اي غايب از نظر به خدا ميسپارمات
اي غايب از نظر به خدا ميسپارمات
پارهیِ نخست:
آنروز خسته و کلافه راهام را تویِ کوچه پس کوچههایِ محلهاي عجيب و غريب گم کرده بودم که درختان سرو و سپيدار کهنسال از لابهلایِ جوهایِ عريض و پرآب ميان آنها سر برافراشته بودند. سکوت ظهرگاهي بود و صدایِ تک و توک عربدهیِ سگاي و گهگاه نالهیِ گربهاي که بر سينهام سنگيني ميکرد. خسته در گوشهاي کز کرده بودم و انگشتان پايام را نرمش ميدادم تا کمي خستهگي از آنها به در کنم.متوجه شدم مردي که در نگاه نخست شبيه به پسربچهها بود آن دور و بر پرسه ميزند.اما درد انگشتان پاهايام و ميخچهیِ کف پایِ چپام لحظاتي مرا به خود مشغول داشته بود.کمي که گذشت و به هوش آمدم ؛ آن مرد را ديدم که ديگر نيست. سايههایِ لرزان و مهيب درختان بر ديوارها ميسُريد و بر کف کوچه ميلغزيد. تنها عبور گربهاي بود و قيژقاژ عکهاي. چشمام به جویِ عريض و پرآب ميان کوچه بود که خاشاک با خود ميآورد و زَبيل سرگرداني که ميرقصيد تا پایِ چناري که کمر جوي در آنجا ميپيچيد و در دماغهیِ کوچکاش گير ميافتاد و شايد هم برایِ تمدّد اعصاب و گوش سپردن به جيرجيري که از لالویِ شاخه هایِ درختان پير توهماي در فضا متصاعد ميکرد ؛ دمي درنگ ميکرد تا لحظهاي ديگر با فشاري خفيف چرخي زند و با طنّازي به راهاش ادامه دهد و از نظر غايب شود.خودم را به تنهیِ خشک و خشن درخت يله داده بودم و با تکهاي چوب آشغال پيچ و تاب خورده را زير به رو ميکردم که چشمام به کاغذ بزرگاي با عنوان برگ امتحاني برخورد. آب جوي خوب توي جسماش رفته بود و وزناش را سنگين کرده بود. پس با احتياط بيشتر و برایِ اينکه پاره نشود آنرا از جوي گرفتم و گوشهاي در پناه آفتاب گذاشتم تا خشک بشود. ظاهراً نوشتهیِ درون آن نامهاي خطاب به شخصي خاص بود که پشت آن در پايان نام نويسنده و زير امضاء بدخطاي پنهان شده بود و خوانا نبود. در گوشهیِ سمت چپ بالا و رویِ برگه با خودکار قرمز رنگ و به خطاي ديگر خوانده ميشد:
«بايگاني شد.»
کاغد که خوب خشک شد، شروع به خواندن آن کردم. چنانکه ندانستم چهطور سر از آن هزارتویِ کوچهها بيرون آورده و چهطور سر در هزارتویِ نامهاي فرو بردم:
.
.
.
پارهیِ دوم:
سلام بي پايان من بر تو.
مرا ببخش دوست من اگر چنين به ظاهر بيدليل بانگ خداحافظي سر ميدهم و برایِ هميشه تو را به دنيایِ شگفت خودت ميسپارم. مرا ببخش که نتوانستم نوشتههایِ بدون پاکت تو را نخوانم و از آن نکتهها نيز برنگيرم.
آن روز که اولين نامه را دستام دادي که به نشانی ِخانهیِ مورد نظرت ببرم در راه سخت بر خود نهيب ميزدم که حتا تایِ آن را نيز باز نکنم. اما چه کنم که خود بهتر ميدانستهاي که من از اين بيماري بارها و بارها در رنج و تعب بودهام و شايد خواهم بود. گويا از همان روز نخست اولين و آخرين اشتباه زندهگيام را مرتکب شدم:
«به گمانام سخت آشفتهاي که اين نوشته را برايات ميفرستم. از اينکه نامهام را چهرا درون پاکت نگذاشتهام، زياد تعجب نکن.»
ميبيني دوست من؟ خوب جملاتاش را از بر هستم؟...نه من کار کثيف ديگري هم ميکردم. از هر نامه رونوشتاي هم برميداشتم.يادت هست اين جملات را؟
« از نوشتهیِ قبلي که به دستات رسيده است، حتم دارم پريشان شدهاي و خواب را از تو ربوده است.»
اکنون خود خوب دريافتهاي که نه تنها فقط آن دوستات که هرگز نيز نديدماش بلکه خود من را نيز محتوایِ آن نامهها سخت آشفته کرده است. به گمانام از سومين نامهاي بود که کنجکاويام بيشتر شد و به نظرم آمد که رویِ سخنات با خود من بايد بوده باشد. اما ميترسيدم حتا يکبار هم شده شکام را به يقين نزديک کنم و از تو سووالاي از هويت مخاطب نامهها بپرسم. چراکه شک رو به يقين داشتم مخاطب آن نامهها خود من بودهام.شايد هم ميترسيدم با پرسيدناش، برایِ خيانتاي که در امانتاي بارها مرتکب شده بودم سخت به دل بگيري ( که حق هم داشتي) و آن وقت بود که ديگر از نامههایِ بعديات محروم ميشدم. در واقع من اسير شهوت کنجکاويهایِ ابلهانهیِ خود شدم که ناخواسته بازتابي عجيب و باور نکردني در خود من داشت. آيا کسي باورش ميشد که مخاطب آنهمه نامه خود من بوده است؟ هنوز هم در ترديدم. در يکي از اين نامهها آورده بودي:
« نميدانم چهرا اصرار ميورزي که بداني من به چه کاري مشغول هستم؟ و اصولاً به چه علت قصد داري از کارهايام سردربياوري؟ بد نيست برایِ يک بار هم شده خودت آستين بالا بزني و دست به کار شوي. مثلاً تعقيبام کني.»
حتم داشتم در آن لحظه که اين کلمات را بر کاغذ جاري ميکردي بر مخاطب خود لبخندي شيطنت بار نيز ميزدي.اي کاش ميدانستي که من همان کردم که خود به شوخي آنرا پيش کشيده بودي. دوست خوبام، مرا عفو کن.چراکه آستين بالا زدم و در نقش همان دوست از نظر غايب و شايد در نقش خودم در يک روز باراني و غمبار تعقيبات کردم. شايد در آنسویِ من و تو دوست غايب از نظري هم شاهد بوده باشد که اگر چنين بپنداريم سخت آشفته خواهيم شد. اما نتيجه چه بود؟ شايد از پيش حدس زده باشي. بايستي ميدانستم که تو در جايي نميخوابي که آب در زيرش جاريست. پاک آبرويام ريخته شد. آنچه عايدم شد يک سه-حرفی ِ پنج نقطه داري بود و بس.اعتراف سختاي است. باور کن آنروز بدجوري کنفت شده بودم. تو انگار مثل هر روز مسيري مشخص را از محل خانه تا کارگاهات طي ميکردي. آيا داستان اصلي در همان کارگاه نقاشي نقش نميبست؟ آيا روح زن زيبايي را در آنجا نقش نميزدي؟ نميدانستم و هيچوقت هم نفهميدم. چراکه تو هيچگاه مرا به کارگاهات راه ندادي! نميدانستم و هنوز هم نميدانم که چرا در آن ساعت از روز و در خنکایِ صبحگاهي ، آنطور عرق بر پيشاني داشتي؟...از آن فاصله خوب ميديدم که چه جور عرق از پيشاني برميگيري.از ترس بود يا اضطراب؟...بيماري؟ کداميک؟ مرا ببخش از اينکه باز هم شرم ندارم و به کنجکاويهایِ خود همچنان ادامه ميدهم. گويا مصداق واقعی ِهمان مثل قديمي شدهام که:
« توبه گرگ مرگ است.»
اي کاش ميدانستي که چه در درونام ميگذرد. کاش ميدانستي که بزرگترين ضربات روحي را با همان نامههایِ سرگشاده بر من وارد آوردهاي. و من ابله هم هيچگاه از خود نپرسيدم که چهرا نامهیِ سرگشاده؟ چهرا بدون پاکت؟...شايد هم پرسيده باشم و خودم را به جوابي فريفته باشم که : خب او حتماً به من مثل خود چشماش اعتماد داشته است و ميدانسته است که نامههایِ او را نميخوانم. پس چه شد؟ چرا من نامههایِ تو را خواندم؟ در نامههایِ بعدیِ تو بود که مطمئن شدم رویِ سخنات يا با شخصي است که خلقياتاش با من مو نميزند و يا اينکه اصلاً آن شخص غايب خود من هستم.به همين خاطر هم يکبار دست به اقدامي عملي زدم و زنگ خانهیِ مورد نظر را به صدا در آوردم.اما باز هم افاقهاي نکرد. تا اينکه دلام را به دريا زدم و از همسايهها سووالاتاي پرسيدم که ترس بَرَم داشت. دوست غايب گويا مادربزرگاي داشته است و ماهها با او زندهگي ميکرده است و همين اواخر هم او را از دست داده است. و چون تنها وارث اوست قريب چند روز ديگر قرار است برایِ فروش آن خانه اقدام کند. دوست غايب باز هم غايب بود. ميخواستم نامه را به خودت برگردانم. ترسيدم علت را از من پرس و جو کني و مشتام باز شود. پس به همان روال هميشهگي ادامه دادم و نامهات را از لایِ شکاف در تو انداختم. کم کم وجدان پاک نيز با ناپاک درگير ميشد. چنانکه کابوسهايي نيز پيآمد آن بارها و بارها سراغام آمد. از هر سو حق با تو بود. چه از آن ايراداتاي که از شخص غايب ميگرفتي و بر خود من نيز وارد بود. و چه خواندن آن خطاها ، خود ، خطا بود و اين مرا سخت آشفتهتر ميساخت. چند بار تصميم گرفتم تا محل کارم را تغيير دهم.تا شايد سرنوشت طور ديگري رقم بخورد. آخر چه لزومي داشت اول هفتههايي که به شهر دوست ِاز نظر غايب، برایِ کار ، ميروم نامههایِ سرگشادهیِ تو را هم چاپاري کنم؟ چهرا بايد قلبام برایِ دريافت نامهیِ بعدي که قرار بود در پايان هفتهاي که به شهر خودمان باز خواهم گشت ، مدام بتپد؟! اما نشد که نشد. تصميم سختاي بود. اين مبارزه ادامه داشت تا اينکه نامهیِ آخر را به دستم سپردي و آب پاکي رویِ دستام ريختي. آنقدر واضح نوشته بودي که بيست بار اگر دروغ نگفته باشم ــ از روياش خواندم و به خاطر سپردم...با اين حال مانند بقيه دلام راضي نشد و رونوشتاي هم از آن برداشتم.چه کار کثيفي! اکنون دوست دارم آنرا بار ديگر به خاطر بياوري. کاش ميدانستي آنروز که نامه را به دستام ميدادي چه نگاه عميق و نگران کنندهاي در چشمانات موج ميزد. انگار که نگران بودي من نامه را بخوانم.گويي تمام آن پاسخها در کنج نگاه نگران و معنيدار-ات مخفي شده بود.ضربهیِ مهلک و نهايي نه از قلم آن نامه که از ايجاز و صلابت نگاه وداعگونهات بود. انگار که ميگفتي اگر نامه را باز کني خواهي فهميد که ديگر رسوا شدهاي.پس برایِ هميشه با خود عهدي بستم. عهدي که ميگفت تا روزيکه وجدانام به درستي تنبيه نشده است و به جواب آن همه پرسشهایِ دقيق و موشکافانهیِ درون نامهها نرسيدهام هرگز پيش تو برنگردم.و اگر لازم بوده باشد خود را به اولين پزشک حاذق هم خواهم رساند تا اين بيماري و نکبت را از من جدا کند. و اگر لازم باشد چشمانام را با ميل گداخته هم کور خواهم کرد تا ديگر فريب اين وجدان ناآگاهام را نخورند. ديگر نميدانم. هيچ نميدانم. شايد در اين لحظه داري با خود آخرين نامه را زمزمه ميکني و ريشخندم ميکني. شايد. نميدانم. اما ميخواهم که مرا به خاطر آنهمه چشمچراني به نامههايات ببخشي.اگرچه شايد مخاطب آن نامهها خود من بوده باشم.
هميشه دوستدار تو.
.
.
.
پارهیِ سوم:
با سلام بي پايان بر دوست ساکت من.
دوست داشتم واکنشاي بهتر از خود نشان ميدادي. چشم انتظار پاسخاي هرچند کوچک از تو بودم. روزها قلبم را بر هم فشردي تا بلکه جواباي از تو دريافت کنم. تا اينکه از خود پرسيدم نکند از نامههایِ قبلي رنجيده باشي؟ شايد وظيفهیِ دوستيام را به درستي به انجام نرسانده باشم. شايد خطایِ بزرگي را مرتکب شده باشم. از خود بارها و بارها پرسيده بودم آيا ذکر عيوب يک دوست بهطور غير مستقيم بهتر نيست؟ اي کاش مَثَل « به در گفتند تا ديوار بشنود » در اينحا نيز ميتوانست مصداق درستي پيدا کند. نميدانم. شايد هم خطا کرده باشم. اما هرچه بود از تو دوست صميمي بسيار بعيد به نظر ميآمد که پاسخاي به آنها ندهي. تو که در کنجکاوي سرآمد تمام انسانهایِ روي زمين بودي؟ اميدوارم ديگر بيش از اين تو را پريشان نکرده باشم ( اگر پريشان شده باشي!)
و اگر هم تقصيري بوده است، از جانب من بوده باشد. پس به اين سلسله نامههایِ سرگشاده پايان ميدهم. و از صميم قلب ، پيروزي و مسرّت را برايات آرزومندم.
دوست کوچک تو.
.
.
.
پارهیِ چارم:
گزراش کامل/ ساعت: 4:21 بعدازظهر ، 31 تيرماه
مردي را که خواسته بودي تا محلهیِ مورد نظر تعقيب کردم. به گمانم چند خانه آنورتر از منزلي که نشاني داده بودي پایِ يک درخت کهنسال ايستاده بود. همانطور که گفته بودي موهايي به رنگ روشن و قد نسبتاً بلندي داشت. يک عينک ذره بيني هم به چشم زده بود. اما برخلاف نشانيهایِ قبلي ريش و سبيل نداشت. شايد آنها را به تازهگي تراشيده بوده است. ابتدا کمي آنجا ايستاد. بعد دست کرد تویِ جيب پيراهناش و يک خودکار ، به گمانم ، در آورد و در گوشهیِ کاغذي که توي مشتاش محکم گرفته بود مطلبي را نوشت.لبخندي معنيدار به لبان داشت. نگاهاش را لحظهاي به آسمان دوخت و گويي از فشار بزرگاي آسوده شده باشد، تمامی ِ خستهگی ِ وجودش را با بازدماي عميق بيرون داد. بله مطمئنام که يک بازدم عميق بود. دوباره به کاغذ تویِ مشتاش خيره شد و خيلي آسوده آنرا تویِ جویِ آْب انداخت. نتوانستم در آن موقعيت به دنبال نوشته بروم. خودم را سخت پنهان کرده بودم تا از ديد او مخفي باشم. حدسات درست بود، کليد آن خانه را نيز همراه داشت. دست انداخت و ابتدا با فشار پايي که به در داد کليد را چرخاند و در خانه تلپي صدا داد. انگار سالها بود که لولایِ در روغنکاري نشده بود که با باز شدناش آنطور وحشتناک ناله ميکرد. درست مانند نالهیِ گربهاي تنها. اگر آنچه را که من در آن لحظه ديدم به رؤيت مبارک هم ميرسيد، حتم دارم از تعجب شاخ در ميآوردي. او از رویِ انبوهاي از کاغذهایِ تا شدهاي که انگار به مرور از لایِ در تو انداخته شده بودند، از رویِ انبوهاي کاغذ گذشت و برایِ اينکه راحتتر بگذرد بيآنکه توجهاي بکند با بغل پاهاياش تعدادي از آنها را کنار زد تا راحتتر داخل شود.
مأموريت بنده در لحظهاي که او در را به روي ديد من يعني پشت سر خود بست ــ به پايان ميرسد. ضمناً بايستي در مود آن نوشتهیِ رها شده در جویِ آب هم اضافه کنم زمانيکه ميخواستم تا آن تکه کاغذ را از آب بگيرم مرد جوان و کم مو-اي در آن حوالي ديده شد که در گوشهاي کز کرده بود و انگشتان پاياش را ميماليد. بهخاطر وجود او بنده از فکر تعقيب آن کاغذ تویِ جویِ آب منصرف شدم.
قربانات : کاوشگر.
آذرماه 1379
بايگاني شد.
پارهیِ نخست:
آنروز خسته و کلافه راهام را تویِ کوچه پس کوچههایِ محلهاي عجيب و غريب گم کرده بودم که درختان سرو و سپيدار کهنسال از لابهلایِ جوهایِ عريض و پرآب ميان آنها سر برافراشته بودند. سکوت ظهرگاهي بود و صدایِ تک و توک عربدهیِ سگاي و گهگاه نالهیِ گربهاي که بر سينهام سنگيني ميکرد. خسته در گوشهاي کز کرده بودم و انگشتان پايام را نرمش ميدادم تا کمي خستهگي از آنها به در کنم.متوجه شدم مردي که در نگاه نخست شبيه به پسربچهها بود آن دور و بر پرسه ميزند.اما درد انگشتان پاهايام و ميخچهیِ کف پایِ چپام لحظاتي مرا به خود مشغول داشته بود.کمي که گذشت و به هوش آمدم ؛ آن مرد را ديدم که ديگر نيست. سايههایِ لرزان و مهيب درختان بر ديوارها ميسُريد و بر کف کوچه ميلغزيد. تنها عبور گربهاي بود و قيژقاژ عکهاي. چشمام به جویِ عريض و پرآب ميان کوچه بود که خاشاک با خود ميآورد و زَبيل سرگرداني که ميرقصيد تا پایِ چناري که کمر جوي در آنجا ميپيچيد و در دماغهیِ کوچکاش گير ميافتاد و شايد هم برایِ تمدّد اعصاب و گوش سپردن به جيرجيري که از لالویِ شاخه هایِ درختان پير توهماي در فضا متصاعد ميکرد ؛ دمي درنگ ميکرد تا لحظهاي ديگر با فشاري خفيف چرخي زند و با طنّازي به راهاش ادامه دهد و از نظر غايب شود.خودم را به تنهیِ خشک و خشن درخت يله داده بودم و با تکهاي چوب آشغال پيچ و تاب خورده را زير به رو ميکردم که چشمام به کاغذ بزرگاي با عنوان برگ امتحاني برخورد. آب جوي خوب توي جسماش رفته بود و وزناش را سنگين کرده بود. پس با احتياط بيشتر و برایِ اينکه پاره نشود آنرا از جوي گرفتم و گوشهاي در پناه آفتاب گذاشتم تا خشک بشود. ظاهراً نوشتهیِ درون آن نامهاي خطاب به شخصي خاص بود که پشت آن در پايان نام نويسنده و زير امضاء بدخطاي پنهان شده بود و خوانا نبود. در گوشهیِ سمت چپ بالا و رویِ برگه با خودکار قرمز رنگ و به خطاي ديگر خوانده ميشد:
«بايگاني شد.»
کاغد که خوب خشک شد، شروع به خواندن آن کردم. چنانکه ندانستم چهطور سر از آن هزارتویِ کوچهها بيرون آورده و چهطور سر در هزارتویِ نامهاي فرو بردم:
.
.
.
پارهیِ دوم:
سلام بي پايان من بر تو.
مرا ببخش دوست من اگر چنين به ظاهر بيدليل بانگ خداحافظي سر ميدهم و برایِ هميشه تو را به دنيایِ شگفت خودت ميسپارم. مرا ببخش که نتوانستم نوشتههایِ بدون پاکت تو را نخوانم و از آن نکتهها نيز برنگيرم.
آن روز که اولين نامه را دستام دادي که به نشانی ِخانهیِ مورد نظرت ببرم در راه سخت بر خود نهيب ميزدم که حتا تایِ آن را نيز باز نکنم. اما چه کنم که خود بهتر ميدانستهاي که من از اين بيماري بارها و بارها در رنج و تعب بودهام و شايد خواهم بود. گويا از همان روز نخست اولين و آخرين اشتباه زندهگيام را مرتکب شدم:
«به گمانام سخت آشفتهاي که اين نوشته را برايات ميفرستم. از اينکه نامهام را چهرا درون پاکت نگذاشتهام، زياد تعجب نکن.»
ميبيني دوست من؟ خوب جملاتاش را از بر هستم؟...نه من کار کثيف ديگري هم ميکردم. از هر نامه رونوشتاي هم برميداشتم.يادت هست اين جملات را؟
« از نوشتهیِ قبلي که به دستات رسيده است، حتم دارم پريشان شدهاي و خواب را از تو ربوده است.»
اکنون خود خوب دريافتهاي که نه تنها فقط آن دوستات که هرگز نيز نديدماش بلکه خود من را نيز محتوایِ آن نامهها سخت آشفته کرده است. به گمانام از سومين نامهاي بود که کنجکاويام بيشتر شد و به نظرم آمد که رویِ سخنات با خود من بايد بوده باشد. اما ميترسيدم حتا يکبار هم شده شکام را به يقين نزديک کنم و از تو سووالاي از هويت مخاطب نامهها بپرسم. چراکه شک رو به يقين داشتم مخاطب آن نامهها خود من بودهام.شايد هم ميترسيدم با پرسيدناش، برایِ خيانتاي که در امانتاي بارها مرتکب شده بودم سخت به دل بگيري ( که حق هم داشتي) و آن وقت بود که ديگر از نامههایِ بعديات محروم ميشدم. در واقع من اسير شهوت کنجکاويهایِ ابلهانهیِ خود شدم که ناخواسته بازتابي عجيب و باور نکردني در خود من داشت. آيا کسي باورش ميشد که مخاطب آنهمه نامه خود من بوده است؟ هنوز هم در ترديدم. در يکي از اين نامهها آورده بودي:
« نميدانم چهرا اصرار ميورزي که بداني من به چه کاري مشغول هستم؟ و اصولاً به چه علت قصد داري از کارهايام سردربياوري؟ بد نيست برایِ يک بار هم شده خودت آستين بالا بزني و دست به کار شوي. مثلاً تعقيبام کني.»
حتم داشتم در آن لحظه که اين کلمات را بر کاغذ جاري ميکردي بر مخاطب خود لبخندي شيطنت بار نيز ميزدي.اي کاش ميدانستي که من همان کردم که خود به شوخي آنرا پيش کشيده بودي. دوست خوبام، مرا عفو کن.چراکه آستين بالا زدم و در نقش همان دوست از نظر غايب و شايد در نقش خودم در يک روز باراني و غمبار تعقيبات کردم. شايد در آنسویِ من و تو دوست غايب از نظري هم شاهد بوده باشد که اگر چنين بپنداريم سخت آشفته خواهيم شد. اما نتيجه چه بود؟ شايد از پيش حدس زده باشي. بايستي ميدانستم که تو در جايي نميخوابي که آب در زيرش جاريست. پاک آبرويام ريخته شد. آنچه عايدم شد يک سه-حرفی ِ پنج نقطه داري بود و بس.اعتراف سختاي است. باور کن آنروز بدجوري کنفت شده بودم. تو انگار مثل هر روز مسيري مشخص را از محل خانه تا کارگاهات طي ميکردي. آيا داستان اصلي در همان کارگاه نقاشي نقش نميبست؟ آيا روح زن زيبايي را در آنجا نقش نميزدي؟ نميدانستم و هيچوقت هم نفهميدم. چراکه تو هيچگاه مرا به کارگاهات راه ندادي! نميدانستم و هنوز هم نميدانم که چرا در آن ساعت از روز و در خنکایِ صبحگاهي ، آنطور عرق بر پيشاني داشتي؟...از آن فاصله خوب ميديدم که چه جور عرق از پيشاني برميگيري.از ترس بود يا اضطراب؟...بيماري؟ کداميک؟ مرا ببخش از اينکه باز هم شرم ندارم و به کنجکاويهایِ خود همچنان ادامه ميدهم. گويا مصداق واقعی ِهمان مثل قديمي شدهام که:
« توبه گرگ مرگ است.»
اي کاش ميدانستي که چه در درونام ميگذرد. کاش ميدانستي که بزرگترين ضربات روحي را با همان نامههایِ سرگشاده بر من وارد آوردهاي. و من ابله هم هيچگاه از خود نپرسيدم که چهرا نامهیِ سرگشاده؟ چهرا بدون پاکت؟...شايد هم پرسيده باشم و خودم را به جوابي فريفته باشم که : خب او حتماً به من مثل خود چشماش اعتماد داشته است و ميدانسته است که نامههایِ او را نميخوانم. پس چه شد؟ چرا من نامههایِ تو را خواندم؟ در نامههایِ بعدیِ تو بود که مطمئن شدم رویِ سخنات يا با شخصي است که خلقياتاش با من مو نميزند و يا اينکه اصلاً آن شخص غايب خود من هستم.به همين خاطر هم يکبار دست به اقدامي عملي زدم و زنگ خانهیِ مورد نظر را به صدا در آوردم.اما باز هم افاقهاي نکرد. تا اينکه دلام را به دريا زدم و از همسايهها سووالاتاي پرسيدم که ترس بَرَم داشت. دوست غايب گويا مادربزرگاي داشته است و ماهها با او زندهگي ميکرده است و همين اواخر هم او را از دست داده است. و چون تنها وارث اوست قريب چند روز ديگر قرار است برایِ فروش آن خانه اقدام کند. دوست غايب باز هم غايب بود. ميخواستم نامه را به خودت برگردانم. ترسيدم علت را از من پرس و جو کني و مشتام باز شود. پس به همان روال هميشهگي ادامه دادم و نامهات را از لایِ شکاف در تو انداختم. کم کم وجدان پاک نيز با ناپاک درگير ميشد. چنانکه کابوسهايي نيز پيآمد آن بارها و بارها سراغام آمد. از هر سو حق با تو بود. چه از آن ايراداتاي که از شخص غايب ميگرفتي و بر خود من نيز وارد بود. و چه خواندن آن خطاها ، خود ، خطا بود و اين مرا سخت آشفتهتر ميساخت. چند بار تصميم گرفتم تا محل کارم را تغيير دهم.تا شايد سرنوشت طور ديگري رقم بخورد. آخر چه لزومي داشت اول هفتههايي که به شهر دوست ِاز نظر غايب، برایِ کار ، ميروم نامههایِ سرگشادهیِ تو را هم چاپاري کنم؟ چهرا بايد قلبام برایِ دريافت نامهیِ بعدي که قرار بود در پايان هفتهاي که به شهر خودمان باز خواهم گشت ، مدام بتپد؟! اما نشد که نشد. تصميم سختاي بود. اين مبارزه ادامه داشت تا اينکه نامهیِ آخر را به دستم سپردي و آب پاکي رویِ دستام ريختي. آنقدر واضح نوشته بودي که بيست بار اگر دروغ نگفته باشم ــ از روياش خواندم و به خاطر سپردم...با اين حال مانند بقيه دلام راضي نشد و رونوشتاي هم از آن برداشتم.چه کار کثيفي! اکنون دوست دارم آنرا بار ديگر به خاطر بياوري. کاش ميدانستي آنروز که نامه را به دستام ميدادي چه نگاه عميق و نگران کنندهاي در چشمانات موج ميزد. انگار که نگران بودي من نامه را بخوانم.گويي تمام آن پاسخها در کنج نگاه نگران و معنيدار-ات مخفي شده بود.ضربهیِ مهلک و نهايي نه از قلم آن نامه که از ايجاز و صلابت نگاه وداعگونهات بود. انگار که ميگفتي اگر نامه را باز کني خواهي فهميد که ديگر رسوا شدهاي.پس برایِ هميشه با خود عهدي بستم. عهدي که ميگفت تا روزيکه وجدانام به درستي تنبيه نشده است و به جواب آن همه پرسشهایِ دقيق و موشکافانهیِ درون نامهها نرسيدهام هرگز پيش تو برنگردم.و اگر لازم بوده باشد خود را به اولين پزشک حاذق هم خواهم رساند تا اين بيماري و نکبت را از من جدا کند. و اگر لازم باشد چشمانام را با ميل گداخته هم کور خواهم کرد تا ديگر فريب اين وجدان ناآگاهام را نخورند. ديگر نميدانم. هيچ نميدانم. شايد در اين لحظه داري با خود آخرين نامه را زمزمه ميکني و ريشخندم ميکني. شايد. نميدانم. اما ميخواهم که مرا به خاطر آنهمه چشمچراني به نامههايات ببخشي.اگرچه شايد مخاطب آن نامهها خود من بوده باشم.
هميشه دوستدار تو.
.
.
.
پارهیِ سوم:
با سلام بي پايان بر دوست ساکت من.
دوست داشتم واکنشاي بهتر از خود نشان ميدادي. چشم انتظار پاسخاي هرچند کوچک از تو بودم. روزها قلبم را بر هم فشردي تا بلکه جواباي از تو دريافت کنم. تا اينکه از خود پرسيدم نکند از نامههایِ قبلي رنجيده باشي؟ شايد وظيفهیِ دوستيام را به درستي به انجام نرسانده باشم. شايد خطایِ بزرگي را مرتکب شده باشم. از خود بارها و بارها پرسيده بودم آيا ذکر عيوب يک دوست بهطور غير مستقيم بهتر نيست؟ اي کاش مَثَل « به در گفتند تا ديوار بشنود » در اينحا نيز ميتوانست مصداق درستي پيدا کند. نميدانم. شايد هم خطا کرده باشم. اما هرچه بود از تو دوست صميمي بسيار بعيد به نظر ميآمد که پاسخاي به آنها ندهي. تو که در کنجکاوي سرآمد تمام انسانهایِ روي زمين بودي؟ اميدوارم ديگر بيش از اين تو را پريشان نکرده باشم ( اگر پريشان شده باشي!)
و اگر هم تقصيري بوده است، از جانب من بوده باشد. پس به اين سلسله نامههایِ سرگشاده پايان ميدهم. و از صميم قلب ، پيروزي و مسرّت را برايات آرزومندم.
دوست کوچک تو.
.
.
.
پارهیِ چارم:
گزراش کامل/ ساعت: 4:21 بعدازظهر ، 31 تيرماه
مردي را که خواسته بودي تا محلهیِ مورد نظر تعقيب کردم. به گمانم چند خانه آنورتر از منزلي که نشاني داده بودي پایِ يک درخت کهنسال ايستاده بود. همانطور که گفته بودي موهايي به رنگ روشن و قد نسبتاً بلندي داشت. يک عينک ذره بيني هم به چشم زده بود. اما برخلاف نشانيهایِ قبلي ريش و سبيل نداشت. شايد آنها را به تازهگي تراشيده بوده است. ابتدا کمي آنجا ايستاد. بعد دست کرد تویِ جيب پيراهناش و يک خودکار ، به گمانم ، در آورد و در گوشهیِ کاغذي که توي مشتاش محکم گرفته بود مطلبي را نوشت.لبخندي معنيدار به لبان داشت. نگاهاش را لحظهاي به آسمان دوخت و گويي از فشار بزرگاي آسوده شده باشد، تمامی ِ خستهگی ِ وجودش را با بازدماي عميق بيرون داد. بله مطمئنام که يک بازدم عميق بود. دوباره به کاغذ تویِ مشتاش خيره شد و خيلي آسوده آنرا تویِ جویِ آْب انداخت. نتوانستم در آن موقعيت به دنبال نوشته بروم. خودم را سخت پنهان کرده بودم تا از ديد او مخفي باشم. حدسات درست بود، کليد آن خانه را نيز همراه داشت. دست انداخت و ابتدا با فشار پايي که به در داد کليد را چرخاند و در خانه تلپي صدا داد. انگار سالها بود که لولایِ در روغنکاري نشده بود که با باز شدناش آنطور وحشتناک ناله ميکرد. درست مانند نالهیِ گربهاي تنها. اگر آنچه را که من در آن لحظه ديدم به رؤيت مبارک هم ميرسيد، حتم دارم از تعجب شاخ در ميآوردي. او از رویِ انبوهاي از کاغذهایِ تا شدهاي که انگار به مرور از لایِ در تو انداخته شده بودند، از رویِ انبوهاي کاغذ گذشت و برایِ اينکه راحتتر بگذرد بيآنکه توجهاي بکند با بغل پاهاياش تعدادي از آنها را کنار زد تا راحتتر داخل شود.
مأموريت بنده در لحظهاي که او در را به روي ديد من يعني پشت سر خود بست ــ به پايان ميرسد. ضمناً بايستي در مود آن نوشتهیِ رها شده در جویِ آب هم اضافه کنم زمانيکه ميخواستم تا آن تکه کاغذ را از آب بگيرم مرد جوان و کم مو-اي در آن حوالي ديده شد که در گوشهاي کز کرده بود و انگشتان پاياش را ميماليد. بهخاطر وجود او بنده از فکر تعقيب آن کاغذ تویِ جویِ آب منصرف شدم.
قربانات : کاوشگر.
آذرماه 1379
بايگاني شد.
.
.
.
خب داستانُ خونديد؟
تو رو جون ننهتون باز هم به اينجا لينک بديد...ببينم با اضافات بنده باز هم حس خوش ِپشيموني بهتون دست ميده يا نه؟...
تا حالا ديدهايد يه آدم خوشگل و مرتب يه سنگله-دماغ داشته باشه و نخواهيد ببينيدش؟...
خب، پس حالا مجبوريد...
حالا شما مجبوريد اون اضافات (پر افاضات) بنده رو بخونيد...از ما گفتن بود...خلاصه درهم لينک ميفروشيم...با اين لينکبارون شدن يکشبه به شهرتاي از فضل پدر و يک متن قديمي دست پيدا کردهم...و نميدونيد الان حس سعيد حناييُ دارم...حس ميکنم ميخوام چند نفرُ همين الان غورت بدم...بسکه با اين لينکها حس گردنکلفتي بهم دست داده...
.
.
خب داستانُ خونديد؟
تو رو جون ننهتون باز هم به اينجا لينک بديد...ببينم با اضافات بنده باز هم حس خوش ِپشيموني بهتون دست ميده يا نه؟...
تا حالا ديدهايد يه آدم خوشگل و مرتب يه سنگله-دماغ داشته باشه و نخواهيد ببينيدش؟...
خب، پس حالا مجبوريد...
حالا شما مجبوريد اون اضافات (پر افاضات) بنده رو بخونيد...از ما گفتن بود...خلاصه درهم لينک ميفروشيم...با اين لينکبارون شدن يکشبه به شهرتاي از فضل پدر و يک متن قديمي دست پيدا کردهم...و نميدونيد الان حس سعيد حناييُ دارم...حس ميکنم ميخوام چند نفرُ همين الان غورت بدم...بسکه با اين لينکها حس گردنکلفتي بهم دست داده...