سخنان پر مغز سرشار از نغز يک دريگویِ دريورينويس ِحاشيه دوست
چنديست که مشغول به خواندن « يادها و بودها » نوشته ايرج زُهَریِ عزيز هستم...منتقد ، مترجم و نويسندهیِ تياتري که کولهباري تجربه و خاطره دارد...بگذريم که نويسنده گندهگوزي زياد دارد...کسي نداند فکر ميکند چپ مستقل يعني اين حضرت آقا...هيچکس نداند ما مقالهخوانان حرفهایِ مجلات قديمي خوب ميدانيم که ايشان هميشه سمت-و-سو یِ « کارگاه نمايش»ايها را داشتند و هنر حکومتي ( هنر ناب ؟!) را بيشتر مد نظر داشتند... البته خاطراتاي که از سعيد سلطانپور هنرمند تندرویِ آدمضايعکن ميآورند را آنوقتها شايد به عبارتي محل سگ هم نميگذاشتند...بگذريم که با خلق-و-خویِ سلطانپور زياد موافق نيستم و از گروه ايشان اگر کسي انصافاً حرف حسابي داشت حضرت « محسن يلفاني » بود...که همچنان بدون جنجال مينويسند و انصافاً هم خوب مينويسند...با اينحال اگر طنز اين کتاب جناب زهري را ناديده بگيريم خيلي ظلم کردهايم...طنز زورچپاناي هم مانند برخي از قديميها ندارند...بگذريم از حواشي و از ذکر خاطره از بزرگان پرهيز ميکنم تا نبادا به خالهزنکبازي و قارقار کلاغانه متهم نشوم...بنده فضلفروش فضلهپرور که بودهام...بگذريم و از حاشيه سريع رد بشوم...
درکل حس عجيباي به هنگام خواندن خاطرات و خطرات دارم...اعتراف ميکنم بههيچوجه در خواندن رومان و داستان تبحر ندارم...و خيلي خيلي مقتصد هستم... و به شدت کتاب کم ميخوانم و به جایِآن به شدت بيخود و جهت فکر ميکنم...مثلاً نميتوانم رومان به طول و تفصيل دوهزار صفحه رادو روزه ببلعم...يا يک رومان هشتجلدي( به روايت سنيها 9 جلد) را هفتهشتبار بخوانم که نفساي جوان و مغزي عيان و حوصلهاي ( چيچي بگم آخه همقافيه دربياد...اي بابا سعدي ما رو گذاشتي سر ِکار؟) ، آهان ، فراوان ميطلبد...
به وقتاش فرازهايي از اين کتاب را برايتان خواهم نوشت...باز هم بگذريم...
چي ميخواستم بنويسم؟...يادم رفت...آهان...نميدانم چه حسي در نوشتههایِ قديمي هست که بدون لنگ زدن و دستانداز ميخوانيشان...اما گزارشها و نقدهایِ نسل خودم را که ميخوانم جان به سر ميشوم تا چارخط جلو بروم...آخرش هم که قرباناش بروم ، ميبينم که همان يک خط اول اگر حرفاي حساب داشته است که داشته و گرنه حالت يک مالباخته را پيدا ميکنم ( مال در اينجا يعني همان خر و الاغ و قاطر .)
قلم چالاک و سبکوزن که ميگويند يعني همان قديميها...اصلاً هم با نوشتن اصطلاحات خاکگرفتهاي مانند « گاس گفته باشم » و « ايز گم کردم » ، « حکمن همين است» و « يحتمل ميگويد » و يا اينکه اگرمثل آن جاودانه ابرمرد شعر کمک را بنويسيم « کومک » و يا مانند اين کوچکترين دريورينويس اقلمرد يعني خودم : «دوکتور» يا «دوختر» بنويسي ، ابدا با اينها نه قديمي ميشوي و نه با پس و پيش کردن نهاد جملات وزناي به نوشتههایِ پوک و توخالي هديه ميکني...نميدانم شايد هم اينها که به حضور مبارکتان مينويسم، همه نشانهیِ پيريست و علامت دگم بودن باشد... شايد هم کهنهپرست شدهام؟...گاس همينطور باشد...آدمهایِ تيزهوشي ممکناست بگويند: خودت چهرا اينقدر زبانبازي ميکني و گاهي قلنبه ميپراني؟...آخر عزيزان گلام...نوشتههایِ من moody است و بسته به حال و هوایِ نويسنده و فضایِ نوشته تغيير ميکند...بيانصافي نفرماييد...هميشه که قلنبهگويي نميکنم؟...مثل اکنون خيلي هم دهاتي مينويسم...
.
.
.
مرتبط :
از صحبت دوستي برنجم
کاخلاق بدم حَسَن نمايد
عيب و هنرم کمال بيند
خارم گل و ياسمن نمايد
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عيب مرا به من نمايد
سعدي
چهقدر هم ماشالا من وصفالحال جناب سعدي هستم...اينجایِ آدم دروغگو...اصلاً هم نقدپذير نيستم. و فضله کلاغاي بيش نيستم...و بيشتر اوقات بهجایِ اينکه با ديگران بپرم...به ديگران ميپرم و مانند سگ بيجان و شکستخورده گردنام را جلو ميدهم تا سگ حريف بنده را گازگازي کند...
بر محمد و آل محمد ، کف بزنيد.
درکل حس عجيباي به هنگام خواندن خاطرات و خطرات دارم...اعتراف ميکنم بههيچوجه در خواندن رومان و داستان تبحر ندارم...و خيلي خيلي مقتصد هستم... و به شدت کتاب کم ميخوانم و به جایِآن به شدت بيخود و جهت فکر ميکنم...مثلاً نميتوانم رومان به طول و تفصيل دوهزار صفحه رادو روزه ببلعم...يا يک رومان هشتجلدي( به روايت سنيها 9 جلد) را هفتهشتبار بخوانم که نفساي جوان و مغزي عيان و حوصلهاي ( چيچي بگم آخه همقافيه دربياد...اي بابا سعدي ما رو گذاشتي سر ِکار؟) ، آهان ، فراوان ميطلبد...
به وقتاش فرازهايي از اين کتاب را برايتان خواهم نوشت...باز هم بگذريم...
چي ميخواستم بنويسم؟...يادم رفت...آهان...نميدانم چه حسي در نوشتههایِ قديمي هست که بدون لنگ زدن و دستانداز ميخوانيشان...اما گزارشها و نقدهایِ نسل خودم را که ميخوانم جان به سر ميشوم تا چارخط جلو بروم...آخرش هم که قرباناش بروم ، ميبينم که همان يک خط اول اگر حرفاي حساب داشته است که داشته و گرنه حالت يک مالباخته را پيدا ميکنم ( مال در اينجا يعني همان خر و الاغ و قاطر .)
قلم چالاک و سبکوزن که ميگويند يعني همان قديميها...اصلاً هم با نوشتن اصطلاحات خاکگرفتهاي مانند « گاس گفته باشم » و « ايز گم کردم » ، « حکمن همين است» و « يحتمل ميگويد » و يا اينکه اگرمثل آن جاودانه ابرمرد شعر کمک را بنويسيم « کومک » و يا مانند اين کوچکترين دريورينويس اقلمرد يعني خودم : «دوکتور» يا «دوختر» بنويسي ، ابدا با اينها نه قديمي ميشوي و نه با پس و پيش کردن نهاد جملات وزناي به نوشتههایِ پوک و توخالي هديه ميکني...نميدانم شايد هم اينها که به حضور مبارکتان مينويسم، همه نشانهیِ پيريست و علامت دگم بودن باشد... شايد هم کهنهپرست شدهام؟...گاس همينطور باشد...آدمهایِ تيزهوشي ممکناست بگويند: خودت چهرا اينقدر زبانبازي ميکني و گاهي قلنبه ميپراني؟...آخر عزيزان گلام...نوشتههایِ من moody است و بسته به حال و هوایِ نويسنده و فضایِ نوشته تغيير ميکند...بيانصافي نفرماييد...هميشه که قلنبهگويي نميکنم؟...مثل اکنون خيلي هم دهاتي مينويسم...
.
.
.
مرتبط :
از صحبت دوستي برنجم
کاخلاق بدم حَسَن نمايد
عيب و هنرم کمال بيند
خارم گل و ياسمن نمايد
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عيب مرا به من نمايد
سعدي
چهقدر هم ماشالا من وصفالحال جناب سعدي هستم...اينجایِ آدم دروغگو...اصلاً هم نقدپذير نيستم. و فضله کلاغاي بيش نيستم...و بيشتر اوقات بهجایِ اينکه با ديگران بپرم...به ديگران ميپرم و مانند سگ بيجان و شکستخورده گردنام را جلو ميدهم تا سگ حريف بنده را گازگازي کند...
بر محمد و آل محمد ، کف بزنيد.