معادلهیِ چند مجهولي
سه روز پيش بود که باخبر شدم ، عبدي خودش را کشته است.
اصلاً به تشييع جنازهاش نرفتم.
عبدي دوسال از من بزرگتر بود.او عاشق يک دوختر شده بود که همکلاسمان بود. آن دوختر به شدت با من مشکل داشت. دليل نفرت او را بعداً متوجه شدم. من ناخواسته به شغل پدرش توهين کرده بودم. چون پدرش يک پرندهفروش بود و از قضا درآمد بدي هم نداشت و من هم چون هميشه با قفس مشکل داشتهام ، يک روز با عبدي سر اين موضوع حسابي درگير شدم که او هم حضور داشت.عبدي پسر نازنيناي بود. يکبار به من گفت: نيلوفر را تو هم دوست داري؟ و من گفتم: نه. دروغ ميگفتم. او برایِ من هم جذاب بود. اما از طرفي از او بسيار ميترسيدم. عبدي رابطهاش را با نيلوفر بهخاطر من کم کرده بود. درصورتيکه اشتباه ميکرد. و خباثت من در اين بود که اصلاً به روياش نميآوردم. عبدي بعدها به فرانسه رفت. يکبار هم از من خواست تا نشانی ِعمويام را بدهم تا او را برايام پيدا کند.راستاش به دليل سوابق سياسی ِ عمو، پسرعمهیِ پدرم مرا از اينکار شديداً منصرف کرد.يک سال بعد عبدي به ايران برگشت و مدتي از او بيخبر بودم. تا اينکه سه روز پيش شراره به من زنگ زد و خبر مرگ او را داد. نظري هم که در اينجا گذاشته است حکايت از عصبانيت شديد او از من دارد.
چند سال پيش به اتفاق دوستان ؛ عبدي و من يک شب در مکاني خاص جمع بوديم (بماند کجا) ، که در آنجا عبدي کار عجيبي کرد.
ديدم که با تبر کوچک و قرمز رنگاي دارد رویِ تن يک درخت راش نام آرش را مينويسد. در آن لحظه به گمانام زياد حالت طبيعي نداشتم. يک آن احساس کردم توهين بسيار بدي به من ميکند.با لبهیِ تيز تبر اشاره به من ميکرد و ميگفت: تو عاشق درهم ريختن واژههايي و مسخرهتر از تو نديدهام. دليل ناراحتی ِعبدي را نميدانستم. اما اشک غيظ چشماناش را در شب برق انداخته بود. به دلخوري گفتم: اسم آرش را ننويس ، بنويس: نيلوفر.
نام اصلی ِنيلوفر هم در هم ريختهیِ فلانک بود. و با کمي دستکاري. مثل نام شراره که از رویِ نام درخت راش ساخته بودم و تمام اين نامها را ، خودم ، در يک بازیِ اسم و فاميل ساخته بودم.
جواد ، شوهر شراره ، مثل هميشه شاد و شنگول و خيلي خوشمشرب بود. و هميشه با شوخيهایِ تند خود من و همسر-اش را همراهاي ميکرد.يک بار به من گفته بود که يک سوژهیِ خوب برایِ نمايشنامهام دارد. بعدها آن را نوشتم:
مردي درآستانهیِ مرگ زناش را همزمان طلاق ميدهد و به همسریِ دوست صميمی ِخود درميآورد. اشارهاش به من و شراره بود. اما جواد ميدانست من و شراره آبمان تویِ يک جو نميرود و بيشتر حالت ريشخند ما را داشت. يکبار شراره اصرار کرد در حضور شوهرش او را ببوسم. و من فقط يک لگد گنده به ماتحتاش زدم.
عبدي هنوز يک گوشه ايستاده بود و رویِ تنهیِ درخت ميتراشيد و بلند بلند ميخواند: آرش.
اشک در چشماناش حلقه بسته بود. ناگهان از خود بيخود شدم و فرياد کشيدم: اگر يک خط ديگر بزني با همان تبر دو نصفات ميکنم.
مهستي خواهر شراره از ترس گريست. جواد به طرفام دويد و جوجه کبابهایِ رویِ اجاق را رها کرد تا مرا بگيرد. داد ميزد: عليرضا بس کن. فريادم بلندتر شده بود: بگو حرامزاده بس کند.
ناگهان عبدي تبر را به طرفام پرتاب کرد و گفت: تبر و نيلوفر برایِ تو. بسيار جا خوردم.ربط-شان را نميفهميدم. آنشب جوجه کباب و جگر من با هم حسابي جزغاله شد. بسيار از دست او دلچرکين بودم. آنهمه زبوني و ضعف را در عبدیِ نازنين باور نداشتم.
چند روز بعد مسهتي به من گفت: نيلوفر بدون خبر از ايران رفته بوده است و دليل ناراحتی ِ عبدي آن بوده است. بعداً فهميدم نيلوفر به دروغ از قول من به عبدي گفته است که من به او گفتهام: عبدي بيماریِ «ام.اس» دارد. اما عبدي ام.اس نداشت و به جایِ آن سرطان پروستات داشت که خيلي خوب مراقبت ميشد و جایِ زياد نگراني نداشت. نيلوفر با خانوادهاش از ايران رفته بود. تا اينکه چند روز پيش او به من خبر داد که ميخواهد به ايران برميگردد. نام مرا از اينترنت پيدا کرده است و از قضا داستان «اي غايب از نظر به خدا ميسپارمات» مرا که سالها پيش درحضور او و چند نفر ديگر و يک جمع صميمي خوانده بودم را ديده است و مطمئن شده است خود من هستم. نشانی ِاين وبلاگ مرا به مهستي ميدهد و مهستي هم شمارهام را به او.
حالا حدس بزنيد نيلوفر در کدام کشور زندهگي ميکرد؟
حالا حدس بزنيد عبدي چهرا خودش را کشت؟
دومي را به شما ميگويم...و اولي را خودتان حدس بزنيد.
عبدي متوجه شده بود بيماریِ سرطاناش عود کرده است.
اصلاً به تشييع جنازهاش نرفتم.
عبدي دوسال از من بزرگتر بود.او عاشق يک دوختر شده بود که همکلاسمان بود. آن دوختر به شدت با من مشکل داشت. دليل نفرت او را بعداً متوجه شدم. من ناخواسته به شغل پدرش توهين کرده بودم. چون پدرش يک پرندهفروش بود و از قضا درآمد بدي هم نداشت و من هم چون هميشه با قفس مشکل داشتهام ، يک روز با عبدي سر اين موضوع حسابي درگير شدم که او هم حضور داشت.عبدي پسر نازنيناي بود. يکبار به من گفت: نيلوفر را تو هم دوست داري؟ و من گفتم: نه. دروغ ميگفتم. او برایِ من هم جذاب بود. اما از طرفي از او بسيار ميترسيدم. عبدي رابطهاش را با نيلوفر بهخاطر من کم کرده بود. درصورتيکه اشتباه ميکرد. و خباثت من در اين بود که اصلاً به روياش نميآوردم. عبدي بعدها به فرانسه رفت. يکبار هم از من خواست تا نشانی ِعمويام را بدهم تا او را برايام پيدا کند.راستاش به دليل سوابق سياسی ِ عمو، پسرعمهیِ پدرم مرا از اينکار شديداً منصرف کرد.يک سال بعد عبدي به ايران برگشت و مدتي از او بيخبر بودم. تا اينکه سه روز پيش شراره به من زنگ زد و خبر مرگ او را داد. نظري هم که در اينجا گذاشته است حکايت از عصبانيت شديد او از من دارد.
چند سال پيش به اتفاق دوستان ؛ عبدي و من يک شب در مکاني خاص جمع بوديم (بماند کجا) ، که در آنجا عبدي کار عجيبي کرد.
ديدم که با تبر کوچک و قرمز رنگاي دارد رویِ تن يک درخت راش نام آرش را مينويسد. در آن لحظه به گمانام زياد حالت طبيعي نداشتم. يک آن احساس کردم توهين بسيار بدي به من ميکند.با لبهیِ تيز تبر اشاره به من ميکرد و ميگفت: تو عاشق درهم ريختن واژههايي و مسخرهتر از تو نديدهام. دليل ناراحتی ِعبدي را نميدانستم. اما اشک غيظ چشماناش را در شب برق انداخته بود. به دلخوري گفتم: اسم آرش را ننويس ، بنويس: نيلوفر.
نام اصلی ِنيلوفر هم در هم ريختهیِ فلانک بود. و با کمي دستکاري. مثل نام شراره که از رویِ نام درخت راش ساخته بودم و تمام اين نامها را ، خودم ، در يک بازیِ اسم و فاميل ساخته بودم.
جواد ، شوهر شراره ، مثل هميشه شاد و شنگول و خيلي خوشمشرب بود. و هميشه با شوخيهایِ تند خود من و همسر-اش را همراهاي ميکرد.يک بار به من گفته بود که يک سوژهیِ خوب برایِ نمايشنامهام دارد. بعدها آن را نوشتم:
مردي درآستانهیِ مرگ زناش را همزمان طلاق ميدهد و به همسریِ دوست صميمی ِخود درميآورد. اشارهاش به من و شراره بود. اما جواد ميدانست من و شراره آبمان تویِ يک جو نميرود و بيشتر حالت ريشخند ما را داشت. يکبار شراره اصرار کرد در حضور شوهرش او را ببوسم. و من فقط يک لگد گنده به ماتحتاش زدم.
عبدي هنوز يک گوشه ايستاده بود و رویِ تنهیِ درخت ميتراشيد و بلند بلند ميخواند: آرش.
اشک در چشماناش حلقه بسته بود. ناگهان از خود بيخود شدم و فرياد کشيدم: اگر يک خط ديگر بزني با همان تبر دو نصفات ميکنم.
مهستي خواهر شراره از ترس گريست. جواد به طرفام دويد و جوجه کبابهایِ رویِ اجاق را رها کرد تا مرا بگيرد. داد ميزد: عليرضا بس کن. فريادم بلندتر شده بود: بگو حرامزاده بس کند.
ناگهان عبدي تبر را به طرفام پرتاب کرد و گفت: تبر و نيلوفر برایِ تو. بسيار جا خوردم.ربط-شان را نميفهميدم. آنشب جوجه کباب و جگر من با هم حسابي جزغاله شد. بسيار از دست او دلچرکين بودم. آنهمه زبوني و ضعف را در عبدیِ نازنين باور نداشتم.
چند روز بعد مسهتي به من گفت: نيلوفر بدون خبر از ايران رفته بوده است و دليل ناراحتی ِ عبدي آن بوده است. بعداً فهميدم نيلوفر به دروغ از قول من به عبدي گفته است که من به او گفتهام: عبدي بيماریِ «ام.اس» دارد. اما عبدي ام.اس نداشت و به جایِ آن سرطان پروستات داشت که خيلي خوب مراقبت ميشد و جایِ زياد نگراني نداشت. نيلوفر با خانوادهاش از ايران رفته بود. تا اينکه چند روز پيش او به من خبر داد که ميخواهد به ايران برميگردد. نام مرا از اينترنت پيدا کرده است و از قضا داستان «اي غايب از نظر به خدا ميسپارمات» مرا که سالها پيش درحضور او و چند نفر ديگر و يک جمع صميمي خوانده بودم را ديده است و مطمئن شده است خود من هستم. نشانی ِاين وبلاگ مرا به مهستي ميدهد و مهستي هم شمارهام را به او.
حالا حدس بزنيد نيلوفر در کدام کشور زندهگي ميکرد؟
حالا حدس بزنيد عبدي چهرا خودش را کشت؟
دومي را به شما ميگويم...و اولي را خودتان حدس بزنيد.
عبدي متوجه شده بود بيماریِ سرطاناش عود کرده است.