بي تو              

Tuesday, March 27, 2007

سال‌اي که نکوست از بهارش پيدا نيست يا جوجه را آخر پاييز نمي‌شمارند

1)
«من» باور را معادل ِپنهان «شعور» مي‌يابم. اما شعور را لزوماً همان «باور» نمي‌دانم.باور مي‌تواند خود شعور «هم» باشد. و «به باور من» يعني «به شعور من» ـــ براساس تعريف من از باور ـــ باور همانا شعور هرکس مي‌تواند باشد.


2)
به باور من، شعور فرآيند پيچيده‌یِ «مشاهده‌‌»یِ يک «پديده» ‌است که خود محصور «زمان» است و اين «خود» مي‌تواند گسترده‌تر شود و به «تحليل» برسد و از تحليل به «نظر» ، و از نظر به «نظريه» و از نظريه به «اصل» و از اصل به يک «باور» و در اين چرخه‌یِ قياسي باور زمينه‌یِ اصلی‌ ِهر «قرارداد»ي مي‌شود و گاه «دور باطل»‌اي مي‌سازد. و حتا در يک گرداب‌ افسون‌گر «مشاهده‌گر» را فرو مي‌بلعد.

3)
مشکل اصلی ِآنان‌که «باور» کسي را در بوته‌یِ نقد مي‌گذارند ــ از جمله خود من که بيش‌تر اوقات سعي دارم (يا وانمود مي‌کنم) چنين باشم!!!! ــ اين است که ناخودآگاه شعور آن‌ها را مورد حمله قرار مي‌دهند. اما به باور من اين شعور تا آن‌جا دامنه دارد که من ادعايي نسبت به اين باورپذيري نداشته باشم.من اگر باور خود را تشريح مي‌کنم نبايد اصراري در اين «پروایِ بيان» احساس شود و به موجوديت «خويشتن» و هويت مخاطب من حمله‌ور شود‌، به جایِ آن‌که باور او را به چالش بکشد. مصداقي‌تر و در حوزه‌یِ ملموس‌تر خودمان ، يعني در روش‌هایِ‌ وب‌لاگ‌نويسي ، من اگر بخواهم باور خود را تشريح کنم‌ «نبايد» اصراري باشد که نظر من شعور کل است و آن را معادل خدایِ ناظر بر «گنده ‌روايت» ( روايت کلان) بگيرم.يعني اين نظر من است و تمام.


4)
«اگر» اصراري داشته باشم نظر من يا همان باور من که شعور من بوده‌است با شعور تو يا شعور تو با شعور من يا باور من يک‌سان شود، ايرادي بزرگ پيش مي‌آيد. اگر همه‌یِ شعورها يک‌سان شود ديگر شعور من جايي برایِ ‌بروز نمي‌يابد و نق‌نق‌هایِ من (معادل پنهان ديگر ِشعور) برایِ «هيچ‌چيز» مي‌شود. آن‌وقت من ديگر نمي‌توانم به باور تو «بي‌احترامي» کنم. و تو نيز نمي‌تواني بيايي و مرا تصحيح و «ارشاد» کني و من بلافاصله بعد ارشاد تو ، لج کنم و قبول نکنم و يا در حالت غير طبيعی ِآن نمي‌توانم به تو فحاشي کنم. آن‌وقت بحث درباره‌یِ التزام عملي به «دموکراسي» بي‌معني مي‌شود...چنان‌که شعارهایِ جذاب و شيرين‌اي هم‌چون «زنده‌باد مخالف من» نيز بي‌معنا مي‌شود. چون به اين لزوم ــ مثلاً ــ «باور» داشته‌ام.

5)
تنوين فارسي را فقط در حوزه‌یِ شخصي‌نويسي و يا در حالت افراطی و البته درست ِآن، صندلي را «سندلي» و صـــِدا را به‌صورت صحيح آن «سدا» و نه صَدا (به معنایِ پژواک) مي‌نوشتم و «ترجمه» را که معنایِ عميق خود را نيز مي‌رساند تعمداً ‌به «برگردان» که با «قلب» و تقلب يکي‌است ، هم‌معنا مي‌گرفتم و خيلي هنر مي‌کردم، «پچواک» مي‌نوشتم ( که شکل قناس «پژواک» است) ، با اين‌که مي‌دانستم اين‌ها لزوماً ايده‌هایِ وانموده‌یِ شعور من نبودند و به آساني در حوزه‌یِ نشر به «سؤال» برده مي‌شوند و نقض مي‌شوند و مثل آب خوردن مي‌پذيرم‌شان.من‌اي که مي‌دانم اين جدانويسي‌ها ( برایِ مثال «هوش‌دار» به جایِ «هشدار» يا «بسي‌وار» به‌جایِ «بسيار») يا آن‌جا که «ضمنن» را به‌جایِ «ضمناً» يا «درضمن» مي‌آورم، به آساني زير تيغ تيز «ويراستاران نشر» مي‌رود تا همواره (و نه هم‌واره) به يک وحدت «تحرير» برسند و «بايد» به اين يک‌پارچه‌گی ِتحميلي گردن بنهم و «بايد» به آن احترام بگذارم (اگرچه اين تحميل در شيوه‌یِ «تحرير» هيچ رابطه‌اي با «حريّت» ندارد) و در عين حال اين زير پاگذاردن آزادیِ تحرير برایِ يک‌پارچه‌گي را هم‌سو با احترام به مخاطبان آموخته (addicted) نمي‌‌‌دانم...چه‌طور مي‌توانم سر اين باور احمقانه اين‌قدر خون‌ريز باشم؟...از طرفي اين‌ها مرا دچار چندگانه‌‌گي نمي‌کند...چون اين چندلايه‌شدن را باور داشته‌ام و پذيرفته بودم‌شان...


6)
اين «بايد» نشان از يک ناچاري و يک تحميل در مديريت از بالا دارد و مانند اين است که از معلم مدرسه‌اي که يک شاگرد نخاله دارد و نظم تعريف‌شده و «بالطبع» ، روند «طبيعی»‌ ِکلاس درس را نقض ‌کند بخواهي چون زمان زيادي هم (تعمداً) در box زمانی ِ scheduled و برایِ رفاقت ميان او و شاگرد درنظر نگرفته‌اند، انتظار شق‌القمر داشته باشد. و برایِ شاگرد «قانون‌گريز» به‌جایِ تنبيه (به معنایِ آگاهانيدن) ، وقت آزادتر و free of charge و روش صحيح تربيت (هم‌ريشه با «ربّ» و خدايگاني) اختصاص دهد ، معلم‌اي که خود به آساني از سویِ يک مقام بر‌تر تنبيه و تحقير مي‌شود.


7)
اين برنامه‌ريزیِ تحميلي تنها کارنامه‌اي درخشان ، بر اساس تعدادي فرمول‌ استقراء-اي و به‌کيفيت «استاندارد» مي‌خواهد تا تعريف‌اي کلي از يک مديريت و management صحيح را برساند.


8)
چنين است ، نگاه قبيله‌اي داشتن در برآوردن «باور»ها که تمامی ِبخش‌ها(part) و احزاب (party) و N.G.O-ها و طيف‌هایِ محدود و يا گسترده را به شکست مي‌انجامد. باور قبيله‌اي نه به معنایِ باور «سنتي و عقب‌مانده» ، بل‌که به عکس، باور در « عقب‌مانده» دانستن ديگر «باور»ها منظور است.
پس تا طبق يک برنامه‌یِ «تحميلي» پيش نرويم پيش‌رفت نخواهيم داشت.


9)
هر جنبش و يا هر حرکت انساني با هر نام‌اي که به حقوق انسان‌ها احترام مي‌گذارد اگر طبق اصول و باورهایِ اوليه‌‌یِ تحميلی ِدولت دست‌نشانده نباشد (خواه به باورمان غلط باشد، خواه نباشد) و طبق مستندات آن‌ها (تحت نام «قانون اساسي» و باورهایِ سنتی ِافواه ؛ چه باور کنيم و چه نکنيم) پيش نرود ، ــ از درون و بيرون ــ به شکست مي‌‌انجامد...و پشتيبانی ِعوام را نيز از دست مي‌دهد...و در نهايت حرکت آنان نتيجه‌اي جز سرخورده‌گی ِفردي و واپاشی ِگروهي نخواهد داشت. بي‌دليل نيست کساني در حوزه‌یِ سياست موفق‌تر نشان مي‌دهند، که انگشت بر نگاه افواه مي‌گذارند و به شيوه‌یِ populism پرنده‌ مي‌فروشند،‌ چنان‌که ديگر حتا صدایِ خوش هيچ قناري نيز در قفس به گوش نمي‌رسد...
«بايد» اين‌را «باور» کنيم.


10)
اگر وظيفه‌یِ اين نوشتار را يک سؤال يا يک پاسخ و يا حتا يک نظرخام تصور کرده‌ايد سخت در اشتباه‌ايد، نويسنده‌یِ اين نوشتار ،با اين نگاه قلم مي‌زند، که ماده هميشه ضدماده را با ‌خود داشته‌است.پس سعي نکنيم، از هر ضدي، مانع بتراشيم.
و مانع نه برایِ پريدن است و نه دور زدن. و نه حتا پذيرفتن آن.«مانع» برایِ ايجاد هماهنگي ميان «راه» است و تعريف ما از «رفتن». و اين را نيز به ياد آوريم که «مذهب» نيز در لغت يعني «شيوه‌یِ رفتن». و پس نه برایِ پريدن از رویِ آن است و نه دور زدن‌اش و نه حتا نپذيرفتن آن.
کافي‌ست بودن‌اش را «باور» کنيم. چه‌راکه باور کردن يعني پذيرش بودن. نه تأييد و نه تکذيب. فقط پذيرفتن.

با چنين گرداب‌اي از چندين مسأله‌یِ بي‌پاسخ ، آيا گسترش يک باور ِشخصي به حوزه‌یِ عمومي باورپذير خواهد شد؟

11)
انتقاد از روش‌هایِ آل احمد و ستودن روش‌هایِ ابراهيم گلستان لزوماً به معنایِ نشانه‌هایِ باور شخصی‌ ِمن نيست.
آيا نمي‌توان از اين زاويه نيز به تماشا‌یِ پديده‌ها نشست که،


آيا نمي‌تواند «اين‌ها هم» باشند؟


الف)
چند سالي‌ست که نوشته‌ها و حرکت‌هایِ «شادیِ صدر» را دنبال مي‌کنم.دست‌کم چيزي‌که در او يافتم اداهایِ «بانویِ نوبل» (شيرين عبادي) نبود که با اين‌‌حال بانویِ نوبل را هميشه ستوده‌ام چه‌راکه به هردليل چهره‌اي ديگر از ايران به‌دنيا شناساند...اگرچه جايزه‌اش بویِ گند سياست مي‌داد...با اين‌حال چون يک زن بود ، به دنيا فهماند که زن ايراني هم مي‌تواند منزلت مرد را داشته باشد و تنها برایِ «توليد مثل» و يا رخت‌خواب‌هایِ مردانه ساخته نشده‌است که هروقت عَلَمک مردي سرپا شد، دست‌گيره را بزند و دست نوازش بر او بکشند...شيرين عبادي را به تمام اين دلايل ستوده‌ام ولي فيگورهایِ رسانه‌اي‌اش آزار دهنده ‌است.و به نظرم شيرين عبادي به همان اندازه‌یِ محمد خاتمي فرصت‌سوز بود و نتوانست از چهره‌یِ جهانی ِخود به نفع عدالت اجتماعي سود ببرد. و تنها خودش را با حالت‌هایِ متفاوت مقابل دوربين‌ها از بين برد...به همان‌گونه که اکبر گنجي فرصت‌ها را يکي پس از ديگري از بين مي‌برد...و هنوز از بابت طفره‌هایِ او آزار مي‌بينم...طفره‌هاي‌اش از اعدام‌هایِ کثيف دهه‌یِ 60.


ب)
کاش زني پيدا شود که اگر در «بازي» با مردي کم آورد تنها به واکنش‌هایِ آزاردهنده روي نياورد و فقط با ذکاوت زنانه‌اش او را زمين‌گير کند.
ذکاوت مردانه خيلي آشکار و قاعده‌مند است...اما ذکاوت زنانه ابدا ضابطه نمي‌پذيرد و اگر قاعده‌اي هم برایِ ‌آن بسازيم پر از استثناء و متمّم خواهد بود.


ج)
از مردان‌ کاسب‌منش که رگ و عصب زنان را برایِ احساسات آنی ِتن خود به ارتعاش درمي‌‌آورند به شدت متنفرم.چون خوب مي‌دانم گفتن يک «دوست‌ات دارم» چه‌قدر انرژي از من انسان مي‌برد ، پس آنان‌که از کيسه‌یِ خليفه مي‌بخشندش را هرگز نمي‌بخشم‌.و دشمن‌ایِ عجيبي با اين کافه‌هایِ گرم و نرم دارم که بارش‌اي از چشمک‌پراني‌ها و دعوت به رخت‌خواب‌ها را تنها در آن‌ها رؤيت مي‌کني.
کاش برخي از اين زنان کمي حرمت احساسات خود را مي‌دانستند و خود را به يک بوسه‌یِ گذرا و آغوش تصنعي نمي‌فروختند.
کاش برخي از اين مردان هم کمي به شعور باور داشتند.

د)
از اين خصلت زنانه به شدت متنفرم که مردي را به حسادت تحريک مي‌کند.
به نظرم برایِ سنجش «دوست داشتن» محک‌هایِ قوي‌تري وجود دارد.
به شرط‌-اي که شعور هم‌ديگر را لگدمال نکنيم.