بي تو              

Thursday, March 1, 2007

گوزيده‌گی ِحادّ مغزي

اومديم يه گه‌اي بخوريم يه کم deconstruction بازي دربياريم و ديدم به فرهنگ زغال‌اخته‌یِ ما نيومده...يعني به اين اينترنت مشتي ممدلي نيومده...که فقط يه بوق زمخت داره که هي هشدار مي‌ده: تو در مشترک مورد نظر موجود نمي‌باشي...خلاصه اين creditable کردن وب‌لاگ از اون‌ها بود...چند نفر...فقط اون‌هايي که G-mail داشتن ( چون فقط جي‌ميل مي‌خواد) و نشوني‌شونُ‌ داشتم...اون‌هايي که هم نخواستن و يا نداشتن هم بنده جسارتي نکردم و براشون نفرستادم...يعني چون نداشتم...يعني چون نخواستم مزاحم بشم و ازشون بخوام که داشته باشن...يعني چون نخواستن که بفرستن...يعني زور که نبوده که بخوان بفرستن...يعني از طرفي چون خودم‌ام جون کندم برم تو وب‌لاگ‌ام...گفتم به تخم چپ شاه عباس که قربون‌اش برم قدر يه خربوزه مشهدي مي‌مونه...همين... فقط خودمُ‌ ضايع کردم...درضمن من فحش خودمُ ‌مي‌دم...به يکي دو دوست هم که لينک داده بودم...چون دل‌ام مي‌خواست...ديگران هم مطالب‌شونُ ‌بخونن...کدوم ديگران؟...والا خودم هم گوزيدم با اين تفکرات...چپول خودم...ديدم انگار برعکس شده ديگران از اون refer-ها مي‌آن بنده رو مي‌خونن...ديدم باز ديکانسترمون، کانستر شده...دي‌شب يک دوست پيغام فرستاد...باهام قهر کرده‌اي؟...نه به ولا نه من با کسي نه کينه دارم و نه قهر...فقط حسابي حواس پرت‌اي دارم...يه‌هو از خواب مي‌پرم و ياد اين مي‌افتم بايد حتماً‌به يکي چيزي بگم...زنگ مي‌زنم و به‌ش مي‌گم...چون دير بجنبم از يادم مي‌ره و مي‌دونم اگه نگم اثرات مخرب بدي روم مي‌ذاره...هرچند اگه به ظاهر از يادم بره...ولي تو مخفي‌گاه ذهن‌ام هي مي‌خراشه...هي زخمي‌م مي‌کنه و به قول سهروردي «عقل سرخ» ِ زخمي‌شده به هيچ دردي نمي‌خوره...حالا هم تازه يادم اومده که تو اون کيف‌ام که تو ماشين بي‌ناموس پرايدي جا گذاشتم يه نوشته مهم داشته‌م...چون هرچي مي‌گردم پيداش نمي‌کنم...به جون خودم خيلي روش زحمت کشيده بودم...از کون‌گشادي copy هم ازش نگرفته بودم...type شده هم نبود که بگم يه copy ازش داشته باشم...راجع به يه نمايش‌نامه نويس مشهوره که اصلاً تو ايران روش کار نشده چون خيلي با مذهب کاتوليسيسم عجين‌اه ( شرمنده که فعلاً ‌اسم‌اشُ نمي‌تونم بيارم)...و مي‌خواستم تو «مجله نمايش» ِ مرکز هنرهاي نمايشي چاپ‌اش کنم که گم شد...اصلاً‌ هم ديگه الگوها و روش تحقيق‌ام دقيق يادم نمونده...چيز خوبي شده بود...اما...گه بزنن به اين حواس پرتي...چه خوش گفت اون دزده به جناب امام غزالي که علم‌اش را بر بار خر گذاشته بود...مث من که تمام دانش چسکي‌م تو يه کيف بر باد هوا شد...نه فيش‌اي ازش مونده...نه چرک‌نويس‌اي...يعني خاک عالم هم کم‌اه واسه اين مخ گوزيده‌یِ من...يعني تمام مخ من انگار با اون پرايد سفيده گم و گور شد...و همه‌ش تو اون کيفه موند و دود شد...اصلاً هم اثري ازش ندارم...نه از اون مقاله‌یِ مفصل...نه از اون مخ غنيمت جنگي...فقط دي‌شب داشتم دنبال چرک‌نويس‌ها مي‌گشتم و سر از يه تحقيق ديگه که ترجم ناظم‌الک رو اتللو شکسپيه‌ر بود رو پيدا کردم...جيگرم سوخت...چه‌قدر خوب کار کرده بودم...اما بي‌حوصله‌گي و يه مدت افسرده‌گي باعث شد رهاش کنم...ديگه هم حوصله طرف‌اش رفتنُ‌ ندارم...اون هم مقاله‌یي خوبي مي‌شد...سياهه‌اش اما خوش‌بختانه مونده...کاش مي‌شد از «mind»مون هم يه back up بگيريم...يعني اگه هرچند وقت يه‌بار دور و بر خودمُ‌ خلوت نکنم حتماً سکته مي‌زنم...اگه دور و برم خلوت نباشه از اين‌که هستم ديوونه‌تر مي‌شم...
دي‌شب داداش‌ام اومده بود برنامه‌یِ vcd cutter رو مي‌خواست...دوتا سي‌دي assistant داشتم که به‌ش دادم...که هي گير داد: يکي‌ش بسه...هي گفتم: بابا تو ببر...اين‌طوري اون يکي‌ش هم گم مي‌کنم...بذار تو اون جلد سگ‌مسب‌اش باشه...بعداً‌ دوتاشُ بيار واسه‌م...حالا يه خر بيار تا به خودم حالي کنه: بابا چه‌را ديگه اين‌قدر قاتي مي‌کني؟...تازه‌گي‌ها خيلي از چيزهامُ گم مي‌کنم...برا همين از دي‌روز نشسته‌م و هرچي امانت‌اي از ديگران گرفته بودمُ جدا مي‌کنم و تو کمد يه رديف براش درست مي‌کنم...
اينا به جهنم اون تحقيق‌ام چي شد؟...مي‌دونم نه پولي داشت نه کوفتي...فقط چون خودم خيلي با وسواس رو-ش کار کرده بودم و تو اون کيف آشغالي‌م بود...و هرجا مي‌رفتم با خودم مرورش مي‌کردم و غلط‌گيري مي‌کردم...اون چي؟...خيلي خسته شده‌م...حوصله‌م از دست خودم سر رفته...اين تهوع سگ‌پدر هم که دست از سر-م برنمي‌داره...دي‌شب [...] که داشت از خاطرات زندان‌اش باز مي‌گفت...از رفقایِ سلول انفرادي‌ش يعني مورچه‌ها و سوسک‌ها مي‌گفت...گفتم: [...] مث پاپيون شده بودي؟...يه کم ترسيدم...چون انگار اون از من ترسيده بود...يه‌هو گفت: علي خيلي آشفته‌اي... چه‌را؟...يه کم به خودت برس...گفتم: [...] اصلاً جون تو اين معده‌اه داره سگ‌کش‌ام مي‌کنه...اسم دوکتور هم بياري مي‌کوفم تو دهن‌ات...گفت: پس چي؟...مسخره ! نمي‌کشدت که؟...فقط اين ريختي اذيت‌ات مي‌کنه...برو ببين چه کوفتيه؟...حالا منُ ‌باش که خودم به اين رفيق‌مون پيش‌نهاد دوکتور مشاورُ داده بودم...آخه اون هم با زن‌اش خيلي مشکل داره...و جلو جلو خبر مرگ خودش يا قتل زن‌اشُ به من داده بود...اما انگار درد دل با من کمي به‌تر-اش کرده بود...نمي‌دونم رفته پيش مشاور يا نه؟...اما [...] بدجوري اثرات زندان تو روح و روان‌اش مونده...اما اون مي‌گه: اون پنج سال حبس پيش اين ده‌سال زنده‌گي با زن‌اش هيچ‌اه...يه شعر هم راجع به زنا ساخته بود...که نتونستم چيزي به‌ش بگم...چون فقط عربده مي‌کشيد و داشت خودشُ‌خالي مي‌کرد...خودم با اين اعصاب ترک‌مون ببين چي کشيدم که فقط به‌ش با نگاه‌ام آرامش بدم و لبخند بزنم که بابا چيزي نشده که گنده‌ش مي‌کني؟ نمي‌تونستم به‌ش چيزي بگم...بايد مي‌ذاشتم خودشُ‌ تخليه کنه...از طرفي يه رفيق ديگه سلموني دارم که مي‌گفت: علي...10-15 روزي که باد فتق‌امُ‌ عمل کردم و خونه‌نشين شدم... فهميدم اگه زن‌ام نبود، نابود بودم...خدا ايشالا يه زن خوب مث مال من نصيب‌ات کنه...به خودم گفتم: ما مردها خودخواه‌ايم ها؟...چه‌را هم‌اش بايد زن از خودش مايه بذاره؟...آره اون بنده خدا برگشت به من گفت:

داش علي...اين شعرُ خوب به ذهن‌ات بسپار:

زن عن‌ است و عن زن‌است...

عن زن است و زن عن است...

ياد شعري از ملا محسن فيض کاشاني افتادم با همين جابه‌جايي مصرع‌ها و وارونه کردن که مشابه قوي‌ترشُ حافظ هم داره....که بدبختانه دو نوع‌اشُ ‌يادم نيست...