بي تو              

Tuesday, March 27, 2007

پس‌دوزي

زياد حوصله‌یِ ماندن نداشتم. نگاه‌ام به عقربه‌هایِ ساعت بود. اما بايد خوب حالي‌ش مي‌کردم که فقط چارتا کوک ساده نيست.

ـــ خب؟

ـــ خوبي که؟

ـــ نع.به خودتون زحمت دادين که بياين همينُ‌ بگين؟

ـــ نع.

کف دستان‌ام را مرتب به شلوارم مي‌کشيدم.

ـــ ببين من روز خوبي نداشته‌م. الان هم که حسابي دل‌ام گرفته...پس زودتر بنال.

ـــ نمي‌خواي يه چايي به‌م بدي؟

ـــ که باز بذاري يخ کنه؟

ـــ عوض‌اش تا ته مي‌خورم...يخ کرده‌شُ تا ته مي‌خورم.

ـــ چايي‌م تموم شده.

ـــ پس يه ليوان آب بده...

ـــ کار-اتُ ‌بگو.

ـــ ببين «سوده» دعوت‌ام کرده.

ـــ معشوقه‌یِ جديدته؟

ـــ باز زدي به خرّه؟...« همون يه‌بار که گفتي دوست‌ات دارم و قلمرویِ قوبلاي‌خانيُ به‌م بخشيدي بس‌ام بود»...جرأت نکردم اين تکه‌یِ آخر را بگويم.

ـــ چيه به‌ت برخورد؟

ـــ خودت هم خوب مي‌دوني که از اين عرضه‌ها ندارم.

ـــ اصلاً‌ به من چه که اين سوده کي هست ؟

نوک دماغ‌اش را عصبي مي‌خاراند.

ـــ نازي، اومدم پيش‌ات چون موضوع آبروم اين وسط-اه.

ـــ ديگه به من نگو نازي ها؟

ـــ ببخشيد نازنين جان.

ـــ چي؟...«جان»؟

ـــ غلط کردم، حرف‌امُ پس گرفتم....«نه‌جان»...مي‌ذاري زرّمُ‌ بزنم يا نه؟...داره دير مي‌شه!

ـــ دوغورت و نيم‌ات هم باقي‌اه؟

ـــ چي واسه خودت مي‌برّي و مي‌دوزي؟

ـــ ببين زنگ مي‌زنم 110ها؟

ـــ آخ...باز شروع کردي؟...به اندازه‌یِ کافي تو زنده‌گي‌مون زنگ زده‌ي به‌شون.

ـــ پس زود از جلو چشام دور شو.

ـــ چشم...اما تو يه دقه گوش کن؟

نگذاشتم دوباره حرف خودش را ادامه بدهد.

ـــ اين پاچه‌هایِ‌ شلوارُ مي‌بيني؟...ساعت هم که بالا سرت‌اه؟...من فقط نيم ساعت وقت دارم دو تا کوک پس‌دوزي بزني به اين پاچه‌ها.

ـــ گم‌شو بيرون بابا...کم کلفتي‌تُ‌ کرده‌م؟...

ـــ صبر کن نازي.

ـــ يه‌بار ديگه بگي نازي...؟

ـــ باشه...باشه...مي‌دوزي يا نه؟

ـــ نع....دستور هم مي‌دي؟

ـــ چه‌را؟

ـــ بده به اون مامان جون‌ات...دوست هم نداري برو بيرون بده واسه‌ت خيلي قشنگ تو بذارن.

ـــ لوس نشو...مامان که تو سي‌سي‌يو-ست...ام‌روز هم که جمعه‌ست و اين‌وقت شب همه‌‌جا بسته‌ست.

ـــ و حضرت‌عالي هم طبق روال هميشه‌گي دقيقه‌یِ نود يادش افتاده‌ين؟

ـــ دقيقاً...آخه اول‌اش قرار نبود به اين مهمونی‌ ِمسخره برم...

ـــ حالا شد مسخره؟...آره جون خودت...اگه مسخره بود که انقدر جز نمي‌زدي؟

ـــ به جون مامان‌ام خيلي تو خونه گشتم تا اين يه شلوار نو هم پيدا کرد‌م...فکر کنم همون‌اي بود که پارسال روز پدر واسه‌م خريدي.

ـــ نه‌خير هم، من انقدر کج سليقه نيستم.

ـــ باشه...اصلاً‌ يه روح سرگردون شاش‌اش گرفته بود...اومده بود خونه‌مون بشاشه شلوارشُ جا گذاشت و من هم ورش داشتم پوشيدم...خوب شد؟

ـــ هنوز همون بي‌شعور سابق‌اي...فرق‌اي نکرده‌ي...همه‌ش چرت و پرت‌ مي‌گي.

ـــ بابا دي‌روز هوس لُپ لُپ کردم و خريدم. از توش يه‌دونه از اين گاسپارهایِ «روح» در اومد که کوک مي‌کني دور خودش مي‌چرخه و راه مي‌ره...يه‌هو ياد اون افتادم...غلط کردم.

ـــ فقط بلدي تو همون ديدار اول‌ات قشنگ حرف بزني...بقيه‌ش چرت و پرت...که چي؟...مي‌خواي چي‌ُ ثابت کني؟...که خيلي حاليت‌اه؟

ـــ اگه قول بدي الان برام چارتا کوک بزني...قسم مي‌خورم به‌ت ثابت کنم نه تنها حالي‌م نيست ، که خيلي هم خر تشريف دارم.

ـــ لازم نکرده...مسخره‌یِ ديلاق.

ـــ هرچي دل‌ات مي‌خواد فحش بده....فقط جون هرکي دوست داري...زود باش.

نازي يک شيشکي برايم ول داد.

ـــ بخور که دوختم.

تمام فکر و ذکرم عقربه‌هایِ ساعت بود. سوده خيلي تأکيد داشت،‌ سر وقت خودم را برسانم. ناگهان از جايم پريدم و دستان‌اش را گرفتم و بر آن‌ها بوسه زدم.

ـــ دستاتُ بکش کنار...تو نامحرم‌اي، کره‌خر...به‌گور اون بابایِ عرق‌خور-ات

ـــ نازي، يه کمي يواش‌تر...فقط جون هرکي دوست داري....چارتا کوک بزن، شرّ-ام کم شه.

يک‌لحظه با خودم فکر کردم اگر به‌حالت گروگان‌گيري و به‌زور وادارش کنم ، شايد به‌‌تر جواب بگيرم. اما فکر به‌تري به ذهن‌ام رسيد.تهديدي به‌تر.

ـــ ببين نازي، به قرآن مجيد اگه کوک نزني زنگ يکي-‌يکی ِ واحد‌ها رو مي‌زنم تا يه بي‌پدر بياد چارتا کوک پس‌دوزي بزنه ها؟...گفته باشم؟

اما از اين فکر هم زود پشيمان شدم. فايده نداشت. هم‌سايه‌ها حتماً فکرمي‌کردند با يک خل‌وضع طرف‌اند. وقت زيادي نمانده بود.

ـــ عجب گه‌اي خوردم و گفتم : حتماً ميام ها ؟

مخصوصاً‌ اين تکه را بلند فکر کردم.اما باز بي‌نتيجه بود. ناگهان فکر به‌تر-اي به سر-ام زد.با يک حالت تشنج ساخته‌گي شايد کمي دل‌اش به رحم مي‌آمد.اما اين‌هم خوب نبود. چون زياد وقت مي‌گرفت و من وقت لازم برایِ اين نمايش نداشتم. خيلي ‌که دل‌اش مي‌سوخت و مي‌ترسيد ، کلي وقت مي‌برد تا برود آب-قند درست کند و بعد هم کلي ور-ور توصيه‌‌هایِ پزشکي و چرنديات ديگر هم بود. نه، اين فکر هم خوب نبود. مستأصل، دست‌ به جيب‌ شدم.بليت کنسرت محمد اصفهاني را پيدا کردم. برایِ خودم نبود. دي‌روز از مسعود گرفته بودم تا فقط ببينم‌اش و اشتباه‌اي تویِ جيب‌ام جا مانده بود.آخرين شيرين‌کاري هم کليد در توالت پاساژ طلا بود که از فرخ گرفتم و يادم رفت به‌ش پس بدهم.اصولاً‌ لوازم ديگران زياد تویِ جيب‌ام جا مي‌ماند.

ـــ ببين نازي اين يه بليت‌اه...برایِ تو...پس‌دوزي هم نمي‌خوام....اصلاً‌ گور بابایِ سوده.

کمي زير چشمي نگاه کردم تا واکنش‌اش را ببينم. نوچ. مثل يک تکه يخ. زنگ گوشی ِهم‌راه خورد. مسعود بود. حلال‌زاده‌یِ خيکي نديده بودم که ديدم. جواب ندادم. نيم‌خيز شدم تا بروم بيرون. اما هنوز اميدوار بودم گشايشي شود. خبري نشد. دوباره نشستم. لج‌بازتر از هميشه بود.

ـــ پاشو وايسا.

ـــ چي؟

ـــ پاشو تا اندازه بزنم.

ـــ قربون‌ات برم...ديگه لازم نيست...

واقعاً هم لازم نبود...چون يک‌هو بي‌حوصله شدم. تولد سوده اصلاً ‌به من ربطي نداشت.فقط با آن شوهر بي‌ناموس‌اش کار داشتم و گيرم پيش او بود. مجبور بودم بروم که بي‌خيال هم شدم.

ـــ گفتم پاشو.

ـــ گفتم نمي‌خواد...نمي‌رم...دو دقه مي‌شينم و بعد گورمُ گم مي‌کنم...ديگه هم مزاحم‌ات نمي‌شم.

زانو زد کنارم و پاچه‌هایِ شلوارم را تا اندازه‌یِ مناسب‌اش بالا زد. دست‌اش را حلقه کرد دور کمرم و از رویِ مبل بلندم کرد. زانوهام را به‌هم چسباند. مقاومت‌اي نمي‌کردم. ايستاده و از بالا مي‌ديدم‌اش. در ذهن‌ام دو بال سفيد فرشته بر رویِ کتف‌هايش جوانه زد که اصلاً‌به او نمي‌آمد. بيش‌تر شبيه دو تا « اِپول » مانتو شده بود که شانه‌هایِ نازک او را بالا آورده بود. دو تار مویِ سفيد هم کف سر او کشف کردم.

ـــ تو مگه نگفتي من نامحرم‌ام؟...پس چه‌را روسري سر-ات نيست؟

مي‌خواستم بگويم که باز پشيمان شدم.چون مطمئن بودم بيش‌تر تشنج به‌پا مي‌کند. چند وقت بود قسم خورده بودم حرف‌هایِ يامفت نزنم و بي‌خود و بي‌جهت آشوب به پا نکنم. اما سعي هم نمي‌کردم از ذهن‌ام دورشان کنم.چون بايد مي‌گذ‌اشتم اين افکار سمج و چسبنده اين‌قدر بيايند تا در ذهن‌ام عادي شوند. اين روش‌اي بود که دوکتور «معراجي» توصيه کرده بود. اما کمي دير. درست هفته‌یِ بعد از جدایی ِمن و نازنين که حال‌ام وخيم‌ شد و بدجور ديگران را انگولک مي‌کردم ؛ طوري‌که مادرم را هم روانه‌یِ سي‌سي‌يو کردم.

ـــ در بيار.

ـــ چي؟

ـــ شلوارتُ دربيار.

شلوارم را درآوردم و با شورت رویِ مبل نشستم.اول‌اش ران‌ها و کفل‌هاي‌ام کمي يخ کرد.اما حس خوبي داشت. پاهاي‌ام را مي‌لرزاندم.ماهيچه‌یِ ‌پاها را مثل ژله مي‌لرزاندم. حالا برایِ عقربه‌ها زبان هم درمي‌آوردم.

ـــ مي‌خواي واسه‌ت نخ کنم؟

ـــ لازم نکرده...خودت پير و کور شده‌ي، فکر کرده‌ي همه مث خودتن؟

قسم مي‌خورم سه دقيقه‌یِ تمام تلاش مي‌کرد نخ را از کونه‌یِ سوزن رد کند و موفق نمي‌شد. اما باز به‌همان دلايل تویِ ذوق‌اش نزدم. ولي مرض پيله کرده بود و به‌م مثل روح مفيستو مي‌گفت: کمي خباثت لازم است بل‌که با گفتن يک جمله سوزن تویِ دست‌اش فرو برود. برایِ اين خباثت البته بهانه هم داشتم. چون هرچه باشد اين‌ کوک ساده را همان اول هم مي‌توانست بزند و انقدر خواري و خفت نداشت. آن‌هم برایِ هيچ و پوچ.

ـــ اون کمربند مردونه هم خوبه...اگه ام‌شبُ ‌به‌م قرض بدي ممنون‌ات مي‌شم.

ـــ کدوم؟

نخ را با گوشه‌یِ دندان‌اش کند و سروقت پاچه‌یِ ديگر رفت.

ـــ همون‌اي که گل جالباسي آويزون‌اه....گفتي واسه کيه؟

ـــ اون کمربند نيست...

من خر را بگو که تازه متوجه شدم انگشتانه دست‌اش دارد و سوزن هم فرو برود بي‌فايده است.

ـــ من خودم دارم مي‌بينم.

ـــ من هم مي‌گم نيست بگو چشم.

از جايم بلند شدم تا بروم و از نزديک ببينم. پر و پاچه‌یِ خودم را تویِ آينه‌ قدیِ ميز-توالت ديدم. پاهايم را به‌هم چسباندم. چه پاهایِ کت و کلفت و بي‌ريختي.کمربند را برداشتم و دولبه‌اش را به‌هم چسباندم و مثل تکه چوب‌اي شق گرفتم‌ و بافشار لبه‌ها از وسط‌ باز مي‌کردم و شترق به‌هم مي‌کوباندم. و هي تکرار مي‌کردم. شترق.

ـــ که کمربند نيست، ها؟

ـــ نع...کمربند نيست.

ـــ پس چيه؟

ـــ بند تنبون.

خنده‌‌اي محکم و زورکي زدم.

ـــ کوفت.

ـــ جدي مي‌گم...خنده‌دار بود...راستي‌ش هم‌ ها؟...بند تنبون‌ هم نوع‌اي کمربند محسوب مي‌شه... «محسوب»؟...آره ديگه...محسوب...چي مي‌گفتم به‌تر بود؟...محسوب بده؟

ـــ بيا بپوش ببين خوبه؟

ـــ اين‌طور راحت‌ترم.

ـــ پاشو بپوش.

ـــ نمي‌خواد.

ـــ گفتم بپوش الان يکي سرمي‌رسه بد مي‌شه.

ـــ اولندش يکي سربرسه خيلي بد مي‌شه...چه با شلوار چه بي‌شلوار...هرچي باشه من نامحرم‌ام.

آخ، خدايا از دست اين حرف‌هایِ يامفت. يک‌لحظه خودم فهميدم جمله‌ام نيش‌دار بود.اما به که قسم بخورم منظور بدي نداشتم؟ منتظر شدم فاجعه‌اي انساني رخ دهد.چشمان‌ام را محکم بستم و منتظر جيغ او ماندم. اما دستان نم‌دار او را رویِ‌ پيشاني‌ام حس کردم. آرام چشمان‌ام را باز کردم. لبان‌اش از بغض مي‌لرزيد. مي‌خواست جمله‌اي بگويد.دوباره آرام چشمان‌ام را بستم تا زياد از کاري که مي‌خواهد بکند خجالت نکشد.حس ‌کردم نوک دماغ‌اش را به لبان‌ام نزديک مي‌کند.به محض اين‌‌که نوک دماغ‌اش را گذاشت رویِ لب‌ام ناگهان دهان‌ام را مانند گرگ‌اي گرسنه و به حالت دريدن باز کردم تا دماغ‌اش را گاز بگيرم. کمي هم با اغراق غرش کردم...قآآآآآآآآآآآآآم...از ترس دو قدم عقب پريد و دست‌اش را گذاشت رویِ سينه‌اش.کمي مکث کرد و ناگهان با قه‌قه شديدي به‌طرف‌ام يورش آورد و خودش را مثل شيري گرسنه رویِ من انداخت.از پشت افتادم رویِ زمين.

از ته دل ، مثل بوفالو‌ ، نعره زدم:

ـــ آخ.

سخت ترسيده بود. اما دست‌اش را گذاشت رویِ لبان‌ام و آهسته گفت:

ـــ چي شد، عزيزم؟

دست‌ام را بردم پشت‌ام و قفل کمربندي که زير کمر-ام جامانده بود را با درد زياد بيرون کشيدم. وقتي متوجه قضيه شد خودش را انداخت روي‌ام و گفت:

ـــ بميرم الاهي.

دماغ‌ام لایِ چاک پستان‌اش فرو رفته بود و بيرون هم نمي‌‌آمد. اما او اصلاً متوجه نبود و همين‌طور پيشاني‌ام را مي‌بوسيد.

هميشه بدموقع‌هايي دل‌پيچه مي‌گيرم.ترسيدم بویِ بدي از خودم دربياورم.اما با خودم گفتم: بگذار اول کمي آرام شود.به سختي صورت‌ام را بيرون کشيدم.چشمان‌اش را بسته بود. از گوشه‌یِ هيکل نحيف‌اش عقربه‌هایِ ساعت را ديدم که به حالت دولویِ‌ پيروزي شده بودند. فکر کردم حيف از اين استعداد تصويریِ من که کارگردان نشد‌م وگرنه به‌ترين صحنه‌یِ سينمايي را همين‌الان گرفته بودم. بویِ بدي ازم خارج شد که تازه يادم آمد بايد به کجا مي‌رفتم و نرفتم. منتظر سيلی ِمحکم او تویِ صورت‌ام شدم.

ـــ خاک بر سر بي‌شعور بي‌شخصيت‌ات.

اما او اين را نگفت.و سيلي هم نزد.بل‌که مرا بيش‌تر به خودش فشرد.نفس‌ام بند آمده بود.گفتم دوتا نيش‌گون از نوک پستان‌هاي‌اش بگيرم بل‌که ول‌ام کند. چون ديگر نگه‌داشتن خودم ممکن نبود. فکر کنم تمر هندي هم کار خودش را کرده بود و اسهال‌ شده بودم. بالاخره مشکل مرا صدایِ زنگ خانه حل کرد.سراسيمه از جاي‌اش بلند شد ؛ خودش را مرتب کرد ، مانتوش را فرز پوشيد و «بله-بله» گويان به سمت در رفت و با اشاره‌یِ من روسري‌اش را هم سر-اش انداخت.
او رفت سمت در و من هم دويدم سمت توالت.
از توالت که بيرون آمدم صدایِ هورت ِآب سيفون حس خوبي به من داد.حالا هردومان حس خوبي داشتيم.يک کاسه شله‌زرد دست او بود و «حس» ِ«حسين»-دارچيني را با ناخن از رویِ شله‌زرد تراشيده بود و با نوک انگشت مي‌ليسيد.