موقعيّت كلي هنر و ادبيات كنوني
بعد مدتها مطلبي جاندار و شايسته از استاد دولتآبادي و از يك رنگيننامهاي بسيار نازل به چشمام خورد و ايشان را در خرقهیِ واقعی ِخودشان يافتم...مرديكه پس از انقلاب هربار در عالم سياست وارد شدهاست با كمال تأسف بيشتر موجبات خنده شدهاست...اگرچه حضور فعال ايشان به دلايل تعهدي كه ميشناسند، موجه و نيكوست.چهراكه همواره سعي دارند با مهارتاي ، كه خوب ميدانيم چه توان بالايي را ميطلبد ، از موانعاي كه به عقيدهیِ مانعتراشان «ظرفيت»اند و نه «محدوديت»، در اين مظروف كوچك و سخت تَنگ، به معنایِ واقعی ِكلمه ، بگذرد و «خلق كنند»...خواه بپسنديم و خواه تحمل نكنيمشان...محمود دولتآبادي چنين با بهدوش كشيدن تمام بار ناسزاهایِ روا و ناروا و بياعتنا به همهیِ نكوهشهایِ دروغين و با رنجاي مثالزدني ، كه نميتوان به آسودهگي از آن گذشت ، مينويسد و باز هم مينويسد...من از محمود دولتآبادي چند تصوير بينظير در ذهن دارم...نخستين تصوير من از او « گفت و گزار سپنج» ــ رنگينكماناي از مقالات و سخنرانيهایِ بينظير ايشان در گونههایِ مختلف ــ است كه خواندنشان را از اوجب واجبات ميدانم كه در ادامه، گزيدهاي از آن را برايتان نمونه ميآورم....ديگر تصوير ِاز استاد ، به زماناي ميرسد كه در مصاحبهاي ايشان گفتند: از بسكه قلم ميزنند از مچدرد رنج ميبرند و به سختي مينويسند...نميدانم...شايد برخي مدعي شوند كه اين رنجاي بيهوده بودهاست و از سر هيچ...خيلي از اين نوشتنها جز سياه كردن كاغذ و وراجی ِقلم چيزي نبودهاست...پاسخ چنين مدعايي تنها چند كلمهیِ ساده است: « اين گوي و اين ميدان»...شما بهتر ميدانيد و ميتوانيد، بسمالله...اگر توانستيد با اين مظروف ِقراضهیِ وزارت ارشاد و اين اوج بياميدي در بازار نشر چنين پُرتوان ظاهر شويد و بتوانيد نوسان حضور خود را در يك توازن معقول نگاه داريد و تنها به يك جايزهیِ فزرتي دل نبنديد و غيب نشويد تا مبادا مچتان گرفته شود و تهي بودنتان رو شود ، آنگاه با خيالاي آسودهتر استاد را شماتت كنيد كه نتوانستهاند به خوبي از اين مَعبر تنگ و تُرُش بگذرند...آنگاه بيگمان دست اينچنين مدعياناي را بايد بوسيد كه توانستهاند و استاد نتوانستهاند...وگرنه همان بــِه كه هركس به كاري كه شايستهیِ اوست بپردازد...تراشكار، روزنامهنگار نشود...و روزنامهنگار بُنگاه معاملات كتاب راه نياندازد...بيهوده، نويسندهاي ، چون زويا پيرزاد ، را پاورقينويس ننامد...و اگر هم پاورقينويساي هم در حد و اندازهیِ ايشان بلد است رو كند تا ما خود عيار او را بهتر بشناسيم...مطمئن باشد اگر يك پاورقينويس خوب نيز در حد و اندازهیِ «مُستعان»ها و «حجازي»ها بشود ــ كه شك دارم به پاكيزهگی ِآنان بشود ــ از مخاطب به درستي پاسخ خود را خواهدگرفت.
و اما گزيدهیِ من:
موقعيّت كلي هنر و ادبيات كنوني
.
.
هنرمند تلقيني پيام خود را از مرجعي رسمي دريافت نميكند خود او مدعي است كه مواد پيغام هنرش را از جامعه دريافت ميكند و به جامعه هم پرتاب ميكند. ظاهراً چنين نيز هست. اما هيچ ادعايي را به سادهگي نميتوان پذيرفت. زيرا گرچه او مواد و پيام خود را از مرجعي مجاز دريافت نميكند، اما از نهاد و نهفت جامعه هم آن را جذب نكرده است و جذب نميكند. او فراگيرندهیِ عقايدي پرّان در هواست، كه اين عقايد و مواد فرهنگي در محدودهیِ خاصي از جامعه يعني در قشرهایِ روشنفكرانه با هرجهتاي دهن به دهن ميشود.
اما من فرقاي قايلام ميان انسان متفكر با انسان مقلّد و نشخوارگر ِفكر. متفكر آن كسي است كه با نظمي رنجبار در پيچ و خم هایِ بودن به دشواري ميانديشد و ميكوشد تا روزنههايي تازه در زمينهاي خاص يا زمينههایِ گوناگون كشف كند، و به احتمال نزديك به يقين كشف هم ميكند. اما نشخوارگر ِفكر آن كسي است كه حاصل و نتيجه كار و انديشهیِ ديگران را به صورت عبارتي درست و نادرست بجا و نابجا اينجاو هركجا نشخوار ميكند.اين كس به عنوان يك مبلغ سطحي شايد پذيرفتني باشد، اما به عنوان هنرمند نه. زيرا در هنر فاقد اصالت است. و از اينرو كه رنج ِانديشيدن را برخود هموار نكرده است. راههایِ رفته را با دستپاچهگي چريده است. پوز زده است. و غالباً به لحاظ اينكه عقايدي پراكنده را آسان فراچنگ آورده قدر و منزلتشان را نميشناسند. پس آنها را ميجود و نشخوار ميكند.او نشخوارگر ِفكر مردماناي است كه در عشق و عذاب جستجو و يافتن سوختهاند .پس بيريشه، و در موراد بسيار سوء استفاده كننده است، نه گيرندهیِ پيغام از نهاد و نهفت زندگاني و تاريخ. او خود به لحاظ موقعيت خاص اجتماعيش كه ميانگين است ، برآيند تدريجي زندگاني نيست كه به عنوان هنرمند واكنشي تدريجي و عميق باشد در برابر زندگاني. اين كس واسطهیِ ميان دهانها است و گوشهايي.يك خط رابط سطحي است. براي يك مبلّغ سطحی ِ سياسي، از آندست كه تعريفشان كرديم شايد كافي باشد همين حد برخورد با زندگاني.اما بر آنكس كه خواهان پوشيدن پشمينهیِ هنر برقامت خويش است، ابدا كافي نيست. راه دشوار است، رهرو-اي بايد جهانسوزي، نه خامي بيغمي.
اما دريافتهام، به مشاهده و مناظره و تجربه دريافتهام كه هنرمند تلقيني يك بازتاب است بيثقل. و اين چنين بودناش ناشي از بردباري و تنگ حوصلهگی ِاوست. آري ، او تنگ حوصله است. به پرورش ظرفيتهایِ جان خويش كم توجه مانده و در پی ِكشف امكانات وسيعتر استعدادهایِ خود نيست. او به دانش تطبيقی ِچند نظريه اكتفا كرده است ــ شگفتا ــ ميخواهد جهاني را در ته ِاستكاني بتپاند. زيرا او پرا امكانترين نظريات را هم تا حدود ته استكاني تنگ ميبيند. پس برداشت درستي از نظريات نميتواند داشته باشد. زيرا تا آنجا كه من دانستهام، نظريات دروازههايي هستند برایِ ورود به دنياهايي تازه، و اي بسا شگفتانگيز. شگفتانگيز و پيچيده. پيچيدهتر از آنچه تاكنون زير نگاه ما بوده است. هرنظريه دعوتي است به شناختي تازهتر. اما اين رهگشايي بسي زحمت دارد كه هنرمند تلقيني از آن گريزان است. نه! او مقلد روندهگان راههایِ رفتهاست. او حتا از شنيدن اين نكته كه ــ به وپژه در هنر ــ آسانخواهي راه به سطحي بودن دارد، پرهيز ميكند. چنين شخصي بر سطح ميلغزد و پرهياهو ميكند. بنابراين، بر پهنایِ هنر عصر خويش شياري از خود برجاي نميگذارد.او نه خيشاي است رونده در خاك، بلكه سنگريزهاي است پرّان برگستردهاي يخ، و هردم رو به سوئي دارد.در هنر شانه از زير بار زحمت و كار و عرقريزان روح خالي ميكند و ميكوشد تا برطبق پندار نادرستي كه از نظريات پيشرو دارد، موضوع هنر را در چارچوبهیِ تنگ بينش خود مهار كند.
چنين هنرمندي پيوسته در جذبهیِ هنرپذيران ِقشري مهار و گرفتار است. پس همواره چشمهايي مراقب را در پناه گوشهایِ خود حس ميكند ، و لبهايي پُرگو را در مقابل پيشانی ِخود ميبيند، و دانسته يا ندانسته خود را در موقعيتاي مقيّد و غيرآزاد حس ميكند. اما چون رفته رفته به چنين فضايي خو گرفته است، پس براياش عذاب آور نيست. اما محدود كننده هست. فريبنده نيز هست. زيرا چنين عادت كرده است كه مورد تأييد كساني باشد. او را چون بزي به علف خو دادهاند. تأييد.تأييد.اين سمّ مُهلك جان هنرمند، پيشگيرندهیِ رشد كار او، هرگاه نتواند سخنان تأييد آميز را از مجرایِ شعور دشوار پسند و كم گذشت خود عبور بدهد:
ــ براي چه من را تأييد ميكند؟
برایِ هنرمند تلقيني هرگز چنين سؤالاي پيش نميآيد. زيرا او از چنين پرسشي پرهيز دارد و بيمناك است. دل و دين به لفظ داده است او. آيا واقعيت جامعه، سير زندهگي، و بار مطلباي را كه اينگونه به سهولت عنوان ميكند دست كم گرفته است؟ شايد. و شايد برایِ همين است كه وقت خود را صرف بازشناسي آن نميكند. باز شايد به همين علت است كه مفهوم تازهاي، زمينهیِ بكري در زندهگي سراغ نميكند و ناگزير از « تكرار» گفتار خويش است.حرف، حرف، حرف! چهقدر حرف؟ گاهي فكر ميكنم اي كاش هر هنرمندي، اقلاً برایِ زماني محدود لال ميشد. و فكر ميكنم اين پُرگويي شايد ناشي از اين باشد كه اندوختههایِ ذهنی ِچنين كسي صرفاً نظري و پنداري است؟ حتماً چنين است. چون از زندگانی ِ تجربي ذخيره چنداني ندارد. پس غالباً به طور خود به خود موضوعاي را تكرار ميكند. هم اينجاست كه هنرمند تلقيني برچسب «هنرمند شعارپيشه» را به خود ميپذيرد. ( گرچه شعار به جاي خود ارزشاي مستقل دارد، و اين را پيش از اين هم گفتهام.) اما او چون نميخواهد زير عنوان « هنرمند شاعر پيشه» به عمر هنریِ خود ادامه دهد، مدعی ِ« تعهد» و « مسؤليت» ميشود. و اين از جهتاي يك دروغ مثبت است، و از جنبهاي نوعاي خود گول زدن است. خواهم گفت چهگونه. دروغ مثبت از اينرو كه او قبل از هرچيز مسؤليت خود را نسبت به خود ، نسبت به پرورش امكانات و استعدادهایِ نهفتهیِ خود از ياد برده است. او تعهدي نسبت به امكانات انساني و در حال نابودیِ خود احساس نميكند. پس ابراز مسؤليت نسبت به ديگران ، در كسوت هنرمند، از جانب چنين كسي يك ادعایِ گذراست. و تنها سادهلوحان دل به چنين داعيهاي ميسپارند.
خود گول زدن است، چون او ميپندارد مسؤليت نسبت به ديگري تنها برایِ او از آسمان نازل شده است.حال آنكه ميدانيم چنين نيست. مسؤليت مفهوماي مجرد نيست كه در اختيار فرد يا عقيدهاي مجرد باشد . مسؤليت مفهوماي است جاري و دربرگيرنده. به اين معنا كه در كسوت هنرمند، هركس به نوعاي به مسؤليت دل داده است. هنرمند مجاز، در شرايط ما نسبت به مرجعاي خود را مسؤل ميداند كه از او حمايت ميكند، و هنرمند آزاد در برابر وجدان تاريخی ِخود احساس مسؤليت ميكند. و اين هنرمند تلقيني است كه مي كوشد احساس مسؤليت خود را ــ كه يكاي از طبيعيترين حالتها و داشتههایِ هر انساني است ــ با هياهو به رخ بكشد. من نميدانم. آيا اين روحيه از تزلزل باطنی ِ چنين كساني ناشي نميشود؟ در پاسخ همين سؤال است كه او عَلَم « هنرمند سياسي» را بلند ميكند و پيشاپيش خود راه ميبرد. اما در معنایِ واقعيش سياسي هم نيست. و اگر هست عنصري ناقص و نارس است.چنين اگر نبود به فراست در مييافت كه ما در جهان خود نهتنها هنرمند غيرسياسي نداريم، بلكه جامعه غيرسياسي و آدم غيرسياسي نداريم. از همان زمان كه دو يا چند انسان بر سر بهرهاي كنار هم گرد آمدند، نوعي سياست بر روابط آنها حاكم شد، و از همان دم نطفه كشمكش اجتماعي انساني حاكم بوده ، و هست و حالا حالاها خواهد بود. تا روزيكه اين گره پيچيدهیِ طبقاتي گشوده شود كه در آن صورت نوع تازهاي سياست روي خواهد نمود. و گفتني است كه در همه دورانهایِ گذشته در عمق كشمكش دايمي و جاري، هنر نيز تپيده و دم زده و در دو سویِ متضاد روان بوده است.
اما هنرمندي از اين قماش كه برشمرديم به جبران همهیِ نواقص خود، بر اين قضاوت باطل پا قرص كرده و ته دلاش دوست ميدارد مردم او را مبشّر نوعي سياست بدانند. مردماي كه با گوشت و پوست و خون خود، دم به دم حضور سياست را احساس ميكنند. اينجا چهرهاي جعلي از هنرمند به نمايش گذاشته ميشود ، زيرا جاهطلبی ِهنرمند تلقيني به خودنمايي پرداخته و ميكوشد نظر مردم را به چيزي در خود جلب كند كه اساس و اصل عمدهیِ كار او نيست. و اين نوعي فرار از مسؤليت ويژهیِ خويش است.
اما من همواره گفتهام و بازخواهم گفت كه نميتوان در انديشه و هنر چون وسيلهیِ صرف و خشكنظر كرد. زيرا هرآن كسيكه چنين كند نميتواند با آنها يكي بشود ، و از همان دم ، با هنر كه خود ركناي زنده و كنشگر و ديرپاي است، بيگانه ميشود. هنر گويي جان دارد و ركاب نميدهد به آن بهرهجوياناي كه در او فقط به عنوان يك وسيلهیِ خشك نگاه ميكنند. هنر آرمانی ِمن آن اسب سرخ برهنه و يال افشاندهاي است كه بر دشتاي باز ميتازد و در پيچ و خم درهاي ژرف و وهمانگيز در سپيدهدماي گنگ به حيرت درنگاي ميكند، پس سراسيمه بر گسترهیِ خشك و تشنهیِ صحرا سُم ميكوبد و زير تن آفتاب، عرق از بيخ گوشها ميچكاند و در كف دست تفتكرده اش به شگفتي چشم بر پردهها، گنگيها، رنگها و لحظههایِ ناشناخته ميدوزد. آن سرگردان رهرو-اي است كه در مهارش نميتوان نگاه داشت. هنر پيشپيش ميتازد. قافله سالار است او. اما چنين شده است كه امروزه هر شَل و كوري، چارپايي پالان ميكند و بر آن مينشيند و پشت ديوار خانهاش به تاخت ميپردازد و چنين وانمود ميكند كه فراچنگ آورده است آن تبلور آزادهگي و پژوهندهگي را و در كار گشودن راههایِ تازه است. و من در شگفتام از اينهمه جعليّات!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صص 299- 295 / سخنراني در دانشگاه تهران- تالار ابنسينا، 1352 / رَد ، گفت و گزار سپنج / محمود دولت آبادي