تقصير را از که مىبينى؟
از كتاب مجوز نگرفته : نامه به سيمين
... اما کوشش براى تبليغ نيما را بايد ارزيابى کرد. چرخ به گل نشسته شناخته بودن يا شناساندن نيما به ضرب همين هلها از لجن خارج شد و به راه افتاد و همين که به راه افتاد همه اين تعبيرهاى قزميت کنار گذاشته ميشود تا حدى هم شد. نيما را شناختند که کارى ديگر کرده است که با قالب کهنه سنخيت ندارد. نفس شکل و بيان شعرى آزاد شد از اين تماشا و ملاحظه، و هر کس که آمد چيزى بگويد آزادى را خواه از نيما تقليد کند، و چه بر پايه کار نيما پيش برود و چه اصلاً فقط آزاد شده به راه خودش برود تا فروغ شود يا احمدرضا يا خوئى يا رويائى اين آزادى را يافت و ديد و شنيد و گفت و نوشت. پوبليسيست با مفسر و معلم فرق دارد. ولى در هر حال پوبليسيست لازم بود، و هرگز نبايد ارزش کوشش جلال و شاملو را در «اشاعه» نيما ناديده گرفت. لازم نکرده بود که اينها مدرس مکتب نيما باشند. نفس همين کرسى گذاشتن و نيما را از آن با زيربغل گرفتن و بردن به روى آن تا اخوانها او را ببينند، يا نصرت رحمانىها، اين خودش خدمت شايانى بوده است، به هر علت، به هر صورت، با هر نقص يا حسنى که بوده است. اين که ذهن پر از تلاطم او در پيرمردى که چشمهاى خردمندى داشت، که مجلس آرا بود، همسايه بود، يکتا بود، مهربانى دهاتى بيان کننده خاصى داشت، در اين پيرمرد تصويرى از يک بزرگتر بهتر، از يک پدر که هنر داشت، گويا بود، بت شکن هم بود و نه رکوع کننده. در يک مسجد ته گلوبندک، يک جواب دهنده به حاجت را ديد، تصوير اين چنين مردى را در ذهن ديد يا تطبيق داد به چيزى که خود توقع داشت، يا ساخت، و اين دستيارى داد به نشر يک پاسخ به مشکل بيان شعرى نو، به چيزى که قفلهاى بسته ذهنهاى آماده خيز، ذهنهاى تکان خورده از حرکت برجسته اجتماعى روز، حاجت داشت. اگر کسى روزى روزگارى بخواهد که درباره تحول شعرى از سال 1325 به بعد تاريخى بنويسد، و ناچار بايد از تنها چراغ راهنما در کنار آن تلاطم توفانى ذکرى کند و نيما را نشان دهد، ناسپاسى و نامردى کرده است اگر سهم جلال و شاملو را در «مد» کردن و «اشاعه» نيما نديده بگيرد، و کل اين نفوذ نيمائى را در انحصار ارزش خود نيما نشان دهد.
بىارزش، البته، نيما اشاعه نمييافت اما بدون صدا کردن درباره کسى که بايد از او گفت، او که نيما بود بسيار ديرتر شناخته ميشد. آنوقت تاريخ نويسها بايد هى ورق بزنند و از ميان تل قاذوره پنج ششتائى پيشقدم نامزد کنند و سهم نيما را هم چيزى بدانند. اينجور که الان همه چيز روشن است و نيما تنها نشسته است نميشد، شاعر در حد شعر و در حد نيما بعد پيدا شد. بيش از يکى دو تا، اما سن و زمانه به نيما مزيتى بخشيد که بايد او را يگانه ببينى، يگانه بدانى، تک. در کار برجسته بود، بزرگ بود، در ديد شامخ بود. ممتاز و منحصر به فرد هم ماند. اين امتياز، در معرفت به چنين امتياز انحصارى را اقدام اين دو کس به صحنه توجه آن روزها آورد، بروز داد و شايع کرد از جمله، و اين درست در وقت پيش آمدن موج تازهاى از نسل و ذوق نو ، آن هم از راههاى تنگ پسکوچه و در پيش سد سايهدار کاسبانه نشريههاى باب روز مقمپز، بر رغم پر مدعاها، بر رغم خانلرخانها و احساناللههاى طاق و جفت- حالا بگذر از نفهمهاى کهنه کار کاهل. اما با چنين سرسپردن و دلبسته بودن و تصوير پير را به مرشدى پذيرفتن، آن گوهر اساسى نيما را، اصل هويت نيماى شعر را، ناموس مخفى هنر بارز و هويت نيمائى را کوشش نکرد يا نخواست بفهمد تا بفهماند. آن را نديد يا بازگو نکرد اگر به آن پى برد- چيزى که شک ميکنم در آن امروز، هر چند از گفتههاى نيما ميشد کليد کار او را به دست آورد. در حد بحث هاى عروضى، کليات کهنه، در جا زد. در حد کلى اين مهم نخواهد بود زيرا اينکار آنها بود و اصل کار، کار نيما بود. کارى که کرد آن بود، اما در حد معرفت به طرز کارى فکرى و نوع تماس او به واقعيتها اين خود نمونه گويائىست. او حس بود و شور و درافتادن، و درگذشتن از درست شناختن. اين درافتادن در پيش او اصالت داشت. بايد بپرد. به هرکسى که پيش ميآيد- علت لازم نداشت اين درافتادن، بهانه کافى بود حتى بهانهاى ذهنى، تصورى. حتى بهانه نميخواست. بىبهانه هم ميشد. درست نشناختن وقتى خصيله و عادت شد ديگر حس بهانه نميخواهد. بهانه لازم نيست چون حس، خودش، بهانه ميشود ديگر. حس بىمهار ميراند، معرفت، جورى که شکسپير هم گفت، گاهى بىتصميمى ميآورد. اما تصميم ساده کافى نيست. بىتصميمى شايد تصادفى درست بيايد، اما تصميمها بدون معرفت غالباً غلط هستند.
معرفت، درست شناختن، تضمين تصميم بىنقص است. يا دستکم، کم نقص. درست شناختن تضمين لازم درست کوشيدن، درست رفتن، و در نتيجه حاصل درست بردن هست. از روى حس راندن بىمهار راندن هست. او با حس و بىمهار بود. حس بىمهار او را ميراند. ميراند تا درافتادن با هر چيز و هر کسى که پيش ميآمد. اتفاق ميافتاد، خواه اين پدر باشد يا کسروى حزب توده يا کيانورى، يا سد دز، سازمان برنامه، چاه عميق، خارک، صنعتىزاده يا هرچيز و هرکسى که پيش ميآمد، اتفاق ميافتاد، دنگش بود، فرقى نداشت که کى يا چه بود اين، هر کس که دنگش بود. تنها با خرده پا ميساخت، کوچکها، چون راضىکننده حس تسلطش بودند.اما کوچکها به معنى سنى برايش هميشه «کره خر» بودند. بچههاى مردم هميشه «کره خر» بودند. اين خودپسندى کانون گرفته در نقائص شخصى يا اين تمرکز خودخواهانه در نقائص شخصى! تو هر چه قدر جبران آدمانه کمبودهاى اين جورى را در دشنام و حرف مفت نبينى وزينترى. کوچک را چه بهتر است نمو دادن، به رشد رساندن، نه حفظ کوچکيش تا بهتر ممکن بشود که دمخورت باشند، نه بس کردن به کوچکيش تا مثل اين درخت هاى ريز کرده «بونسائى» ژاپن براى روى طاقچه و زينت اتاق پذيرائيت باشند- بىسايبان و ميوه و بى جا براى يک پرنده که بر روى شاخههايش بخواند. مگس، شايد، با وزوزهايش. دمخور بودن با بزرگ و رشد کرده، و پرهيز از حقير وامانده، پرهيز از حقارت و واماندگى لذت بردن از زنده بودن است. ساختن با خرد خرده ميسازد. در صدر سراى کورهاى مخبط به تخته پوست نشستن بيدارى و خرد نميآورد. که هيچ، و هرگاه چيزى از آن در تو هم باشد آهسته ميفرسايد تا تمام بفرسايد. تا تمام بفرسائى. چه قدر فرسايش چه قدر فرسايش!
يادم ميآيد وقتى که پاى من شکسته بود- و عجب سىسال بيشتر از آن زمان رفته است- تو ميآمدى به حالپرسى. حتى سالها بعد همچنان محزون بودى که به من يک چنين اتفاق افتاده است. يک روز گفتى من در پيش چشم تو مانند يک درخت ميآمدم که از ضربه تبر به خاک افتاده است. آيا قبول ندارى که نقص يا خرابى تن پيش زخم و عيب روح چيزى نيست؟ آدم به مغز و فکر آدم هست، نه از دهان و دست. همشهرى تو خوب اين را گفت هفت قرنى پيش. آيا تو فکر ميکنى که تماشاى ساده داشت که ميديدى به جاى تازيانه زدن بر تن فساد گروه به اصطلاح «روشنفکر»، بيچارههاى بار «مرمر» و آن هفتهنامه مفلوک پرت پست، او کيش ميدهد که در فساد بغلتند با اين تصور باطل که غلتيدن جنبش هست و زوزه نعره اعراض و اعتراض به ادبار، هر چند اين خود تظاهر ديگر از آن فساد بود، آن فساد مسلط- حتى روکار يا ستون ديگر بود از آن بنا که ترک خورده بود و ميپاشيد، و هنوز هم ميپاشد. اما کمک به بذر ريزى تو از کجا آمد؟ آمد؟
چه ميگويم، که کيش، کيش ساده نميکرد به تشجيع- در فکر خام راهنمائى شعار هم ميداد. چرا راهنمائى ميکرد؟ کافى نيست امرزه بگوئى که او ميگفت «يا على غرقش کن، من هم روش.» کافى نبود. کفران فرصت بود، سيمين جان.
مقصودم از فرصت، فرصت براى جامعه و حال روزگار مردم نيست. فرصت براى جامعه گاهى به زور يک نفر قوام ميگيرد، در زور يک نفر قوام ميگيرد- با نتيجهاى که شر يا خير يا نحس يا سعد است. يا ترکيبى از اين دو وجه، به هر تقدير. که البته او يک چنين نفر نبود. او ساده نبود، و ابزار فکرى اين جور کار را نداشت هر چند از «مسئوليت» و «تعهد» به اجتماع حرف ها ميگفت- که وقتى خوب ببينى ميبينى هر کس در اين زمينه بيشتر ميگفت کمتر به درد يک چنين کارها ميخورد. در هر حال «غرقش کن، يا على و من هم روش» با اين «تعهد» مباينت دارد. من گمان نميبرم که قصد او کلک زدن يا دروغ گفتن بود، هرچند ترکيب ادعاى لفظى و ورد مکرر «تعهد» با اين «ياعلى غرقش کن» معنىاش فقط اين است. ياوه با دروغ يکى نيست. نه، آيا او سادهتر از آن نبود که خود را در يک چنين دروغى بيندازد؟ يا در خود شلوغتر، از هم گسستهتر، تا حدى که نتواند يک دستگاه کمابيش با انتظام فکرى براى خويش بسازد. او با سيل حس خام خود ميرفت، سوار بر پرهاى کاه بادآورد که از خرمن تفکرات ديگران تصادفاً به دست ميآورد. با اين خيال که بر پشت ذوالجناح جد امجد ما هردومان نشسته است و ميتازد.
مقصودم از فرصت، فرصت براى خودش بود، که رشد دادن ذهن و سواد و، در نتيجه، توسعه ديد را هرگز به دست نياورد و وقت را تلف ميکرد با جوشى بودن زياد از حد، با بس کردن به اولين برداشت از هر امر پيچيده، با مصنوع خيال را بر جاى واقعيت و هويت و معناى امر و آدم و حتى لغت گذاشتن، و در نتيجه از شناختن و چاره و قضاوت درست، از رفتار بايسته، از نظم هوشمند، از ربط پاک و روشن اما نه سازشکارانه و نه بىجا و بىحساب و بيهوده درافتنده، خود را جدا ميکرد.
يادم ميآيد- يادت ميآيد؟- يک شب شام پيش ما بوديد رسول هم بود. شايد دهلوى هم بود. رسول يک کم که دور برداشت و شروع کرد به آزار دادن زبانى او در هوادارى از مجله «سخن» و خانلرى اسماً، اما در واقع براى نفس اذيت، رسول در اين کار ماهر بود و چون سلاست لغوى داشت هم خرده شيشه و هم يک سرنترس و دهان دريده بالخصوص در برابر هر کس که نسبت به خود او را ضعيفتر ميديد.
اول به صورت شوخى بود اما هر قدر قدرت جلال در تحمل اين وضع کم ميشد، شدت در تعرض رسول زيادتر ميشد، که بيش و کم اين حال با طبيعت اين جور آدم هاست. ميديدم که وضع ناخوشايند است هم در حد ميزبان بودن هم ديدن فشار بر کسى که مورد علاقه من بود. وقتى که من شديد پريدم وسط چنان شديد پريدم که طفلک فخرى از اتاق بيرون رفت، آن شب تمام شد، به هر صورت رسول هم رفت. اما من ديگر حرمت و ملاحظه اى از براى او نداشتم. يک هفته بعد، درست يک هفته بعد باز گفتيم پيش هم باشيم. اين بار من گفتم اخوان هم که در اداره من کارى گرفته بود بيايد. از بين اين گروه شاعر و «روشنفکر»، يا «نويسنده» يا «سينماگر» و اين جور اصطلاحهاى بىپايه، اين دعوى کنندگان قلابى، اين دعوىکنندگان لقبهاى قلابى، که من از شوق کار کردن و در آرزوى جمع کردن امکان براى کار، و در اميد پايهگذارى براى دستهاى هماهنگ و اخت و جور به هم باشند گرد آوردم تنها فروغ و مهدى اخوان از خود جوهر نشان دادند و کار ميکردند و همچنين کريم امامى که در آن روزها عاقلتر از آن بود که خود را همرديف بسازد با ادعاکنندگى بيمايه. اينها بودند که کار را به صورت جدى نگاه ميکردند. با چهار پنج تا جوان ساده بى بستگى به بار مرمر يا کافه فيروز، و اظهار لحيههاى باب آن مجلههاى بىبته. اين ها بودند که بودند و ساختند و ياد گرفتند و ياد ميدادند. باقى تمام پرت پرت- و پررو. گاهى هم بىشرف بودند. در هر حال آن شب که دور هم بوديم، و اين بار ديگر رسول دريده دهان نبود که آزار يا اذيتى برساند، يادت ميآيد چه جور بيچاره اخوان را به باد مسخره و نيش و لطمه کشانيد تنها به اين جهت که پيش من به کار مشغول است، و از من، هرچند در برابر کارش، حقوق ميگيرد يا به قول او شده ست «مواجب بگير» من؟ در هفته گذشته من توانسته بودم رسول را از حرف و حمله بيندازم او را ساکت کنم، تا آخر بيارمش پايين از آن خرشيطان، اما اين بار از عهده جلال بر نميآمدم، بر نيامدم اصلاً. آن شب رسول اقلاً بهانه «سخن» و خانلرى را داشت اما امشب جلال مانده بود بىعذر و بهانه، و تنها به خصلت خود دور ور ميداشت چندان چرند بار طفلکى اخوان کرد که اين جثهاى که با ريزى آن ذوق بزرگ مغتنم را درون خود دارد زد زيرگريه و ليوان دستش را پراند به ديوار. تا اينکه فخرى نجات داد و از جا بلند شد پيشانى اخوان را نوازش کرد و گفت «بچه ها، شکستن ليوانهاى من موقوف!» و تنها به اينصورت طلسم زشتى بىجا شکست، دوستم جلال فراموش کرده بود که يک هفته پيش بر او، خودش، چه رفته بود به ناحق، يا شايد هم قصاص هفته گذشته و جراحت وجودى خود را از ديگران ميخواست _از ديگران به ظاهر ضعيف، به تن بىزور، از ديگران بىگناه که ميپنداشت قدرت براى تلافى در اختيار ندارند انگار اين تلافى حتماً بايد به صورت خشن باشد. از ذهنش نميگذشت که چشمپوشى از يک چنين تلافىها. بىآنکه قصد انتقام يا اذيتى درميان باشد خود بدترين و دردناک ترين انتقامها هست. بىعلاجترين دردهاست وقتى که کفه ترازوى عزم بلند و نجابت سنگين تر ميشود از کفه غريزه و خامى، او از آنچه برخودش گذشته بود، همين چند روز پيش، عبرت نميگرفت، و نگرفته بود. تنها قوت گرفته بود تا آن حس بىحساب واکنش و انتقام بىجا را، تلافى «غير ماوضع له» را،جبران ضعفهاى ديگر را در جائى که از جواب مساوى مصون باشد بيدريغ بپاشند.Konrad Lorenz * بايد در او مطالعه ميکرد. تاکيد روى او بگذار.
پيشامدهاى اين جورى البته در دنيا اتفاق ميافتد، گاهى تصادفى گاهى از روى الگوى روحيهاى که صاحبش به فکر رفع نقص يا بازسازيش نميافتد. يا به فکر نميافتد، به طور کلى، هيچ از اين فکر نيفتادن است که اشکال پيش ميآيد، وقتى که بى فکرى ميشود خودش خصلت، وقتى که از تکرار، از ضرب عادت، اين بى فکرى ميشود خصلت.
اين تغافل و اين ول دادن، اين بهره نگرفتن از آن چيزى که آدم را از آفريدههاى ديگر ممتاز ميدارد تنها کفران نعمت نيست. بدتر، اين از بين بردن مميزه آدمى ست. از بين بردن مميزه آدمى تنها سقوط تا سطح پست آفريدههاى ديگر نيست، اين آدمکشىست- اگر آدمى خودت باشى، خودکشتن است. که اين ديگر اکمل کمال فساد و تدنى است. تبديل انسان به غيرانسان است. در پيش چشم تو اين اتفاق ميافتاد اما شايد کارى از دست تو برنمىآمد. تا آنجا که ما ديديم برنيامد هم. تا آنجا که ما ديديم کارى براى جلوگيرى از وقوع آن نميکردى. اين حتماً از آن مواردى است که نازکدلى- گاهى هم تغافل و گاهى «به يک ورش» گفتن- ناگاه ميشود زمينه و محرک يک موج تازه از نابه جائىها. بدتر، براى زشتىها. بدتر، براى نادرستىها. و بدتر، براى استتار نادرستىها. اين پرده پوشى ميشود زمينه مايه براى رواج دروغ، براى ندانستن واقع، براى در به روى راستى بستن، و درست را در خفا و تيرگى به بند کشيدن وقتى درست و واقع را زير پوشش ملاحظه بردى، وقتى نازکدلى حصار استتار بر گرد واقع بست، تنها نادرست و ناواقع در صحنه ميماند و ناچار درمىآيد به چهره تنها قيافهاى که بشناسى. تنها آن را ميبينى و ميشناسى و آن ميشود، براى تو، واقع، آن وقت برداشتهاى نادرست تلانبار ميکند و ميکند افق پيش چشم هرکه به اطراف ديده ميدوزد يک توده پر از صلابت از کج بينى و کج انديشى سنگينى ميکند و به روى جماعت، بختک ميشود؛ هوار ميشود به روى جماعت، و ميشود زبان و الفبا و عينک و ابزار فکر جماعت. تقصير را از که ميبينى؟ تقصير را از که خواهى ديد؟
ساسانيان هويت اشکانيان را دگرگونه ميسازند- و تا امروز ما در اين دروغ اسيريم. و همچنانکه در هزار سال پيش مرحوم فردوسى هم، که به رغم هر چه شاهرخ مسکوب و تيمسار بهارمست بگويند، در هر حال دور مانده بود از دوران فکرى زمانه خود، آن دروغ را براى ما مسجل کرد ( در وقتى که بيرونى حدهاى فکر و علم را براى کوپرنيک آينده و گاليلهها پيشتر ميراند!) و يک چنين زمانه زرين و رخشنده در تاريخ اين سرزمين و مردم را دوران تاريکى، دوران کفر نامگذارى کرد. هفتاد سال از انقلاب شوروى رفته است اما در تاريخ آن کشور تروتسکى يا نيست يا اگر که هست ابليس است، نفس مجسم خيانت و کج فکرى است.
سيمين، عزيز من، من چه ميگويم؟ حاجت براى نمونه آوردن از بيست قرن پيش يا جاهاى ديگر نيست. تنها به ياد بياور که از حدود سالهاى از شيراز بيرون آمدنهامان چه حادثات که پيش آمد در داخل حدود دوستى و آشناهامان، آشنايىهاى خصوصىمان. آنگاه آن ديدهها و تجربهها را قياس کن با آنچه از همين دوره در ذهن مردم امروز ايران است يا حتى از زمان مصدق، از وقتى که همسر جلال شدى، چهل تا پنجاه سالى از آن روزها رفته است، و هر کسى که بعد از آن آمد چندان چيزى از اجزاى اساسى هر آن چه رفت نميداند، نميبيند جز يک تصور و تصوير محو و سادهاى که در آئينههاى دق مانده ست. اين ديگر حساب بيست قرن و بيشتر نيست همين سىسال! هيچکس نصرالله عطارد را به ياد نميدارد، هيچکس نامى از نوروز على غنچه نميداند. مرتضى کيوان را شايد شاملو هم ديگر به خواب نميبيند. نام نريمان بر زبانى نيست. سيروس طاهباز برايم نوشته بود که پايان روزگار به گل گير کرده ملکى را در گوشه ميدان فردوسى نزديک به نيمهشب ديده ست، به چشم خود ديده ست، اما از احترام خاموش ميماند. بزرگوارىها سکوت آورده است، سالوسها سکوت آورده ست، اما در غياب ياد و پيش حضور سکوت ادعا کم نيست. هر کس براى سر درآوردن ميان سرها جعلى، گزافهاى، خيال واهى بىجائى، چرتى، پرتى برروى لوح ساده «نوباوه»هاى تشنه که حق دارند از گذشته بدانند مينويساند- و اين ميشود تاريخ به صورت يک قهرمان به جلوه ميآيد و آن ديگرى که پشت به قبله برايم نماز خواند تا در فيلمى که ميگرفتم تصويرش در نور آفتاب عصر روشنتر به چشم بيايد و پشتک واروهايش خنجر براى کور کردن چشم و چراغ جنبش ملى بود امروز از روى تمبر پست بر ريش هرچه ملى و روحانى است ميخندد در حالى که همدستيش با کودتا جارو ميشود به زير قالى خاموشى. اما يک شيرزن که مريم فيروز است در حبس ميپوسد، اما روزبه ميشود قاتل، گوئى که قتل اگر هم که کار او بوده است کل کار او بوده است، و هيچ آن مرد مبارز يکدنده اى که حوصله انعطاف از فکر صاف، يا اطاعت از دستورهاى کج مج و زيگزاگ هاى شوروى را نداشت نبوده است و اين ها تمام، ميشود مقدمه انحراف هاى فکرى ديگر، تقليدهاى اشتباهى ديگر، ايمان و اعتقادهاى کجرونده که خود مايه خرابى آيندههاى ديگراند اگر آنچه واقعيت بود اين کوره راهها را نشناساند- شناساند به کوره راه بودن و گمراهه بودنشان از اصل. در يک چنين تقلب و تقليب واقعيت ها هم دستگاه شاه که بند بر زبانها بست، هم ديد تنگ و حاجت غير موجه انديشه دهاتى افسارداران امروزه، هر دو، مسئولاند اما از آن دو نابسامان تر، غيرموجه تر، اما فراروندهتر و مستقيم تر مسئول اين پرتى، مسئول جهل منگ گلهاى گروه ديگرى هم بود. اين، همين خواب آلودگان خرده پاى ريزخراب خزنده اى که توى تنگناى خويش جهل و نفهمى و برداشتهاى پرت کهنه از هم گسسته را از خود به خود و به مانندهاى خود دادند، در يکديگر تزريق ميکردند، و همصدائى منکر به بار آوردند تا جائى که جا براى فهم محتمل و بازبينى خودشان هم نماند در آخر.
ما تازه چشم باز ميکرديم، و ذخيره فعال فهم نزد جامعه نزديک صفر بود. در يک چنين وصفى جرقهاى اگر ميزد غنيمت بود. حجاب پيش شمع گرفتن سياهکارى بود. جائى نبود براى « به يک ورش» گفتن. جائى نبود براى ندانستن از روى غفلت و اهمال، چون ندانستن خودش مسلط بود. دانستن به هر حد اندکى اگر هم لازم بود برکت داشت. آن را بايد به حرمت نگاه ميکرد- مانند خرده نان و تکه بريدهاى از برگى از قرآن که اگر آن را در خاک کوچه ميديدى بايد ورش دارى ببوسى، به روى چشم بگذاريش، بعد لاى شکاف آجر ديوار کوچه جا دهيش تا از پايمال دور بماند. آن سنتى که بهش فخر ميکردى اين را در حق تکه نان و يک تکه کاغذ روا ميداشت، فهم بالاتر از اين ها بود، حرمت زيادترى ميخواست. کمتر حد و وظيفه ات به خودت بود. وقتى نميدانى بايد ببينى اين ندانى را، آگاه باشى به اين ندانستن، با ندانستن خو نبايد کرد. وانمود به دانستن سد پيش فهم بستن هست. وانمودن به دانستن، و نادانسته را درست شمردن، و نقش و زيور معلمى به خود بستن آن هم براى دانشى که ندارى هر چند راضى کننده نفس و غرور خام تو باشد اما چيزى نميسازد الا تباهى عمر و فساد فرصت و بيهوده کردن نفس کشيدنها. وقتى نميدانى اما به خود بگوئى که ميدانى خود را خر کردهاى، پيداست. اما القاء اگر کنى به ديگران که ميدانى، و ادعا کنى که دارى به آنها ميآموزى، اين ديگر به خود فريب دادن نيست، اين خيانت است به آن ديگران دست و پا بسته. ارشاد بىآنکه خود را به رشد رسانى؟ مرشد بودن جداست از مريد جمع آوردن. کوشش براى فهم هم فرق دارد با ناخن زدن به آنچه که به شکل تصادفى به گوشت آمده باشد. کش رفتن و به عاريت گرفتن و ادغام تکههاى ناجويده، و جعل نتيجههاى ناوارد، جبران حفره خلأها نيست، آنها را پر نميکند هر چند گاهى به مدت کوتاهى آن ها را بپوشاند- از چشم تنبل کمسو بپوشاند. آسان است چون با قناعت به آنچه که هستند جور ميآيد- آن نوع از قناعتى که حاصل ديد وسيع و نگاه بلند نيست، مصنوع و حاصل بس کردن است و گير کردن به زور لختى و شل بودن هر چند هم که مثل فشفشهاى يا ترقه اى جرقه داشته باشى يا تنها ترق و تروق ورجه وورجهدار زود گذر، کمپا. اين يک مشخصه روزگار ما بوده است در شکل دادن به واکنشهامان در پيش مشکلها، در شکل دادن به روحيه و به وضع جامعه تازه چشم باز کرده، اين را درست بايد ديد.
اين را درست بايد ديد، دور ور نبايد داشت، عادت نبايد کرد، بايد تامل کرد و ديد، و به استوارى ديد،به استوارى بود و به استوارى گفت، زيرا نگفتن چيزى که خوب ميشود ديدش با کليه بدىهايش نادرست بودن است و خست است و ظلم به نسلى که بعد ميآيد، بىفرهنگى است و ضد معرفت بودن، پس صد انسانى است، فرهنگ ارثى است از خلاصه و تقطير تجربههائى که هر نسلى به دست آورده است. اين است معنى تداوم انسانى، نه آنچه در حدود تن محدود ميماند. هر کس به سهم خود بايد آن را بگذارد براى بعدىها. کوتاهى و بلندى و چاقى و لاغرىهامان، دندان زرد و پاى لنگ و کله بىمومان، يا آن «سپيد سيم ردهها» و چشمهاى شهلامان- يا «باباقورى» و «آب پلچوکى» - تمام خاک خواهد شد. مطرح نخواهد بود، انسان بودنهامان اگر که انسانيم از انديشههامان است، در انديشههامان است، در برداشتهامان به مأخذ انسانى از زمانهمان و خصلت و اعمال همزمانههاى دور يا نزديک. اين ها را گاهى روشن نميبينى، يا نميبينى، گاهى از ضرب عادت گاهى از پشت عاطفه، گاهى از بس که نزديکى، گاهى هم از اين مدرسه تا با هم. جزئيات نزديکت است اما جا براى ديدن مجموعه نيست، جا براى اندکى عقب رفتن تا بهتر تمام را به يک نگاه ببينى. اما در مجموعه است که تصوير را با ربط بين اجزائش ميتوانى ديد. وقتى که توى کوچههاى تنگ شهر ميگردى حد نگاه تو، سد نگاه تو ديوارهاى نزديکاند. از پيچهاى کوچه به جز جزئى از کوچه هيچ نميبينى، طرح شهر را که ديگر هيچ. اما برو تا بالاى گلدسته، يا روى تپهها و کوههاى مجاور يا، بهتر، از هواپيما نگاه بينداز، از نقطهاى فراتر از آن راه تنگ پيچ در پيچ، از ارتفاعى فراخور چشم انداز، از يک ديدگاه مسلط- آنوقت ربط ميان کوچهها و ساختمانها را بهتر و دقيقتر مشخص در ذهن ضبط ميکنى و ميسنجى.
زمانه کوه مسلط به شهر يادهامان است، اين شرط که بالاى آن باشى، که چشم بسته نباشد به پرده عواطف و عادات؛ يا از پشت شيشه هاى رنگى عينک نگاه نيندازى- عينکهاى بستگىهايت، پيشداورىهايت، دکتر ميرزا محمدعلى خان اول انگشت بر نبض ميگذاشت، و بعد در چشم و بر زبان و چهره بيمارش نگاه ميانداخت، ميسنجيد، و بعد از روى تجربههايش که دانستههايش جزئى از آنها بود بيمارى را تشخيص ميداد، بيمار خواه من باشم يا دخترش سيمين يا هوشنگ و يا خسرو پسرهايش يا يک غريبه که از راه دور آورده بودندش. از پرشکفت، بگيريم. راستى خسرو کجاست؟ اميدوارم که رتبه و کارش در آن اداره اى که بود هيچ دردسر برايش نساخته باشد.
اينها را ببين سيمين. اينها را دوباره به دقت ببينين و نگو وقت ديگر گذشته است و نوبت ما نيست. گيرم که وقت گذشته است و نوبت ما رفته است و نباشد اما اين را براى پاکى خاطر که بايد ديد، نه اينجور است؟ گيرم به ديگران نتوانى يا حتى نخواسته باشى که از ديدهها و از شنيدههات بگوئى، حساب با خودت که دير نيست. فرصت تا نبض ميزند باقى است. نبض بايد براى اين بزند، اصلاً اما که ميگويد اين ها را براى ديگران نبايد گفت؟ آدم ادعا کند که فکر دارد و حتى فکر روشنى دارد اما نخواهد آن را که در هر حال در ربط با ديگران زنده و پيش از خود به دست آورده است با ديگران زنده و بعد از خود در ميانه بگذارد. آدم ادعا کند که «مسئول» است اما فقط براى غيظ و کوچکى نفس و تنگ چشمى و کوتاهى نفس؟ براى ستون هاى مجله پرت و پست و گوشه کافه؟ اجزاى فکر در تن انسانى- انسانيت مقصودم است نه يک فرد، هر چند در نزد فرد هم همين جور است- اين جور جمع ميشود تا ناگهان پرش کند و چيزهاى تازه بگويد، بياورد، غرض اين است، قبول ندارى؟ دارى، البته. تو چشم و گوش ذهن انسانى، براى آن که برايش ببينى در اينجايى، بايد براى آن ببينى و بيانديشى، و هر آنچه را شنيدى و ديدى و به خاطر گرفتهاى از ديگران دارى، برنده بارى، حتى اگر نخواهى ناچارى، پس با ظرافت و با فکر و زيبائى آن را به صاحبان بار برگردان؛ به پاکى و صراحت و شفافى، دور از چرکى و از اعوجاج و حقارت، آنها را غنى و روشن کن، دور از خزعبلات جادو و جنبل، دور از افسانههاى موش مرده نالنده، اينها را که ميگويم تو فکر ميکنى که من رمانتيکم؟ نه، جان من سيمين. من چشم باز کردم تا حدى ميتوانستم شايد بيشتر هم از اجازهاى که محيطم داد. اينها که ميگويم مزخرفات و کشفيات يا لقلقه زبان، و يا خرد و عقل تازه نيست، هميشه ميگفتم، از قصه هاى چهل سال و بيشتر پيش در «آذر، ماه آخر پائيز» تا الآن. شايد هم رمانتيکى باشد که فيلم بسازى براى نفت از خارک اما آن را به حماسه انسان و کوشش يک انسان درآورى بىآنکه يک کلام نام يا تمجيد از سفارشدهنده بگوئى، بياورى، اصلاً، شايد هم رمانتيکى باشد که هرچه دار و ندارت هست بريزى براى «خشت و آينه» حتى تالار سينما براى نمايش اجاره کنى، و در مجموع آنقدر پول بريزى که با آن ميشد سى چهل هزار متر زمين در سى سال پيش قلهک تهران و شميران ابتياع بفرمائى. اما کدام بهتر بود؟ شايد رمانتيکى باشد که روى پاى خود بايستى، و از جيب خود «مارليک»، «يک آتش»، «خانه سياه است» و «خرمن و بذر» را بسازى براى اعتراض و بيان تمايل و درد و اميد و آرزوهايت براى مردم اطرافت و بعد هم يکسر، بولدوزر بيندازى و به ضرب فيلم در اساس سلطنت و زندگانى مغروق درفساد جامعه روى حاشيه يک هوار حتمى هالک، از هم گسستن و زوار در رفتن، هشت سال بيشتر از آن که بترکد آخر، در بحبوحه هياهوى سيرک بزرگ پر از دلقک آن جشن هاى بيست و پنج قرن شاهنشاهى. انعطاف نبايد داشت در خير و پاکى و گفتار راست، سيمين جان. زندگى سريعتر و درگذرتر است که در تنگناى کوتاهش جائى براى انعطاف داشته باشى. هر کسى ميرنجد برنجد، درک! اينجا بايد بگوئى « به يک ورش»، سيمين، اينها که گفتم شايد بادآورده و پرمدعا به گوش بيايد. بيايد! دنيا بهم نخواهد خورد. نميدانم. مهم نيست زيرا که صادق است، در هر حال. نميدانم. اما ميدانم که معتقد به انسانم. ميدانم که پاک بايد بود. ميدانم که پاکى از آن انسان است، دست پرورد انسان است. ميدانم انسان وقتىکه پاک ميشود، وقتى که پاک هست انسان است، ميشود انسان، پاکى با قبول جهل و هوسهاى ديگران نميخواند. مغايرت دارد. ميدانم که پاکى را بايد بپردازى. انسان بايد پاکى را براى خويش بسازد. او گفت آب تراب آلوده بىصفاست. من اميدوار به انسانم. در طول عمر نسل تغيير در هيأت آدم به دست نميآيد. اما در هر نسل چيزى او را براى آدميت مقصود، به سوى آدميت مقصود ميراند. تغييرهاى جزئى کمى بايد تا تغيير کلى کيفى به دست بيايد. از زير بار جزءها نميشود در رفت. بايد تحمل داشت چيزى که هيأت انسان کامل است بالاى پلههاست. بى بالا رفتن صبور و مصمم، که حتى گاهى ليز خوردنى هم در آن ميان دارد، به بالاى پلهاى يا حتى به پلههاى بعدى رسيدن ميسر نيست. من در آرزوى نيکى و خيرم، و ميدانم که دانستن است که خير است و آزادى است، از علم شر هم ميزايد، البته، اما شر موقتى است، هميشه، شر را بايد مهار کرد، هميشه. شر حتى اگر مقدمه شر بدترى باشد، آخر به خير نوئى ميرسد، بىشک تا امروز اين چنين بوده است. اين ديالکتيک پيشرفت و تغيير است. از تفريق و جمع روزگار حاصل هميشه معرفت بوده است، خير و صلاح و روشنى بوده است- حتى اگر مناطق تاريک تازهاى که از آن پيشتر نبوده است کشف و شناخته ميگشته است. آدم به معرفت شده آدم. آدم هميشه خير از ميان خرابه درآورده ست آدم از ميان خرابه هميشه خير درآورده ست. اين جمله را هر جور هم بچرخانم معناى ثابتش نميچرخد، معناى ثابتش عوض نخواهد شد. آدم را در تقسيم بندى هاى مرزى ناپايدار سياسى به چشم نياور.پرسپکتيو بايد داشت. تاريخ را به ياد بياور نه تيک تاک ساعت را.انسانيت که مطرح است عمرش درازتر است از عمر يک انسان. ميزان وقت آدمى برابر نيست با ميزان وقت يک آدم، يک قطعه از يک راه، راه رسيدن نيست؛ جزئى از اين راه است. در تاريخ يا در تاريکى هاى سنت جستجو کردن تنها براى حذر از کثافت و گمراهى بايد باشد، تنها به خاطر پرهيز از تکرار نادرستىها، و نه ستودن و دلبستن به يک قديس يا قلدر، يا قالتاق و نه جستن يک چاله به ظاهر دنج تا خود را به آسودگى در آن بيندازى برگردى به امن کاهل بطن و رحم تا بگوئى به خانه خاص خودم رسيده ام ديگر. خانه اين دنياست. هر کجاى اين دنيا. تمام اين دنيا، براى حافظ «خزانه دارى ميراث خوارگان کفر است.» حالا بر اين گناه نبايد که مردهخوارى را هم به کورى بيفزايد، و دور بيرق سنت به جستجوى هويت براى خود باشند. هويت محلى نيست، يک ارث ثابت نيست. دست آوردنىست اگر آدميزاده مطرح است و آدميت و نيکى. هويت از محل و از محله نميآيد. سيمين از غناى کوچه دم «حمام سرو» سيمين نيست. هويت از سنت نميآيد. از عنعنات فقط ميرسيم به عنتر. عنتر يا انتر، با عين يا با الف، بهر صورت از پرگوئىهاى من که به اين صفحه نود رسيدهايم نميآيد. از زمان ميآيد. زائيده در زمانهاى و از زمانه ميگيرى. هويت از زمانه بقاپ و بپا که مصلحت تو را از زمانه دور ندارد. هويت از مصالح زمانه بايد ساخت نه از «ايگلو» اگر که اسکيمو هستى، نه از سياه چادر و از «يورت» و از «تى پى» اگر که قشقائى يا ترکمن يا سرخپوست «شه ين» يا «ايروکوا» يا «الگونکين». هويت از زمانه بساز و بده به محلت. تو شرق و غرب محل خودى- زمانه شرق و غرب ندارد. و زندگانى آدم به ديدن است و انديشه. ابن رشد شرقى بود؟ بختيشوع مسلمان بود؟ ابن ميمون مسلمان بود؟ او از اندلس ميآمد و بختيشوع از حوالى اروميه. رنسانس ابنسينا را از راه قرطبه و طلطليه کشف کرد و ميپنداشت از اهالى آنجاست. خوارزمى از ميان مردمى آمد که تا انقلاب اکتبر، هزار سال بعد از او، خطى براى نوشتن نداشتند. فرهنگى که از غزنه تا غرناطه ميجنبيد نه شرق و غرب داشت نه مذهب يک جفت چشم باز داشت. چشم باز بايد داشت و ذهن باز، و آزاد، فرهنگ در جغرافيا اسير نميماند. اين ها فرهنگشان جغرافياشان بود. انديشههاشان زداينده جا و جهات جغرافيائى بود- اما زاينده زمانه زنده. زمانه خود نتيجه انديشهها و ديد انسان است. محيط زندگانى مصنوع انسان است. در پيشبرد آن اگر شريک نباشى آن را دست کم درست تماشا کن، آن را دست کم بشناس. گذشته را بشناس اما شناختن نه براى در آن ماندن. شناختن براى بهتر امروز زندگى کردن. و بهتر امروز زندگى کردن بهتر درست کردن فرداست. مکان تو زمانه تو هست- نه خانه اى در انتهاى کوچه فردوسى.
در انتهاى کوچه فردوسى شما مردى، در انزواى خويش دگرگون کننده تصوير ثابت هزار ساله پير شعر در ايران، کنار قبرستان زندگى ميکرد. او شعر را که درک و ديد و راستى و انضباط و آزادى است برگرداند دوباره به معنى اصليش، برکت را به جاى رسم و رعونت به راه انداخت. اين مرد گفته است « کسى که قديم را بفهمد جديد را حتماً ميفهمد يا متمايل است بفهمد.» با برهان خلف ميتوانى گفت آن کسى که تازه را نميفهمد قديم را هم نفهميده است. آنهائى که تازه را نفهميدند قديم را نفهميدند، پرت ميگفتند. آنهائى که عاجزاند از فهم سنت را به جاى جستجو، عادت را به جاى فهم ميگيرند. نميدانند گيرکردگى ميان لجن فرق دارد با ثابت قدم بودن. نميدانند زيبائى جدا است از زيور.نميدانند زندگى را نميشود چپاند در تابوت. تابوت جاى زندگى نميشود باشد، هرچند تابوت را به عطر و خلعت و کافور و شال ترمه بيارائى. زندگى بيرون از آن برهنه ميرقصد- گاهى به صورت بابا کرم، گاهى به صورت رقص الهى داوود، گاهى به صورت رقصى که «زوربا» کرد، گاهى به صورت فرد استر و جين کلى، يا رقصى که در مکه موقع حج آن روسپى براى شيخ روزبهان بقلى کرد. پاسپورت يا شناسنامه محلىاى روى نقش رقص نميچسبد. روى شعر هم نميچسبد.
روى زندگى نميچسبد. ارج شعر نيما هم از اين نميآيد که از مازندران ميگفت يا توى کوچه فردوسى. آخر بارى که آمدم به کوچه فردوسى بيست و دو سال پيش بود. کمى کمتر، يک شب بود. و هرچه در زدم تو نبودى. کسى نبود...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پى نوشت:
* کنراد لورنتز دانشمند بسيار به نام در «رفتارشناسى» و «روان شناسى» است که در کتاب بسيار معتبرى به عنوان «درباره تهاجم» ضمناً مطالعه وسيع و دقيقى از غازها کرده است. اين کتاب اول بار به سال 1963 در وين منتشر شد
... اما کوشش براى تبليغ نيما را بايد ارزيابى کرد. چرخ به گل نشسته شناخته بودن يا شناساندن نيما به ضرب همين هلها از لجن خارج شد و به راه افتاد و همين که به راه افتاد همه اين تعبيرهاى قزميت کنار گذاشته ميشود تا حدى هم شد. نيما را شناختند که کارى ديگر کرده است که با قالب کهنه سنخيت ندارد. نفس شکل و بيان شعرى آزاد شد از اين تماشا و ملاحظه، و هر کس که آمد چيزى بگويد آزادى را خواه از نيما تقليد کند، و چه بر پايه کار نيما پيش برود و چه اصلاً فقط آزاد شده به راه خودش برود تا فروغ شود يا احمدرضا يا خوئى يا رويائى اين آزادى را يافت و ديد و شنيد و گفت و نوشت. پوبليسيست با مفسر و معلم فرق دارد. ولى در هر حال پوبليسيست لازم بود، و هرگز نبايد ارزش کوشش جلال و شاملو را در «اشاعه» نيما ناديده گرفت. لازم نکرده بود که اينها مدرس مکتب نيما باشند. نفس همين کرسى گذاشتن و نيما را از آن با زيربغل گرفتن و بردن به روى آن تا اخوانها او را ببينند، يا نصرت رحمانىها، اين خودش خدمت شايانى بوده است، به هر علت، به هر صورت، با هر نقص يا حسنى که بوده است. اين که ذهن پر از تلاطم او در پيرمردى که چشمهاى خردمندى داشت، که مجلس آرا بود، همسايه بود، يکتا بود، مهربانى دهاتى بيان کننده خاصى داشت، در اين پيرمرد تصويرى از يک بزرگتر بهتر، از يک پدر که هنر داشت، گويا بود، بت شکن هم بود و نه رکوع کننده. در يک مسجد ته گلوبندک، يک جواب دهنده به حاجت را ديد، تصوير اين چنين مردى را در ذهن ديد يا تطبيق داد به چيزى که خود توقع داشت، يا ساخت، و اين دستيارى داد به نشر يک پاسخ به مشکل بيان شعرى نو، به چيزى که قفلهاى بسته ذهنهاى آماده خيز، ذهنهاى تکان خورده از حرکت برجسته اجتماعى روز، حاجت داشت. اگر کسى روزى روزگارى بخواهد که درباره تحول شعرى از سال 1325 به بعد تاريخى بنويسد، و ناچار بايد از تنها چراغ راهنما در کنار آن تلاطم توفانى ذکرى کند و نيما را نشان دهد، ناسپاسى و نامردى کرده است اگر سهم جلال و شاملو را در «مد» کردن و «اشاعه» نيما نديده بگيرد، و کل اين نفوذ نيمائى را در انحصار ارزش خود نيما نشان دهد.
بىارزش، البته، نيما اشاعه نمييافت اما بدون صدا کردن درباره کسى که بايد از او گفت، او که نيما بود بسيار ديرتر شناخته ميشد. آنوقت تاريخ نويسها بايد هى ورق بزنند و از ميان تل قاذوره پنج ششتائى پيشقدم نامزد کنند و سهم نيما را هم چيزى بدانند. اينجور که الان همه چيز روشن است و نيما تنها نشسته است نميشد، شاعر در حد شعر و در حد نيما بعد پيدا شد. بيش از يکى دو تا، اما سن و زمانه به نيما مزيتى بخشيد که بايد او را يگانه ببينى، يگانه بدانى، تک. در کار برجسته بود، بزرگ بود، در ديد شامخ بود. ممتاز و منحصر به فرد هم ماند. اين امتياز، در معرفت به چنين امتياز انحصارى را اقدام اين دو کس به صحنه توجه آن روزها آورد، بروز داد و شايع کرد از جمله، و اين درست در وقت پيش آمدن موج تازهاى از نسل و ذوق نو ، آن هم از راههاى تنگ پسکوچه و در پيش سد سايهدار کاسبانه نشريههاى باب روز مقمپز، بر رغم پر مدعاها، بر رغم خانلرخانها و احساناللههاى طاق و جفت- حالا بگذر از نفهمهاى کهنه کار کاهل. اما با چنين سرسپردن و دلبسته بودن و تصوير پير را به مرشدى پذيرفتن، آن گوهر اساسى نيما را، اصل هويت نيماى شعر را، ناموس مخفى هنر بارز و هويت نيمائى را کوشش نکرد يا نخواست بفهمد تا بفهماند. آن را نديد يا بازگو نکرد اگر به آن پى برد- چيزى که شک ميکنم در آن امروز، هر چند از گفتههاى نيما ميشد کليد کار او را به دست آورد. در حد بحث هاى عروضى، کليات کهنه، در جا زد. در حد کلى اين مهم نخواهد بود زيرا اينکار آنها بود و اصل کار، کار نيما بود. کارى که کرد آن بود، اما در حد معرفت به طرز کارى فکرى و نوع تماس او به واقعيتها اين خود نمونه گويائىست. او حس بود و شور و درافتادن، و درگذشتن از درست شناختن. اين درافتادن در پيش او اصالت داشت. بايد بپرد. به هرکسى که پيش ميآيد- علت لازم نداشت اين درافتادن، بهانه کافى بود حتى بهانهاى ذهنى، تصورى. حتى بهانه نميخواست. بىبهانه هم ميشد. درست نشناختن وقتى خصيله و عادت شد ديگر حس بهانه نميخواهد. بهانه لازم نيست چون حس، خودش، بهانه ميشود ديگر. حس بىمهار ميراند، معرفت، جورى که شکسپير هم گفت، گاهى بىتصميمى ميآورد. اما تصميم ساده کافى نيست. بىتصميمى شايد تصادفى درست بيايد، اما تصميمها بدون معرفت غالباً غلط هستند.
معرفت، درست شناختن، تضمين تصميم بىنقص است. يا دستکم، کم نقص. درست شناختن تضمين لازم درست کوشيدن، درست رفتن، و در نتيجه حاصل درست بردن هست. از روى حس راندن بىمهار راندن هست. او با حس و بىمهار بود. حس بىمهار او را ميراند. ميراند تا درافتادن با هر چيز و هر کسى که پيش ميآمد. اتفاق ميافتاد، خواه اين پدر باشد يا کسروى حزب توده يا کيانورى، يا سد دز، سازمان برنامه، چاه عميق، خارک، صنعتىزاده يا هرچيز و هرکسى که پيش ميآمد، اتفاق ميافتاد، دنگش بود، فرقى نداشت که کى يا چه بود اين، هر کس که دنگش بود. تنها با خرده پا ميساخت، کوچکها، چون راضىکننده حس تسلطش بودند.اما کوچکها به معنى سنى برايش هميشه «کره خر» بودند. بچههاى مردم هميشه «کره خر» بودند. اين خودپسندى کانون گرفته در نقائص شخصى يا اين تمرکز خودخواهانه در نقائص شخصى! تو هر چه قدر جبران آدمانه کمبودهاى اين جورى را در دشنام و حرف مفت نبينى وزينترى. کوچک را چه بهتر است نمو دادن، به رشد رساندن، نه حفظ کوچکيش تا بهتر ممکن بشود که دمخورت باشند، نه بس کردن به کوچکيش تا مثل اين درخت هاى ريز کرده «بونسائى» ژاپن براى روى طاقچه و زينت اتاق پذيرائيت باشند- بىسايبان و ميوه و بى جا براى يک پرنده که بر روى شاخههايش بخواند. مگس، شايد، با وزوزهايش. دمخور بودن با بزرگ و رشد کرده، و پرهيز از حقير وامانده، پرهيز از حقارت و واماندگى لذت بردن از زنده بودن است. ساختن با خرد خرده ميسازد. در صدر سراى کورهاى مخبط به تخته پوست نشستن بيدارى و خرد نميآورد. که هيچ، و هرگاه چيزى از آن در تو هم باشد آهسته ميفرسايد تا تمام بفرسايد. تا تمام بفرسائى. چه قدر فرسايش چه قدر فرسايش!
يادم ميآيد وقتى که پاى من شکسته بود- و عجب سىسال بيشتر از آن زمان رفته است- تو ميآمدى به حالپرسى. حتى سالها بعد همچنان محزون بودى که به من يک چنين اتفاق افتاده است. يک روز گفتى من در پيش چشم تو مانند يک درخت ميآمدم که از ضربه تبر به خاک افتاده است. آيا قبول ندارى که نقص يا خرابى تن پيش زخم و عيب روح چيزى نيست؟ آدم به مغز و فکر آدم هست، نه از دهان و دست. همشهرى تو خوب اين را گفت هفت قرنى پيش. آيا تو فکر ميکنى که تماشاى ساده داشت که ميديدى به جاى تازيانه زدن بر تن فساد گروه به اصطلاح «روشنفکر»، بيچارههاى بار «مرمر» و آن هفتهنامه مفلوک پرت پست، او کيش ميدهد که در فساد بغلتند با اين تصور باطل که غلتيدن جنبش هست و زوزه نعره اعراض و اعتراض به ادبار، هر چند اين خود تظاهر ديگر از آن فساد بود، آن فساد مسلط- حتى روکار يا ستون ديگر بود از آن بنا که ترک خورده بود و ميپاشيد، و هنوز هم ميپاشد. اما کمک به بذر ريزى تو از کجا آمد؟ آمد؟
چه ميگويم، که کيش، کيش ساده نميکرد به تشجيع- در فکر خام راهنمائى شعار هم ميداد. چرا راهنمائى ميکرد؟ کافى نيست امرزه بگوئى که او ميگفت «يا على غرقش کن، من هم روش.» کافى نبود. کفران فرصت بود، سيمين جان.
مقصودم از فرصت، فرصت براى جامعه و حال روزگار مردم نيست. فرصت براى جامعه گاهى به زور يک نفر قوام ميگيرد، در زور يک نفر قوام ميگيرد- با نتيجهاى که شر يا خير يا نحس يا سعد است. يا ترکيبى از اين دو وجه، به هر تقدير. که البته او يک چنين نفر نبود. او ساده نبود، و ابزار فکرى اين جور کار را نداشت هر چند از «مسئوليت» و «تعهد» به اجتماع حرف ها ميگفت- که وقتى خوب ببينى ميبينى هر کس در اين زمينه بيشتر ميگفت کمتر به درد يک چنين کارها ميخورد. در هر حال «غرقش کن، يا على و من هم روش» با اين «تعهد» مباينت دارد. من گمان نميبرم که قصد او کلک زدن يا دروغ گفتن بود، هرچند ترکيب ادعاى لفظى و ورد مکرر «تعهد» با اين «ياعلى غرقش کن» معنىاش فقط اين است. ياوه با دروغ يکى نيست. نه، آيا او سادهتر از آن نبود که خود را در يک چنين دروغى بيندازد؟ يا در خود شلوغتر، از هم گسستهتر، تا حدى که نتواند يک دستگاه کمابيش با انتظام فکرى براى خويش بسازد. او با سيل حس خام خود ميرفت، سوار بر پرهاى کاه بادآورد که از خرمن تفکرات ديگران تصادفاً به دست ميآورد. با اين خيال که بر پشت ذوالجناح جد امجد ما هردومان نشسته است و ميتازد.
مقصودم از فرصت، فرصت براى خودش بود، که رشد دادن ذهن و سواد و، در نتيجه، توسعه ديد را هرگز به دست نياورد و وقت را تلف ميکرد با جوشى بودن زياد از حد، با بس کردن به اولين برداشت از هر امر پيچيده، با مصنوع خيال را بر جاى واقعيت و هويت و معناى امر و آدم و حتى لغت گذاشتن، و در نتيجه از شناختن و چاره و قضاوت درست، از رفتار بايسته، از نظم هوشمند، از ربط پاک و روشن اما نه سازشکارانه و نه بىجا و بىحساب و بيهوده درافتنده، خود را جدا ميکرد.
يادم ميآيد- يادت ميآيد؟- يک شب شام پيش ما بوديد رسول هم بود. شايد دهلوى هم بود. رسول يک کم که دور برداشت و شروع کرد به آزار دادن زبانى او در هوادارى از مجله «سخن» و خانلرى اسماً، اما در واقع براى نفس اذيت، رسول در اين کار ماهر بود و چون سلاست لغوى داشت هم خرده شيشه و هم يک سرنترس و دهان دريده بالخصوص در برابر هر کس که نسبت به خود او را ضعيفتر ميديد.
اول به صورت شوخى بود اما هر قدر قدرت جلال در تحمل اين وضع کم ميشد، شدت در تعرض رسول زيادتر ميشد، که بيش و کم اين حال با طبيعت اين جور آدم هاست. ميديدم که وضع ناخوشايند است هم در حد ميزبان بودن هم ديدن فشار بر کسى که مورد علاقه من بود. وقتى که من شديد پريدم وسط چنان شديد پريدم که طفلک فخرى از اتاق بيرون رفت، آن شب تمام شد، به هر صورت رسول هم رفت. اما من ديگر حرمت و ملاحظه اى از براى او نداشتم. يک هفته بعد، درست يک هفته بعد باز گفتيم پيش هم باشيم. اين بار من گفتم اخوان هم که در اداره من کارى گرفته بود بيايد. از بين اين گروه شاعر و «روشنفکر»، يا «نويسنده» يا «سينماگر» و اين جور اصطلاحهاى بىپايه، اين دعوى کنندگان قلابى، اين دعوىکنندگان لقبهاى قلابى، که من از شوق کار کردن و در آرزوى جمع کردن امکان براى کار، و در اميد پايهگذارى براى دستهاى هماهنگ و اخت و جور به هم باشند گرد آوردم تنها فروغ و مهدى اخوان از خود جوهر نشان دادند و کار ميکردند و همچنين کريم امامى که در آن روزها عاقلتر از آن بود که خود را همرديف بسازد با ادعاکنندگى بيمايه. اينها بودند که کار را به صورت جدى نگاه ميکردند. با چهار پنج تا جوان ساده بى بستگى به بار مرمر يا کافه فيروز، و اظهار لحيههاى باب آن مجلههاى بىبته. اين ها بودند که بودند و ساختند و ياد گرفتند و ياد ميدادند. باقى تمام پرت پرت- و پررو. گاهى هم بىشرف بودند. در هر حال آن شب که دور هم بوديم، و اين بار ديگر رسول دريده دهان نبود که آزار يا اذيتى برساند، يادت ميآيد چه جور بيچاره اخوان را به باد مسخره و نيش و لطمه کشانيد تنها به اين جهت که پيش من به کار مشغول است، و از من، هرچند در برابر کارش، حقوق ميگيرد يا به قول او شده ست «مواجب بگير» من؟ در هفته گذشته من توانسته بودم رسول را از حرف و حمله بيندازم او را ساکت کنم، تا آخر بيارمش پايين از آن خرشيطان، اما اين بار از عهده جلال بر نميآمدم، بر نيامدم اصلاً. آن شب رسول اقلاً بهانه «سخن» و خانلرى را داشت اما امشب جلال مانده بود بىعذر و بهانه، و تنها به خصلت خود دور ور ميداشت چندان چرند بار طفلکى اخوان کرد که اين جثهاى که با ريزى آن ذوق بزرگ مغتنم را درون خود دارد زد زيرگريه و ليوان دستش را پراند به ديوار. تا اينکه فخرى نجات داد و از جا بلند شد پيشانى اخوان را نوازش کرد و گفت «بچه ها، شکستن ليوانهاى من موقوف!» و تنها به اينصورت طلسم زشتى بىجا شکست، دوستم جلال فراموش کرده بود که يک هفته پيش بر او، خودش، چه رفته بود به ناحق، يا شايد هم قصاص هفته گذشته و جراحت وجودى خود را از ديگران ميخواست _از ديگران به ظاهر ضعيف، به تن بىزور، از ديگران بىگناه که ميپنداشت قدرت براى تلافى در اختيار ندارند انگار اين تلافى حتماً بايد به صورت خشن باشد. از ذهنش نميگذشت که چشمپوشى از يک چنين تلافىها. بىآنکه قصد انتقام يا اذيتى درميان باشد خود بدترين و دردناک ترين انتقامها هست. بىعلاجترين دردهاست وقتى که کفه ترازوى عزم بلند و نجابت سنگين تر ميشود از کفه غريزه و خامى، او از آنچه برخودش گذشته بود، همين چند روز پيش، عبرت نميگرفت، و نگرفته بود. تنها قوت گرفته بود تا آن حس بىحساب واکنش و انتقام بىجا را، تلافى «غير ماوضع له» را،جبران ضعفهاى ديگر را در جائى که از جواب مساوى مصون باشد بيدريغ بپاشند.Konrad Lorenz * بايد در او مطالعه ميکرد. تاکيد روى او بگذار.
پيشامدهاى اين جورى البته در دنيا اتفاق ميافتد، گاهى تصادفى گاهى از روى الگوى روحيهاى که صاحبش به فکر رفع نقص يا بازسازيش نميافتد. يا به فکر نميافتد، به طور کلى، هيچ از اين فکر نيفتادن است که اشکال پيش ميآيد، وقتى که بى فکرى ميشود خودش خصلت، وقتى که از تکرار، از ضرب عادت، اين بى فکرى ميشود خصلت.
اين تغافل و اين ول دادن، اين بهره نگرفتن از آن چيزى که آدم را از آفريدههاى ديگر ممتاز ميدارد تنها کفران نعمت نيست. بدتر، اين از بين بردن مميزه آدمى ست. از بين بردن مميزه آدمى تنها سقوط تا سطح پست آفريدههاى ديگر نيست، اين آدمکشىست- اگر آدمى خودت باشى، خودکشتن است. که اين ديگر اکمل کمال فساد و تدنى است. تبديل انسان به غيرانسان است. در پيش چشم تو اين اتفاق ميافتاد اما شايد کارى از دست تو برنمىآمد. تا آنجا که ما ديديم برنيامد هم. تا آنجا که ما ديديم کارى براى جلوگيرى از وقوع آن نميکردى. اين حتماً از آن مواردى است که نازکدلى- گاهى هم تغافل و گاهى «به يک ورش» گفتن- ناگاه ميشود زمينه و محرک يک موج تازه از نابه جائىها. بدتر، براى زشتىها. بدتر، براى نادرستىها. و بدتر، براى استتار نادرستىها. اين پرده پوشى ميشود زمينه مايه براى رواج دروغ، براى ندانستن واقع، براى در به روى راستى بستن، و درست را در خفا و تيرگى به بند کشيدن وقتى درست و واقع را زير پوشش ملاحظه بردى، وقتى نازکدلى حصار استتار بر گرد واقع بست، تنها نادرست و ناواقع در صحنه ميماند و ناچار درمىآيد به چهره تنها قيافهاى که بشناسى. تنها آن را ميبينى و ميشناسى و آن ميشود، براى تو، واقع، آن وقت برداشتهاى نادرست تلانبار ميکند و ميکند افق پيش چشم هرکه به اطراف ديده ميدوزد يک توده پر از صلابت از کج بينى و کج انديشى سنگينى ميکند و به روى جماعت، بختک ميشود؛ هوار ميشود به روى جماعت، و ميشود زبان و الفبا و عينک و ابزار فکر جماعت. تقصير را از که ميبينى؟ تقصير را از که خواهى ديد؟
ساسانيان هويت اشکانيان را دگرگونه ميسازند- و تا امروز ما در اين دروغ اسيريم. و همچنانکه در هزار سال پيش مرحوم فردوسى هم، که به رغم هر چه شاهرخ مسکوب و تيمسار بهارمست بگويند، در هر حال دور مانده بود از دوران فکرى زمانه خود، آن دروغ را براى ما مسجل کرد ( در وقتى که بيرونى حدهاى فکر و علم را براى کوپرنيک آينده و گاليلهها پيشتر ميراند!) و يک چنين زمانه زرين و رخشنده در تاريخ اين سرزمين و مردم را دوران تاريکى، دوران کفر نامگذارى کرد. هفتاد سال از انقلاب شوروى رفته است اما در تاريخ آن کشور تروتسکى يا نيست يا اگر که هست ابليس است، نفس مجسم خيانت و کج فکرى است.
سيمين، عزيز من، من چه ميگويم؟ حاجت براى نمونه آوردن از بيست قرن پيش يا جاهاى ديگر نيست. تنها به ياد بياور که از حدود سالهاى از شيراز بيرون آمدنهامان چه حادثات که پيش آمد در داخل حدود دوستى و آشناهامان، آشنايىهاى خصوصىمان. آنگاه آن ديدهها و تجربهها را قياس کن با آنچه از همين دوره در ذهن مردم امروز ايران است يا حتى از زمان مصدق، از وقتى که همسر جلال شدى، چهل تا پنجاه سالى از آن روزها رفته است، و هر کسى که بعد از آن آمد چندان چيزى از اجزاى اساسى هر آن چه رفت نميداند، نميبيند جز يک تصور و تصوير محو و سادهاى که در آئينههاى دق مانده ست. اين ديگر حساب بيست قرن و بيشتر نيست همين سىسال! هيچکس نصرالله عطارد را به ياد نميدارد، هيچکس نامى از نوروز على غنچه نميداند. مرتضى کيوان را شايد شاملو هم ديگر به خواب نميبيند. نام نريمان بر زبانى نيست. سيروس طاهباز برايم نوشته بود که پايان روزگار به گل گير کرده ملکى را در گوشه ميدان فردوسى نزديک به نيمهشب ديده ست، به چشم خود ديده ست، اما از احترام خاموش ميماند. بزرگوارىها سکوت آورده است، سالوسها سکوت آورده ست، اما در غياب ياد و پيش حضور سکوت ادعا کم نيست. هر کس براى سر درآوردن ميان سرها جعلى، گزافهاى، خيال واهى بىجائى، چرتى، پرتى برروى لوح ساده «نوباوه»هاى تشنه که حق دارند از گذشته بدانند مينويساند- و اين ميشود تاريخ به صورت يک قهرمان به جلوه ميآيد و آن ديگرى که پشت به قبله برايم نماز خواند تا در فيلمى که ميگرفتم تصويرش در نور آفتاب عصر روشنتر به چشم بيايد و پشتک واروهايش خنجر براى کور کردن چشم و چراغ جنبش ملى بود امروز از روى تمبر پست بر ريش هرچه ملى و روحانى است ميخندد در حالى که همدستيش با کودتا جارو ميشود به زير قالى خاموشى. اما يک شيرزن که مريم فيروز است در حبس ميپوسد، اما روزبه ميشود قاتل، گوئى که قتل اگر هم که کار او بوده است کل کار او بوده است، و هيچ آن مرد مبارز يکدنده اى که حوصله انعطاف از فکر صاف، يا اطاعت از دستورهاى کج مج و زيگزاگ هاى شوروى را نداشت نبوده است و اين ها تمام، ميشود مقدمه انحراف هاى فکرى ديگر، تقليدهاى اشتباهى ديگر، ايمان و اعتقادهاى کجرونده که خود مايه خرابى آيندههاى ديگراند اگر آنچه واقعيت بود اين کوره راهها را نشناساند- شناساند به کوره راه بودن و گمراهه بودنشان از اصل. در يک چنين تقلب و تقليب واقعيت ها هم دستگاه شاه که بند بر زبانها بست، هم ديد تنگ و حاجت غير موجه انديشه دهاتى افسارداران امروزه، هر دو، مسئولاند اما از آن دو نابسامان تر، غيرموجه تر، اما فراروندهتر و مستقيم تر مسئول اين پرتى، مسئول جهل منگ گلهاى گروه ديگرى هم بود. اين، همين خواب آلودگان خرده پاى ريزخراب خزنده اى که توى تنگناى خويش جهل و نفهمى و برداشتهاى پرت کهنه از هم گسسته را از خود به خود و به مانندهاى خود دادند، در يکديگر تزريق ميکردند، و همصدائى منکر به بار آوردند تا جائى که جا براى فهم محتمل و بازبينى خودشان هم نماند در آخر.
ما تازه چشم باز ميکرديم، و ذخيره فعال فهم نزد جامعه نزديک صفر بود. در يک چنين وصفى جرقهاى اگر ميزد غنيمت بود. حجاب پيش شمع گرفتن سياهکارى بود. جائى نبود براى « به يک ورش» گفتن. جائى نبود براى ندانستن از روى غفلت و اهمال، چون ندانستن خودش مسلط بود. دانستن به هر حد اندکى اگر هم لازم بود برکت داشت. آن را بايد به حرمت نگاه ميکرد- مانند خرده نان و تکه بريدهاى از برگى از قرآن که اگر آن را در خاک کوچه ميديدى بايد ورش دارى ببوسى، به روى چشم بگذاريش، بعد لاى شکاف آجر ديوار کوچه جا دهيش تا از پايمال دور بماند. آن سنتى که بهش فخر ميکردى اين را در حق تکه نان و يک تکه کاغذ روا ميداشت، فهم بالاتر از اين ها بود، حرمت زيادترى ميخواست. کمتر حد و وظيفه ات به خودت بود. وقتى نميدانى بايد ببينى اين ندانى را، آگاه باشى به اين ندانستن، با ندانستن خو نبايد کرد. وانمود به دانستن سد پيش فهم بستن هست. وانمودن به دانستن، و نادانسته را درست شمردن، و نقش و زيور معلمى به خود بستن آن هم براى دانشى که ندارى هر چند راضى کننده نفس و غرور خام تو باشد اما چيزى نميسازد الا تباهى عمر و فساد فرصت و بيهوده کردن نفس کشيدنها. وقتى نميدانى اما به خود بگوئى که ميدانى خود را خر کردهاى، پيداست. اما القاء اگر کنى به ديگران که ميدانى، و ادعا کنى که دارى به آنها ميآموزى، اين ديگر به خود فريب دادن نيست، اين خيانت است به آن ديگران دست و پا بسته. ارشاد بىآنکه خود را به رشد رسانى؟ مرشد بودن جداست از مريد جمع آوردن. کوشش براى فهم هم فرق دارد با ناخن زدن به آنچه که به شکل تصادفى به گوشت آمده باشد. کش رفتن و به عاريت گرفتن و ادغام تکههاى ناجويده، و جعل نتيجههاى ناوارد، جبران حفره خلأها نيست، آنها را پر نميکند هر چند گاهى به مدت کوتاهى آن ها را بپوشاند- از چشم تنبل کمسو بپوشاند. آسان است چون با قناعت به آنچه که هستند جور ميآيد- آن نوع از قناعتى که حاصل ديد وسيع و نگاه بلند نيست، مصنوع و حاصل بس کردن است و گير کردن به زور لختى و شل بودن هر چند هم که مثل فشفشهاى يا ترقه اى جرقه داشته باشى يا تنها ترق و تروق ورجه وورجهدار زود گذر، کمپا. اين يک مشخصه روزگار ما بوده است در شکل دادن به واکنشهامان در پيش مشکلها، در شکل دادن به روحيه و به وضع جامعه تازه چشم باز کرده، اين را درست بايد ديد.
اين را درست بايد ديد، دور ور نبايد داشت، عادت نبايد کرد، بايد تامل کرد و ديد، و به استوارى ديد،به استوارى بود و به استوارى گفت، زيرا نگفتن چيزى که خوب ميشود ديدش با کليه بدىهايش نادرست بودن است و خست است و ظلم به نسلى که بعد ميآيد، بىفرهنگى است و ضد معرفت بودن، پس صد انسانى است، فرهنگ ارثى است از خلاصه و تقطير تجربههائى که هر نسلى به دست آورده است. اين است معنى تداوم انسانى، نه آنچه در حدود تن محدود ميماند. هر کس به سهم خود بايد آن را بگذارد براى بعدىها. کوتاهى و بلندى و چاقى و لاغرىهامان، دندان زرد و پاى لنگ و کله بىمومان، يا آن «سپيد سيم ردهها» و چشمهاى شهلامان- يا «باباقورى» و «آب پلچوکى» - تمام خاک خواهد شد. مطرح نخواهد بود، انسان بودنهامان اگر که انسانيم از انديشههامان است، در انديشههامان است، در برداشتهامان به مأخذ انسانى از زمانهمان و خصلت و اعمال همزمانههاى دور يا نزديک. اين ها را گاهى روشن نميبينى، يا نميبينى، گاهى از ضرب عادت گاهى از پشت عاطفه، گاهى از بس که نزديکى، گاهى هم از اين مدرسه تا با هم. جزئيات نزديکت است اما جا براى ديدن مجموعه نيست، جا براى اندکى عقب رفتن تا بهتر تمام را به يک نگاه ببينى. اما در مجموعه است که تصوير را با ربط بين اجزائش ميتوانى ديد. وقتى که توى کوچههاى تنگ شهر ميگردى حد نگاه تو، سد نگاه تو ديوارهاى نزديکاند. از پيچهاى کوچه به جز جزئى از کوچه هيچ نميبينى، طرح شهر را که ديگر هيچ. اما برو تا بالاى گلدسته، يا روى تپهها و کوههاى مجاور يا، بهتر، از هواپيما نگاه بينداز، از نقطهاى فراتر از آن راه تنگ پيچ در پيچ، از ارتفاعى فراخور چشم انداز، از يک ديدگاه مسلط- آنوقت ربط ميان کوچهها و ساختمانها را بهتر و دقيقتر مشخص در ذهن ضبط ميکنى و ميسنجى.
زمانه کوه مسلط به شهر يادهامان است، اين شرط که بالاى آن باشى، که چشم بسته نباشد به پرده عواطف و عادات؛ يا از پشت شيشه هاى رنگى عينک نگاه نيندازى- عينکهاى بستگىهايت، پيشداورىهايت، دکتر ميرزا محمدعلى خان اول انگشت بر نبض ميگذاشت، و بعد در چشم و بر زبان و چهره بيمارش نگاه ميانداخت، ميسنجيد، و بعد از روى تجربههايش که دانستههايش جزئى از آنها بود بيمارى را تشخيص ميداد، بيمار خواه من باشم يا دخترش سيمين يا هوشنگ و يا خسرو پسرهايش يا يک غريبه که از راه دور آورده بودندش. از پرشکفت، بگيريم. راستى خسرو کجاست؟ اميدوارم که رتبه و کارش در آن اداره اى که بود هيچ دردسر برايش نساخته باشد.
اينها را ببين سيمين. اينها را دوباره به دقت ببينين و نگو وقت ديگر گذشته است و نوبت ما نيست. گيرم که وقت گذشته است و نوبت ما رفته است و نباشد اما اين را براى پاکى خاطر که بايد ديد، نه اينجور است؟ گيرم به ديگران نتوانى يا حتى نخواسته باشى که از ديدهها و از شنيدههات بگوئى، حساب با خودت که دير نيست. فرصت تا نبض ميزند باقى است. نبض بايد براى اين بزند، اصلاً اما که ميگويد اين ها را براى ديگران نبايد گفت؟ آدم ادعا کند که فکر دارد و حتى فکر روشنى دارد اما نخواهد آن را که در هر حال در ربط با ديگران زنده و پيش از خود به دست آورده است با ديگران زنده و بعد از خود در ميانه بگذارد. آدم ادعا کند که «مسئول» است اما فقط براى غيظ و کوچکى نفس و تنگ چشمى و کوتاهى نفس؟ براى ستون هاى مجله پرت و پست و گوشه کافه؟ اجزاى فکر در تن انسانى- انسانيت مقصودم است نه يک فرد، هر چند در نزد فرد هم همين جور است- اين جور جمع ميشود تا ناگهان پرش کند و چيزهاى تازه بگويد، بياورد، غرض اين است، قبول ندارى؟ دارى، البته. تو چشم و گوش ذهن انسانى، براى آن که برايش ببينى در اينجايى، بايد براى آن ببينى و بيانديشى، و هر آنچه را شنيدى و ديدى و به خاطر گرفتهاى از ديگران دارى، برنده بارى، حتى اگر نخواهى ناچارى، پس با ظرافت و با فکر و زيبائى آن را به صاحبان بار برگردان؛ به پاکى و صراحت و شفافى، دور از چرکى و از اعوجاج و حقارت، آنها را غنى و روشن کن، دور از خزعبلات جادو و جنبل، دور از افسانههاى موش مرده نالنده، اينها را که ميگويم تو فکر ميکنى که من رمانتيکم؟ نه، جان من سيمين. من چشم باز کردم تا حدى ميتوانستم شايد بيشتر هم از اجازهاى که محيطم داد. اينها که ميگويم مزخرفات و کشفيات يا لقلقه زبان، و يا خرد و عقل تازه نيست، هميشه ميگفتم، از قصه هاى چهل سال و بيشتر پيش در «آذر، ماه آخر پائيز» تا الآن. شايد هم رمانتيکى باشد که فيلم بسازى براى نفت از خارک اما آن را به حماسه انسان و کوشش يک انسان درآورى بىآنکه يک کلام نام يا تمجيد از سفارشدهنده بگوئى، بياورى، اصلاً، شايد هم رمانتيکى باشد که هرچه دار و ندارت هست بريزى براى «خشت و آينه» حتى تالار سينما براى نمايش اجاره کنى، و در مجموع آنقدر پول بريزى که با آن ميشد سى چهل هزار متر زمين در سى سال پيش قلهک تهران و شميران ابتياع بفرمائى. اما کدام بهتر بود؟ شايد رمانتيکى باشد که روى پاى خود بايستى، و از جيب خود «مارليک»، «يک آتش»، «خانه سياه است» و «خرمن و بذر» را بسازى براى اعتراض و بيان تمايل و درد و اميد و آرزوهايت براى مردم اطرافت و بعد هم يکسر، بولدوزر بيندازى و به ضرب فيلم در اساس سلطنت و زندگانى مغروق درفساد جامعه روى حاشيه يک هوار حتمى هالک، از هم گسستن و زوار در رفتن، هشت سال بيشتر از آن که بترکد آخر، در بحبوحه هياهوى سيرک بزرگ پر از دلقک آن جشن هاى بيست و پنج قرن شاهنشاهى. انعطاف نبايد داشت در خير و پاکى و گفتار راست، سيمين جان. زندگى سريعتر و درگذرتر است که در تنگناى کوتاهش جائى براى انعطاف داشته باشى. هر کسى ميرنجد برنجد، درک! اينجا بايد بگوئى « به يک ورش»، سيمين، اينها که گفتم شايد بادآورده و پرمدعا به گوش بيايد. بيايد! دنيا بهم نخواهد خورد. نميدانم. مهم نيست زيرا که صادق است، در هر حال. نميدانم. اما ميدانم که معتقد به انسانم. ميدانم که پاک بايد بود. ميدانم که پاکى از آن انسان است، دست پرورد انسان است. ميدانم انسان وقتىکه پاک ميشود، وقتى که پاک هست انسان است، ميشود انسان، پاکى با قبول جهل و هوسهاى ديگران نميخواند. مغايرت دارد. ميدانم که پاکى را بايد بپردازى. انسان بايد پاکى را براى خويش بسازد. او گفت آب تراب آلوده بىصفاست. من اميدوار به انسانم. در طول عمر نسل تغيير در هيأت آدم به دست نميآيد. اما در هر نسل چيزى او را براى آدميت مقصود، به سوى آدميت مقصود ميراند. تغييرهاى جزئى کمى بايد تا تغيير کلى کيفى به دست بيايد. از زير بار جزءها نميشود در رفت. بايد تحمل داشت چيزى که هيأت انسان کامل است بالاى پلههاست. بى بالا رفتن صبور و مصمم، که حتى گاهى ليز خوردنى هم در آن ميان دارد، به بالاى پلهاى يا حتى به پلههاى بعدى رسيدن ميسر نيست. من در آرزوى نيکى و خيرم، و ميدانم که دانستن است که خير است و آزادى است، از علم شر هم ميزايد، البته، اما شر موقتى است، هميشه، شر را بايد مهار کرد، هميشه. شر حتى اگر مقدمه شر بدترى باشد، آخر به خير نوئى ميرسد، بىشک تا امروز اين چنين بوده است. اين ديالکتيک پيشرفت و تغيير است. از تفريق و جمع روزگار حاصل هميشه معرفت بوده است، خير و صلاح و روشنى بوده است- حتى اگر مناطق تاريک تازهاى که از آن پيشتر نبوده است کشف و شناخته ميگشته است. آدم به معرفت شده آدم. آدم هميشه خير از ميان خرابه درآورده ست آدم از ميان خرابه هميشه خير درآورده ست. اين جمله را هر جور هم بچرخانم معناى ثابتش نميچرخد، معناى ثابتش عوض نخواهد شد. آدم را در تقسيم بندى هاى مرزى ناپايدار سياسى به چشم نياور.پرسپکتيو بايد داشت. تاريخ را به ياد بياور نه تيک تاک ساعت را.انسانيت که مطرح است عمرش درازتر است از عمر يک انسان. ميزان وقت آدمى برابر نيست با ميزان وقت يک آدم، يک قطعه از يک راه، راه رسيدن نيست؛ جزئى از اين راه است. در تاريخ يا در تاريکى هاى سنت جستجو کردن تنها براى حذر از کثافت و گمراهى بايد باشد، تنها به خاطر پرهيز از تکرار نادرستىها، و نه ستودن و دلبستن به يک قديس يا قلدر، يا قالتاق و نه جستن يک چاله به ظاهر دنج تا خود را به آسودگى در آن بيندازى برگردى به امن کاهل بطن و رحم تا بگوئى به خانه خاص خودم رسيده ام ديگر. خانه اين دنياست. هر کجاى اين دنيا. تمام اين دنيا، براى حافظ «خزانه دارى ميراث خوارگان کفر است.» حالا بر اين گناه نبايد که مردهخوارى را هم به کورى بيفزايد، و دور بيرق سنت به جستجوى هويت براى خود باشند. هويت محلى نيست، يک ارث ثابت نيست. دست آوردنىست اگر آدميزاده مطرح است و آدميت و نيکى. هويت از محل و از محله نميآيد. سيمين از غناى کوچه دم «حمام سرو» سيمين نيست. هويت از سنت نميآيد. از عنعنات فقط ميرسيم به عنتر. عنتر يا انتر، با عين يا با الف، بهر صورت از پرگوئىهاى من که به اين صفحه نود رسيدهايم نميآيد. از زمان ميآيد. زائيده در زمانهاى و از زمانه ميگيرى. هويت از زمانه بقاپ و بپا که مصلحت تو را از زمانه دور ندارد. هويت از مصالح زمانه بايد ساخت نه از «ايگلو» اگر که اسکيمو هستى، نه از سياه چادر و از «يورت» و از «تى پى» اگر که قشقائى يا ترکمن يا سرخپوست «شه ين» يا «ايروکوا» يا «الگونکين». هويت از زمانه بساز و بده به محلت. تو شرق و غرب محل خودى- زمانه شرق و غرب ندارد. و زندگانى آدم به ديدن است و انديشه. ابن رشد شرقى بود؟ بختيشوع مسلمان بود؟ ابن ميمون مسلمان بود؟ او از اندلس ميآمد و بختيشوع از حوالى اروميه. رنسانس ابنسينا را از راه قرطبه و طلطليه کشف کرد و ميپنداشت از اهالى آنجاست. خوارزمى از ميان مردمى آمد که تا انقلاب اکتبر، هزار سال بعد از او، خطى براى نوشتن نداشتند. فرهنگى که از غزنه تا غرناطه ميجنبيد نه شرق و غرب داشت نه مذهب يک جفت چشم باز داشت. چشم باز بايد داشت و ذهن باز، و آزاد، فرهنگ در جغرافيا اسير نميماند. اين ها فرهنگشان جغرافياشان بود. انديشههاشان زداينده جا و جهات جغرافيائى بود- اما زاينده زمانه زنده. زمانه خود نتيجه انديشهها و ديد انسان است. محيط زندگانى مصنوع انسان است. در پيشبرد آن اگر شريک نباشى آن را دست کم درست تماشا کن، آن را دست کم بشناس. گذشته را بشناس اما شناختن نه براى در آن ماندن. شناختن براى بهتر امروز زندگى کردن. و بهتر امروز زندگى کردن بهتر درست کردن فرداست. مکان تو زمانه تو هست- نه خانه اى در انتهاى کوچه فردوسى.
در انتهاى کوچه فردوسى شما مردى، در انزواى خويش دگرگون کننده تصوير ثابت هزار ساله پير شعر در ايران، کنار قبرستان زندگى ميکرد. او شعر را که درک و ديد و راستى و انضباط و آزادى است برگرداند دوباره به معنى اصليش، برکت را به جاى رسم و رعونت به راه انداخت. اين مرد گفته است « کسى که قديم را بفهمد جديد را حتماً ميفهمد يا متمايل است بفهمد.» با برهان خلف ميتوانى گفت آن کسى که تازه را نميفهمد قديم را هم نفهميده است. آنهائى که تازه را نفهميدند قديم را نفهميدند، پرت ميگفتند. آنهائى که عاجزاند از فهم سنت را به جاى جستجو، عادت را به جاى فهم ميگيرند. نميدانند گيرکردگى ميان لجن فرق دارد با ثابت قدم بودن. نميدانند زيبائى جدا است از زيور.نميدانند زندگى را نميشود چپاند در تابوت. تابوت جاى زندگى نميشود باشد، هرچند تابوت را به عطر و خلعت و کافور و شال ترمه بيارائى. زندگى بيرون از آن برهنه ميرقصد- گاهى به صورت بابا کرم، گاهى به صورت رقص الهى داوود، گاهى به صورت رقصى که «زوربا» کرد، گاهى به صورت فرد استر و جين کلى، يا رقصى که در مکه موقع حج آن روسپى براى شيخ روزبهان بقلى کرد. پاسپورت يا شناسنامه محلىاى روى نقش رقص نميچسبد. روى شعر هم نميچسبد.
روى زندگى نميچسبد. ارج شعر نيما هم از اين نميآيد که از مازندران ميگفت يا توى کوچه فردوسى. آخر بارى که آمدم به کوچه فردوسى بيست و دو سال پيش بود. کمى کمتر، يک شب بود. و هرچه در زدم تو نبودى. کسى نبود...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پى نوشت:
* کنراد لورنتز دانشمند بسيار به نام در «رفتارشناسى» و «روان شناسى» است که در کتاب بسيار معتبرى به عنوان «درباره تهاجم» ضمناً مطالعه وسيع و دقيقى از غازها کرده است. اين کتاب اول بار به سال 1963 در وين منتشر شد
.
.
.
در پاسخ به نظر جناب «سليمنژاد»
و در راستایِ گند زدن به تمام لينکهایِ حضرات آيات گنده-کارگزاران وبلاگ و تمام مافيایِ وبلاگشهر
در همين صفحه به جایِ اين صفحه پاسخ ميفرماييم:
.
.
در پاسخ به نظر جناب «سليمنژاد»
و در راستایِ گند زدن به تمام لينکهایِ حضرات آيات گنده-کارگزاران وبلاگ و تمام مافيایِ وبلاگشهر
در همين صفحه به جایِ اين صفحه پاسخ ميفرماييم:
حضرت گلستان ميفرمايد: «مرشد بودن جداست از مريد جمع آوردن.»
و من ، بر همان وزن ، به تو دوست گرامي که پرسيدهاي: «نمیدانم احساس تنفر شخصی بزرگی مانند گلستان را درونی کردن و در خود پروردن خوب است یا نه و نشان از چه دارد؟» اينچنين پاسخ ميدهم:
» مريد بودن جداست از مراد بازي «
در ثاني شما که چند ساعت وقت حرام وبلاگ بنده کردهايد اين صفحه هم رو-ش...اگر خواندهايد که هيچ، دوباره خواندناش بد نيست...وگرنه حتماً بخوانيد...
آهناي زنگار بسته را چه حاجت به ضد زنگ ؟...بگذار با همان اکليل-سورنگ، يک مادهیِ منفجره بسازيم و حالاش را ببريم...بگذار همان «شيرآهنکوهمرد» ما در خلوت خود بماند...چهکار داريم به ضدزنگ زدناش؟...
.
.
.
کسخلهايي هم پيدا ميشن هنوز نفهميده اوضاع از چه خبره و بر فرض هم باخبر شده باشن چه خبره جایِ بقيه که هنوز نفهميدن چه خبره « دايهیِ عزيزتر از مادر » ميشن و به ضد زنگ زدن هرچه جعل تاريخ ميپردازن و در راستایِ جعل-تو-جعلاي اقدام ميکنند...اگر واقعاً غيرت داريد، بريد پروندهیِ تحريم ايرانُ از رو ميز شورایِ امنيت بدزيد...و اگر هم سواد داريد مانند جناب بيضايي دست بهکار شويد... بهرام بيضايي در «مرگ يزدگرد» خوب به اين جعلهایِ تاريخي پرداخته است... و اين اثر در کنار سه گوسانی ِ بينظير ديگرش يعني « سهبرخواني» توانست «شاميران»ها را به ما نشان بدهد...يکي از مخاطبان اين وبلاگ، اين لينک را برایِ من فرستاده است...بنده به شدت چنين اعمال تروريستي را محکوم ميکنم و تو دهن اين ملت بمبآفرين ميزنم و دولت خودم را تعيين ميکنم...عزيز جان اگر بلديد و خيلي هنر داريد ، شما هم با زبان خودشان جوابشان را بدهيد...عينهو دهاتيها هي بنشينيد بمب درست کنيد...خاک بر سر هرچي ايران و ايرانيست ( صحيح است صحيح است)...دوباره از اين لينکها واسه من بفرستيد فحش ميکشم به هيکلتانها؟
.
.
.
خب زياد ترش نکنيد يک صحنهیِ اروتيک از خاطرات هاشمي رفسنجاني را بخوانيد تا از دلتان دربيايد.
3 خرداد ماه
ساعت 9صبح به بیمارستان برای ِملاقات امام رفتم. چند دقیقهای ایشان را دیدم. رو به بهبودی میروند. چند کلمهای صحبت کردم. گفتند کمی درد دارند. دستام را به آرامي روی ِدست امام گذاشتم. داغ بود. حرارت دستشان تا اعماغ [ اعماق] وجودم را گرم کرد. عشق به امام بیتابام کرد.مایل بودم بوسهای بر لبهای ِخشک و پژمرده ایشان بزنم. شرم کردم. لبهایم را روی ِنقطههایی از سرشان که مو نداشت ، گذاردم. آنجا هم داغ و مرطوب بود، بیاختیار با زبانام کمی از رطوبت را برداشتم. امام با گرفتن انگشت شستام که روی ِدستشان بود ، پاداشام را دادند. دکترها ابراز رضایت کردند.به احمد آقا گفتم گوشهای از صحنههای ِعمل جراحی پخش شود.