بي تو              

Monday, March 5, 2007

يادها و بودها

دوکتور غلام‌حسين ساعدي ( گوهر مراد ) و تياتر ِمتعهد

جعفر والي با کارگردانی ِ«آي با کلاه ،آي بي‌کلاه» برایِ نخستين‌بار ساعدیِ نمايش‌نامه‌نويس را معرفي کرد.داوود رشيدي چند اثر ديگر او از جمله:«واي بر مغلوب» ، «پرواربندان» و «ديکته و زاويه» را رویِ صحنه آورد.
ساعدي دو شخصيت برجسته و متمايز از هم داشت: هنرمندي با دريايي از تخيل و معلمي که خود را موظف مي‌دانست، زخم‌ها و چرک‌هایِ اجتماع را با انگشت نشان بدهد.گاه چنان در بند تعهدِ خود مي‌افتاد که هنرش به حد درس سياسي-اجتماعي سقوط مي‌کرد!

برایِ نقد و بررسي آثار نويسنده‌یِ متعهد و عاشق ايران بايد وقت ديگر به تفصيل بنويسم [که هنوز گويا اين وقت پيش نيامده ‌است!] اين‌جا مي‌خواهم دو نمونه از هنر او را نشان بدهم:
يکي داستان ِ« دايره‌یِ مينا » از کتاب «آشغال‌دونی ِ» او [ منظور ايشان داستان «آشغال‌دوني» از مجموعه «گور و گهواره» است كه دايره مينا بر اساس آن ساخته شد.] ، ديگري نمايش‌نامه‌یِ «ديکته».
«دايره‌یِ مينا» از خصوصي‌ترين و هنرمندانه‌ترين کارهایِ اوست. در اين اثر او نه‌تنها وضع نکبت‌بار بيمارستان‌هایِ جنوب شهر و مافيایِ خون تهران را نشان مي‌دهد ــ که خود در مقام پزشک به‌تر از هرکس مي‌شناخت ــ ، بل‌که تصويري حقيقي و صميمي از زنده‌گی ِمردم ترسيم مي‌کند. از رویِ اين اثر داريوش مهرجويي فيلم‌اي ارزنده ساخت.1
« ديکته » از لحاظ فورم ، به سبک تياتر پوچي نزديک بود و از جهت محتوا «رو» ترين کار ساعدي و نمايش‌گر تعهد سياسی ِاو. دانش‌آموز ِسربه‌زير و حرف‌شنو که خودش را کاملاً در اختيار معلم و رهبر بگذارد و ديکته را به‌جان بخرد، به‌مقامات بالا خواهد رسيد. برعکس، آن دانش‌آموزي که استقلال راي داشته باشد و از در ِاطاعت درنيايد ، عاقبت‌اي جز بند و شکنجه نخواهد داشت. [جناب زُهري آن‌چنان در مفهوم هنر ناب غوطه‌ور شده‌اند که گويا مخاطبان عام را نيز در رده‌یِ نخبه‌گان و نه تخمه‌گان مي‌دانند.]
رشيدي و بازيگران‌اش ــ تا آن‌جا که يادم است ــ پرويز فني‌زاده ، خسروشجاع‌زاده و فريدون نوري، اين اثر را به به‌ترين وجه رویِ‌صحنه آورده بودند. آن‌زمان من افتخار هم‌کاري بافريدون رهنما را داشتم. خاصه او اعتقاد داشت که «ديکته» به‌خاطر پيام آن [گويا مرحوم رهنما هم مفهوم هنر ناب را نمي‌‌دانستند.] بايد برایِ ‌تله‌ويزيون ضبط بشود.
هفته‌یِ بعد براي‌مان تعريف کرد که در «شورایِ برنامه» همه‌یِ اعضاء به دليل پيام سياسی ِاثر به وحشت افتاده [توجه کنيد که همان پيام «رو» را مي‌فرمايند!] ، نغمه‌یِ مخالف سرداده بوده‌اند. پس از دفاع شديد او از آزادیِ انديشه [‌مگر پيام «رو» هم انديشه است؟!] و قلم، مهندس قطبي مي‌گويد، اگر او حاضرست به مسؤليت خودش «ديکته» را ضبط بکند ، مخالفت‌اي ندارد. «ديکته» ضبط و از تله‌ويزيون پخش شد.در جلسه‌یِ هفته‌گی‌ ِبعد شورا خبر شديم ــ اين‌جور خبرها در مطبوعات چاپ نمي‌شد ــ که قطبي را به مجلس خواسته، به دليل پخش ِاين نمايش‌نامه استيضاح کرده بوده‌اند. [«استيضاح» خبري نيست که بتوان آن‌را انعکاس نداد.]
يکي دو ماه‌اي از اين ماجرا گذشته بود ، شب‌اي با ساعدي در خانه‌یِ نيکو خردمند، از دوستان خوب هردویِ ما نشته بوديم و به گل گفتن و گل شنيدن! ساعدي رو به من کرد و گفت: « فلاني، تو از تله‌ويزيون بيا بيرون، ما هر کمک‌اي که بتوانيم ، به تو مي‌کنيم.[نکته همين‌جاست که ساعدي هم نمي‌فهميد که همين رسانه‌یِ دولتي بود که پيام‌هایِ او را به گوش مخاطبان گسترده‌تر و عام‌ شناساند و او را معرفي کرد. افسوس که در فضایِ روشن‌فکري‌مان هم‌‌واره مردان نخبه رویِ بالکن سُکني گزيده بوده‌اند و اين انديشه محلي از اعراب نداشته است.]
گفتم: «دوست هنرمند عزيز من! باور کن، تا آزادي خاص تله‌ويزيون نيست ، جيره‌خوارن نقاب‌دارند! در مملکت ما روح ديکتاتور همه‌جا حضور دارد. تو مي‌خواهي بگويي که در اداره‌یِ تياتر ، هنرپيشه و کارگردان و نويسنده آزادند؟ روزنامه‌هایِ اطلاعات و کيهان و مجله‌ها آزادند؟ اگر منظور تو از تله‌ويزيون اين است که سخن‌گویِ دولت است، درست است. دقيقاً به همين دليل نبايد گذاشت، مِلک طِلْق ِدولت باشد. در اين سازمان دست‌گاه [‌بالاخره سازمان يا دست‌گاه؟ با هم که نمي‌شود] آدم‌هايي هم مثل فريدون رهنما هستند که مطيع و منقاد نيستند و زير نظر آن‌ها برنامه‌هایِ خوب هم زياد درست مي‌شود.
ام‌روز که به گذشته نگاه مي‌کنم ، مي‌بينم گفت ِساعدي بي‌راه نبود. «در قفس، آواز ِخوش پرنده هم به گوش کس نمي‌رسد.» [آقایِ‌ زُهَري عجب تيکه‌یِ قشنگي مي‌پراند!]

دانش‌کده‌یِ هنرهایِ زيبا

سال 1356، بهرام بيضاي ، سرپرست گروه نمايش دانش‌کده‌یِ هنرهایِ ‌زيبا از من دعوت کرد [توجه بفرماييد که اين‌‌جا يک دانش‌کده‌یِ زير نظر دست‌گاه بوده است که همين آقایِ بيضايي، ابراهيم گلستان را به انگ ساخت و پاخت با دست‌گاه ، به پيروي از پيشوایِ خود يعني آل احمد ، نواخت و او را با کنسريوم نفت انگليسي اهل زد و بند دانست!] ، در آن دانش‌کده يک ترم سبک‌شناسي تياتر بگويم.
در همان يکي دو جلسه‌یِ نخستِ درس، از دانش‌جويان پرسيدم، آيا نوشته‌هایِ مرا در زمينه‌یِ تياتر خوانده‌اند؟ همه اظهار بي‌اطلاعي کردند. با خودم فکر کردم، چه‌گونه چنين چيزي ممکن است؟ اين دانش‌جويان، سال سوم و چهارم رشته‌یِ تياترند و از پژوهش‌هایِ تياتري بي‌خبر؟چه‌گونه مي‌شود که استادان آن‌ها: داوود رشيدي ، رئيس واحد نمايش تله‌ويزيون ، دوکتور پرويزي ممنون ، حميد سمندريان کارگردان و مترجم و خود بهرام بيضايي به دانش‌جويان توصيه نکرده باشند ، که نوشته‌هایِ مرا بخوانند؟ [اگرچه خود دانش‌جو هم اين حق را به خود نمي‌دهد که برود و بيابد و بخواند!]
پس از جلسه‌یِ سوم يا چارم بود که يکي از دانش‌جويان ، خصوصي، برا‌ي‌ام گفت که مرا بايکوت کرده بوده‌اند. سبب اين تحريم را پرسيدم، گفت، برای ِاين‌که من در تله‌ويزيون برنامه مي‌گذارم و در « تماشا » مي‌نويسم، دست‌گاه و مجله‌اي که سخن‌گویِ دولت است!
به اعتقاد من ، هنرمند بايد در مرحله‌‌یِ اول به هنر متعهد باشد. مگر مي‌شود تعهد هنرمند را به يک مردم و يک زمان و يک مکان محدود کرد؟ هنرمند واقعي، نه به سياست که مسأله‌یِ روز است ،‌ بل‌که به انقلاب فکر مي‌کند [ لابد مانند مروژک و يونسکو و قس علي‌ذلک؟!] : چارچوب‌هایِ زمان را مي‌شکافد و از هم مي‌پاشاند، قالب و چارچوب جديد مي‌آفريند. شوق انقلاب، هم‌زمان کشنده و بارورکننده است. استوره‌یِ آرش کمان‌گير فردوسي تصوير مجسم وجود هنرمند است که مي‌ميرد، برایِ ‌آن‌که دوباره به دنيا بيايد.

باز آمدم باز آمدم تا قفل زندان بشکنم
وين چرخ مردم‌خوار را چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گردِ دل از بيخ و اصل‌اش برکنم
گردون اگر دوني کند گردون ِگردان بشکنم

(مولانا)

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرح‌اي نو در اندازيم

( حافظ )

بيش‌تر هنرمندان ما در بندِ تعهد سياسي ، زندانی ِقفس‌هايي بودند که حکومت‌هايي اين‌چنين برایِ‌روشن‌فکران مي‌سازند و به جرأت مي‌گويم که شهرت و محبوبيت اين هنرمندان ميان اين دانش‌جو و روزنامه‌نويس، به‌طور کلي جماعت روشن‌فکر ، درست به اين دليل بود که هنرشان را در خدمت سياست گذاشته بودند. [فرق‌اي نمي‌کند ؛ آيا حالا هم واقعاً روزنامه‌گاران متعهد نشده‌اند به دولت!]

به دانش‌جويان گفتم: «موليه‌ر» هم کارمند دربار لويي چارده فرانسه بود و در دربار نمايش مي‌گذاشت، پس او هم سخن‌گویِ ديکتاتور فرانسه بوده؟ [نقل است روزي‌ لويي چارده که از هنرمندان دربارش سان مي‌ديد به موليه‌ر که رسيد آن‌چنان تکمه‌یِ درشت و تيز لباس فاخرش را به او ، توامان به ابراز محبت و خشم ، ساييد که از صورت موليه‌ر خون جاري شد!]
کدام‌يک از شاعران بزرگ ِايران را مي‌خواهيد نام ببرم که صله و خلعت و مقرري از شاهدان مستبد کشور ما نمي‌گرفته‌اند؟ [يک نمونه‌اش: مسعود سعد سلمان ، که بيش‌تر اشعارش را در زندان نوشت و مشهور شدند به «حبسيات». اما پي‌گيري بشود خواهيم فهميد که دعوایِ معاند و اپوزيسيون بودن وي سر لحاف ديگري بوده‌است؟ ياللعجب!]

آن‌ها هم سخن‌گویان ديکتاتور بودند؟ [نبودند؟...اگر نبودند که مقرري نمي‌داشتند؟...لطفاً‌ پرتقال‌فروش را پيدا کنيد]
شما مجله‌یِ تماشا را نخوانيد ، اما چه‌را از استادهاي‌تان نمي‌خواهيد که بريده‌یِ جرايد مربوط به تياتر را براي‌تان سفارش بدهند؟ [ يا چه‌را خودتان به خودتان سفارش نمي‌دهيد؟ ] من اين مقاله را برایِ‌ شما که هنرمندهایِ ام‌روز و فردایِ ما هستيد مي‌نويسم.» [پس هنرمند دي‌روز پشم؟]

گفتِ عالِم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتن‌اش کردار
باطل است آن‌چه مدعي گويد
خفته را خفته کي کند بيدار
مرد بايد که گيرد اندر گوش
ور نوشته‌ست پند بر ديوار

( سعدي )
در مدت تدريس در دانش‌کده، من به سفارش بيضايي «به سویِ دمشق» اثر «آگوست استريندبرگ» را ترجمه کردم.2


شکايت دانش‌جويان
به دفتر بيضايي رفته بودم. به‌مهرباني گله کرد که دانش‌جويان از دست من شکايت کرده‌اند.چه‌راکه از آن‌ها خواسته بودم ، از جمله برایِ‌ فهم به‌تر سبک‌هایِ ادبي «رياليسم» ، نوشته‌هایِ ‌صادق هدايت [واقعاً او رياليست بود؟] ، ناتوراليسم، «عنتري که لوطي‌اش مرده بود» از صادق چوبک [بماند که چوبک بيچاره از همين ناتوراليسم الکي ضربه خورد و ساحت‌هایِ عميق او کشف نشد تا زماني‌که براهني در مجموعه نقدهایِ «قصه‌نويسي»‌اش و با آن «برش‌هایِ عمودیِ» مشهورش خوب شکافت.] ، سمبوليسم ، «هفت پيکر ِ» نظامي را بخوانند. [آيا سمبوليسم نطامي با سمبوليسم ابداع‌شده‌یِ فرانسويان يکي‌ست؟!]
بيضايي گفت که دانش‌جويان برایِ شناخت سبک‌هایِ ادبي استاد ادبيات دارند. گفتم: «درست است که من استاد ادبيات فارسی ِآن‌ها نيستم ، ولي سبک‌شناسي جدا از ادبيات نيست. گفت: «حق با تو است ، ولي از طرف ديگر بايد مراعات حالِ آن‌ها را هم کرد، آن‌ها بيش‌ترشان يا کارمندند يا در يک گروه تياتر بازي مي‌کنند، بعضي‌هاشان هم خودشان گروه دارند، آن‌قدر وقت آزاد ندارند که تکليف‌هایِ زياد تو را انجام بدهند.»
دفاع بيضائي از دانشجويان براي‌ام دردناک‌تر از شکايت دانشجويان بود. با عصبانيت گفتم: « بارک‌الله به اين‌ها! آخرش نفهميدم ، اين جماعت هنرمند آمده‌اند درس بخوانند يا اين‌که ليسانس بگيرند؟ خدا و خرما که با هم نمي‌شود ، مراعات حال کردن و اغماض به عقيده‌یِ من خيانت‌اي است که هم آن‌ها به خودشان مي‌کنند و هم ما به آن‌ها.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) از داستان‌هایِ درخشان ساعدي يکي هم « آرامش در حضور ديگران » ، بود که ناصر تقوائي برپايه‌یِ آن فيلم‌اي به همان پايه در خور توجه ساخت که در آن اکبر مشکين خوش درخشيد. [ به نظر من اين فيلم به هيچ‌وجه «به همان پايه‌یِ» دايره مينا نبود.و طی ِنظري که خدمت خود تقوائي شفاهي داشتم و وقتي نظرم را به صحنه‌یِ درخشان‌‌اي از داستان که چکيده‌یِ داستان بود و در فيلم اثري از آن نبود به ايشان ابراز داشتم با پاسخ بد و سربالایِ ايشان دريافتم ايشان چه‌قدر در برداشت شخصی ِ خود به بي‌راهه رفته بودند و خوش‌حال شدم که نقدم بر اين فيلم اشتباه نبود.]

2) اين نمايش‌نامه را انتشارات «حوزه هنري» سال 1370 با پژوهش‌اي هنرمندانه از سویِ نصرالله قادري [در هنرمند بودن ايشان شك‌اي مُشكّك دارم] منتشر کرده‌است و حميد سمندريان در چند بخش برپايه‌یِ آن برایِ تله‌ويزيون ساخته است که قرار است سال 1381 پخش شود [ که البته پخش شد و تنها حُسن‌اش طراحی ِ صحنه‌یِ درخشانِ خسرو خورشيدي بود. غير از اين فقط چس‌ناله بود تا کارگرداني.]
.
.
.
يادها و بودها / ايرج زُهَري / صص 131 ـ 126 / انتشارات معين / چاپ اول: 1382

رسم‌الخط و توضيحات درون قلاب‌ها از خودم است.
اگر چنان‌چه تناقض‌هايي در نظرات شخصی ِمن مشاهده فرموديد به اين دليل است كه اين تناقض‌ها در خود متن مشاهده مي‌شود.