاخ بدهي(م) بر هرچه مفسد ارشاديست...
بايد بنويسيم...گفته بودم از اينجا؟...
نه...نه...من blocked نميشوم...از دست اين block-minded-ها...نه، نميگذارم در اين چنبرهیِ فساد ارشاديها...كه چوب تعليمی ِمكتبخانهها را در نرمافزارهایِ پيشرفته فَرآوردهاند و كلمات را به آب مقدسشان و با حساسيت بالا ، غسل ميدهند و به چشمان كور خويش كُر ميشويند...
كاش اين قديسههایِ هرزه، ذرةً مثقالاي از رنج نوشتن ميدانستند...
كاش كمي ميدانستند خبر مرگمان برایِ چه مينويسيم؟...مينويسيم كه فقط نوشته باشيم...كه بمانيم با همين سهچار كلمه كه آنهم چشم ديدناش را ندارند...
كجا بودند آن حراميان تا چشمان خستهیِ دوست نازنينام را ببينند؟...
به او بايد چه ميگفتم:
دروغ؟...
كه ايست كن و بجنگ؟...بله ميگويم...با صدایِ بلند ، هميشه خود را ميفريبم كه بايست و بجنگ...
گاهي از شكم ِنگاه ِخيره بر نقطهاي دور كه ديده نميشود نيز رعشههایِ كلمات زاده ميشوند...و من ديدم...آن نوزاد برافروخته و مات-مانده...آن نوزادي رسيده كه ميخواستند سقط شود...من رنج دو سال پس-و-پيش كردن كلمات را ديدم...نه نميگذارم اختهمان كنند...
سَقَط ميشوم اما نوزادم را سِقط نميكنم...نوزادي كه در شكم داشتهام را با لذت ميزايانم...نه نميگذارم...
حالا رسيده و نرسيده دويدهام يك عدد كارت روزانه خريدهام...تا كمي با هم خلوت كنيم و برايات از چهگونه رنجاي بنويسم كه با ديدن آن چشمان خسته بر تنام نشست!
نه...نه...او نبايد بازنشسته بشود...او بايد فقط خودش را از اين قيود احمقانهیِ ارشادي بازنشسته كند...اما از نوشتن نبايد باز بنشيند...مگر سرمايهیِ ما چهقدر است؟...مگر سهمالارث ما جز اين چارخط نوشته چيز ديگري هم هست؟...نه نبايد...اين « نبايد » را محكم تویِ گوش او بايد فرياد ميزدم...اما يك آن در چشمخانهاش عكس ريز خود را ديدم...
تو بگو بايد به خود نهيب ميزدم و دم برنميآوردم و وعدهیِ لولو ميدادم؟ و يا اينكه افسار ميگسستم و چالاك ميشدم؟...
من هم مات مانده بودم...و چرند گفتم و گفتم و گفتم تا كه آب بر حلقومام پريد...نفس چند لحظهاي بالا نيامد...سرفه شد...سرفه، سفير سكوت شد...كه:
بچه با آداب بگو...كلمات را خوب مزمزه كن و بگو...
حلقوم هم ديگر آزاد نبود...چون به اين گرههایِ پُشتاپُشت آموخته شده بود...
چيزي نيست...
هـيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع...
صدا بالا نميآيد...صدا گره شده است تا ببافد كلمات را بر متن ِسكوت...
اما نبايد عادت كنيد به اين جملات آشنا كه: «شما مجوز چاپ نداري»...اما خودشان مجوز چاپيدن را دارند...
داوري ميكنيم خودمان را...داوري ميكنند ما را...
اما...
بر ديده آب حسرت...گريان چو در قيامت...چشم گناهكاران...
اما...
باز هم چشم ديدن كلماتمان را ندارند...آخر گناه ِما نوشتن است...و هيچ بويي از ثواب ِخمير كردن كلمات نبردهايم...
كار ما چيدن صداها در بستههایِ سادهیِ كلمات نبايد ميبود...زخمههایِ اين زخمهایِ ناگفتني نبايد بر گلو آماسيده ميشد كه حالا بخواهد اينگونه نجيب و بيصدا بر كاغذ پهن شوند...بايد با اشكاي و قهقهاي ديوانهوار ميسُريد بر صورت سپيد كه نسريد...چون او ( تو ، من ، ما ) ميخواست(يم) بنويسد(يم)...
چون اين « من » ِ آزاد از هرچه من-من ِمُهوّع ميخواهم بنويسم...چون تو ميخواهي بنويسي...
چون ما ميخواهيم بنويسيم.
صورت هميشه شادمان او حالا خستهتر از هميشه بود...
الف قامت دوست اكنون بر آغاز « درد » خميده نشسته بود...بسكه به الف ِ« ارشاد » نواخته شده بود.
.
.
.
كدام جمهوريت؟...كدام چند صدايي؟...كدام حنجره؟...كدام پنجره؟...كدام منظره؟...بس كنيد...دست از سرمان برداريد...
چه خوب گفته بودي اي شادروان كه صدايات گم شد ميان هياهویِ ارشاديخواهان.
بغضاي بيخ گلو مانده است كه عبث نيست...باور كنيد...چشماي مانده به احتضار ِحضور تو...و اين تو در منهایِ مكرر تكرار ميشود...چون تو آينهیِ من شدهاي...و آرام آرام در چشمان خستهات ؛ در تنام و درحافظهام رسوب ميكند.
راستي كجاست آن چشمان هميشه شادت؟
سكوتاي مانده بيخ حلقام و چمباتمه زدهاست...ميخمد بغضاي بر پاشنهیِ دري كه هميشه در كابوسها سهقفله است...در خواب فرياد ميزنم :
بس كنيد...بس كنيد...بگذاريد در گوشهاي بخزم و آينه را به استعارهی ِجويبار، اشك ببارم...بس كنيد...
اما دريغ از حتا يك زمزمهیِ كوتاه...سكوت را هم در فرياد شناور كردهاند...خستهام...نه از اينكه رسيده و نرسيده دارم اين خزعبلات را مينويسم...نه اينكه بغضاي به يك نيمگاهاي در من ميشكند...و حالا شكسته...كابوس شده...همه بي« است »...بي « هستن » هست...
نه اينكه فقط خواب تو ميشود با پاهایِ پُرتيغ كه پاشنهها را با وسواساي هرزه بر زمين ميگذاري...و من بهجایِ تو با هر لمس نرم خاك آخاي بلند و باز بيصدا ميكشم...سراسيمه از خواب ميپرم...درد معده به سراغام آمده است...اما به حرمت ميزبانام چيزي نميگويم...دست آرام او بود كه مرا از خواب پراند؟...آه از دست اين زمان لعنتي...
عليرضا تو بخواب...ديشب كي خوابيدي؟...چاقو در آب را كه ديدم...كمي برخود پيچيدم و drive-ها را زير-به-رو كردم...اما بيداري چتر شبانهاش را بر خواب پهن كرده بود...
كي؟...چار...حالا چند است؟...يكبار با زنگ گوشيام بيدار شدي...بعد پلكات را بر هم نهادي...آه از نهاد برخاستهاست...حالا چند است؟...6:30...آخ دير-ات نشود؟...حالا چشمان او گشاده است و چشمان من تنگ و محتضر از كمخوابي...نميتوانم...باز هم نميتوانم...مدتهاست كه يك خواب لذيذ نداشتهام...
از دست اين كابوسها به كجا پناه ببرم؟...حالا هم كه كف دستشان را بر سر ِدوستان ميكشند...آنها را هم در خواب زخم ميزنند...پاشنهیِ پرتيغ پا ، آرام بر خاك گذاشته ميشود...نه... نهاده ميشود...تا آه از نهاد بلند شود.
دو سال تمام بود كه مينوشت...دوسال تمام بود كه بيدريغ مينوشت...
من هم مينوشتم...و اگر ما ننويسم چه خاك ديگري به سرمان بپاشيم؟...اما با كدام حنجرهیِ راهبسته بر حلقوم؟...با كدام عجز نداشته؟...دوسال به هر قِر آشوب ذهن رقصيديم...و آهنگ سفر كرديم و با كلمات سفر كرديم...چند ماه هم به قِر بلبشویِ نشر رقصانديم...حالا جواب ميآيد: كه گمشو...تو موجه نيستي...تو خودي نيستي...تو حرامزاده-بازي را خوب نياموختهاي...تو راویِ صديقاي چون ما نيستي!!!...
و من خستهگي را بر چشمانات ديدم...
در چشمان آن دوست اين خستهگي را ديدم كه چهگونه به تنمان گذاشتند اين داغاي كه بر سينه و حلقوم مينشست و حواله ميداديم به قلم...و ميخشكانديم بر دريایِ كلمات...اين « بابالمندب » درون...حالا ديگر نميخواهندشان...ميگويند به درك...
چشمان خستهیِ رفيق عزيز-ام ديدم كه چه راحت رنجاي دوساله را بر تناش داغ زدند...ديگر هيچ نشاط-اي در چشماناش نديدم...به نقطهاي دور...به دوردستاي از خلاء و هيچ ، نگاهاش را گره زده بود...شايد برایِ روا شدن آمالاي كه ديگر از ياد برده بود...يك جمله گفت كه آتشام زد...چون همآن حسرت چركمردهیِ من هم بود: « بايد ديگر بازنشسته بشوم.»
مگر او چندسال دارد؟...هنوز نشانههایِ شَباب بر صورت زيباياش نمايان است...و اين تلخابه، شرنگاي شد بر آباي كه بر گلو ماسيد...ميلرزيدم...حالا هم ميلرزم...هم از بيخوابي...هم از ضعف...ميگويند نشانهیِ خوباي نيست...و حالا آنها خوبتر دانستهاند كه چهگونه خوب نباشيم... خوبها و بدها را هميشه بايد دو دسته كنيم...بله؟
رسيده و نرسيده در كفشكن خانه مكثاي ميكنم...از پلهها بالا ميآيم با روزنامهاي كه زير بغل زدهام...با خبر-اي درشت از فرار يك مُفسد اقتصادي...
پچپچهها در گوش بلندتر ميشوند...يكي از راست ميوزّد: فراريش دادند...ديگري از چپ مينالد: بنازم به پول...آقا جان پول...فقط پول.
يادت هست كي و كجا ميگفتيم: فرار مغزها؟...كي بگوييم: فرار از مغزها؟
من كه دوست دارم بنويسي(م)...بنويسي(م) تا بيلاخ بدهي(م) بر هرچه مفسد ارشاديست...
بايد بنويسيم...گفته بودم از اينجا؟...
نه...نه...من blocked نميشوم...از دست اين block-minded-ها...نه، نميگذارم در اين چنبرهیِ فساد ارشاديها...كه چوب تعليمی ِمكتبخانهها را در نرمافزارهایِ پيشرفته فَرآوردهاند و كلمات را به آب مقدسشان و با حساسيت بالا ، غسل ميدهند و به چشمان كور خويش كُر ميشويند...
كاش اين قديسههایِ هرزه، ذرةً مثقالاي از رنج نوشتن ميدانستند...
كاش كمي ميدانستند خبر مرگمان برایِ چه مينويسيم؟...مينويسيم كه فقط نوشته باشيم...كه بمانيم با همين سهچار كلمه كه آنهم چشم ديدناش را ندارند...
كجا بودند آن حراميان تا چشمان خستهیِ دوست نازنينام را ببينند؟...
به او بايد چه ميگفتم:
دروغ؟...
كه ايست كن و بجنگ؟...بله ميگويم...با صدایِ بلند ، هميشه خود را ميفريبم كه بايست و بجنگ...
گاهي از شكم ِنگاه ِخيره بر نقطهاي دور كه ديده نميشود نيز رعشههایِ كلمات زاده ميشوند...و من ديدم...آن نوزاد برافروخته و مات-مانده...آن نوزادي رسيده كه ميخواستند سقط شود...من رنج دو سال پس-و-پيش كردن كلمات را ديدم...نه نميگذارم اختهمان كنند...
سَقَط ميشوم اما نوزادم را سِقط نميكنم...نوزادي كه در شكم داشتهام را با لذت ميزايانم...نه نميگذارم...
حالا رسيده و نرسيده دويدهام يك عدد كارت روزانه خريدهام...تا كمي با هم خلوت كنيم و برايات از چهگونه رنجاي بنويسم كه با ديدن آن چشمان خسته بر تنام نشست!
نه...نه...او نبايد بازنشسته بشود...او بايد فقط خودش را از اين قيود احمقانهیِ ارشادي بازنشسته كند...اما از نوشتن نبايد باز بنشيند...مگر سرمايهیِ ما چهقدر است؟...مگر سهمالارث ما جز اين چارخط نوشته چيز ديگري هم هست؟...نه نبايد...اين « نبايد » را محكم تویِ گوش او بايد فرياد ميزدم...اما يك آن در چشمخانهاش عكس ريز خود را ديدم...
تو بگو بايد به خود نهيب ميزدم و دم برنميآوردم و وعدهیِ لولو ميدادم؟ و يا اينكه افسار ميگسستم و چالاك ميشدم؟...
من هم مات مانده بودم...و چرند گفتم و گفتم و گفتم تا كه آب بر حلقومام پريد...نفس چند لحظهاي بالا نيامد...سرفه شد...سرفه، سفير سكوت شد...كه:
بچه با آداب بگو...كلمات را خوب مزمزه كن و بگو...
حلقوم هم ديگر آزاد نبود...چون به اين گرههایِ پُشتاپُشت آموخته شده بود...
چيزي نيست...
هـيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع...
صدا بالا نميآيد...صدا گره شده است تا ببافد كلمات را بر متن ِسكوت...
اما نبايد عادت كنيد به اين جملات آشنا كه: «شما مجوز چاپ نداري»...اما خودشان مجوز چاپيدن را دارند...
داوري ميكنيم خودمان را...داوري ميكنند ما را...
اما...
بر ديده آب حسرت...گريان چو در قيامت...چشم گناهكاران...
اما...
باز هم چشم ديدن كلماتمان را ندارند...آخر گناه ِما نوشتن است...و هيچ بويي از ثواب ِخمير كردن كلمات نبردهايم...
كار ما چيدن صداها در بستههایِ سادهیِ كلمات نبايد ميبود...زخمههایِ اين زخمهایِ ناگفتني نبايد بر گلو آماسيده ميشد كه حالا بخواهد اينگونه نجيب و بيصدا بر كاغذ پهن شوند...بايد با اشكاي و قهقهاي ديوانهوار ميسُريد بر صورت سپيد كه نسريد...چون او ( تو ، من ، ما ) ميخواست(يم) بنويسد(يم)...
چون اين « من » ِ آزاد از هرچه من-من ِمُهوّع ميخواهم بنويسم...چون تو ميخواهي بنويسي...
چون ما ميخواهيم بنويسيم.
صورت هميشه شادمان او حالا خستهتر از هميشه بود...
الف قامت دوست اكنون بر آغاز « درد » خميده نشسته بود...بسكه به الف ِ« ارشاد » نواخته شده بود.
.
.
.
كدام جمهوريت؟...كدام چند صدايي؟...كدام حنجره؟...كدام پنجره؟...كدام منظره؟...بس كنيد...دست از سرمان برداريد...
چه خوب گفته بودي اي شادروان كه صدايات گم شد ميان هياهویِ ارشاديخواهان.